پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
سرویس تاریخ «انتخاب»؛ صدام به ما گفت، لحظهی سرنوشتساز در زندگیاش در سنین جوانیاش رخ داد: «من دومین بچه در بین برادران و خواهرانم بودم. بزرگترین ما انور بود – خدا او را بعد از چهار یا شش ماه از ما گرفت. بعد من به دنیا آمدم. مادرم مرا ششماهه حامله بود که پدرم درگذشت. وقتی پدرم فوت کرد مادرم به خانهی پدرش [طلفاح مسلط] رفت. خیرالله طلفاح داییام بود. او زراعت میکرد و زمینی در طرف دیگر دجله داشت. محل زندگیاش تکریت بود و دو یا سه زارع داشت که برای او کار میکردند. همانطور که رسم است – وقتی مردی فوت میکند – عموهایم ادارهی خانواده را به دست گرفتند. سه عمو داشتم. آدمهایی نازنین بودند و مرا از پدربزرگم جدا نکردند. بعد پدربزرگم فوت کرد و داییام تصمیم گرفت خانواده را به بغداد ببرد. دو ساله بودم. کمی بعد، یک نفر که عمویم بود، از مادرم خواستگاری کرد. او ابراهیم حسن بود. ما اول به تکریت و بعد به عوجه رفتیم و با تصمیم خودم به مدرسه رفتم نه به خواست عمویم!»
از صدام پرسیدم: «آیا عدنان خیرالله در این تصمیم موثر بود؟»، [گفت:] «نه، عدنان کوچکتر از من بود ولی پسرعموی مادرم [عمر مسلط] همسن من بود. حدودا نه یا دهساله بودم. در رودخانه با هم شنا میکردیم. آب سرد بود و برای همین روی ماسهها دراز میکشیدیم تا گرم شویم. او شروع کرد به نوشتن اعداد و حروف روی ماسهها. پرسیدم، اینها چیه؟ گفت: الف، ب، ت، ث. گفتم: چطور یاد گرفتی؟ گفت: در مدرسه. گفتم: بابتش پول دادی؟ گفت: نه، مجانی است. گفتم: من رو قبول میکنند؟ گفت: بله. این قضیه را با مادر و عمویم در میان گذاشتم. عمویم گفت: مدرسه را فراموش کن، باید مانند پدرانمان زندگی کنیم، ناچاریم کار کنیم. ولی تصمیم خودم را گرفته بودم که با وجود مخالفت عمویم به مدرسه بروم. پسرعموی مادرم مرا به تکریت برد و در مدرسه نامنویسی کرد... عموها و داییهایم واقعا مرا دوست داشتند و مرا بزرگتر از سن خودم تکریم میکردند.»
ادامه دارد...
منبع: جان نیکسون، «بازجویی از صدام؛ تخلیه اطلاعاتی رئیسجمهور»، تهران: ترجمهی هوشنگ جیرانی، کتاب پارسه، چاپ شانزدهم، ۱۴۰۰، صص ۱۳۳-۱۳۴