سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب «درماگادان کسی پیر نمیشود» به قلم اتابک فتح اللهزاده، در رابطه با زندگی دکتر عطالله صفوی در اردوگاههای کار اجباری شوروی است. این کتاب توسط نشر ثالث منتشر شده است.
در میان دوستان
همین که از قطار پیاده شدم ۱۴ نفر ایرانی را در مقابل چشمان خود دیدم که به پیشواز من آمده بودند هول شدم پایم به زمین چسبید. چه بگویم و چگونه حالت خود را توصیف کنم؟ شگفتا که پس از این همه سال این ۱۴ نفر را به دقت به یاد دارم چند نفر از بچههای شاهی و چند نفر دیگر از هم زنجیران ما از چارجو بودند -۱ اکبر باغبان ۲- محمود طاهری ۳ داوری ۴۔ معصومیان ۵ - بالیان ۶ ناصر زربخت ۷۔ عباسزاده ۸ زینل پور ۹ قربان علی اکبرزاده ۱۰ـ پرویز خمسه پور ۱۱- گودرزی ۱۲- مسلم غایب دوست ۱۳- میر میرانی ۱۴- اکبری از پیشواز دوستان شادی وصف ناپذیری به من دست داد و با دیدن این همه ایرانی خود را در ایران احساس کردم سالهای طولانی همزبانی نداشتم و فارسی را با لهجه روسی صحبت میکردم شادروان زربخت فریاد زد: «این ایرانی روس از کجا آمده است؟ فارسی که بلد نیست، بدبخت یادش رفته! » در در قطب آن بین ایرانیان نسل من در دوشنبه کسی نزدیک به ۱۰ سال شمال زندانی نکشیده بود بیشتر این دوستان بین یک تا سه سال در اردوگاه همد کار اجباری بودند. هنگام ورود من به دوشنبه (استالین آباد) ایرانیان مهاجر کار یا تحصیل میکردند.
من و عباس زادگان در اتاقی ۱۲ متری زندگی میکردیم میر میرانی هم اتاقی ما بود ولی بعد از مدتی از پیش ما رفت. او در خوابگاه عمومی با خانمی که از شوهرش جدا شده بود و یک دختر داشت زندگی تازهای شروع کرد چند روزی مرتب مهمان داشتم اندک اندک با ایرانیان مقیم شهر دوشنبه آشنا شدم با داشتن مهمان، زیاد، پولها خیلی زود ته میکشید. البته بعد متوجه شدم که تعدادی از مهمانان برای خبرچینی میآمدند. اکبری در دانشکده تربیت معلم درس میخواند. میرمیرانی در کارخانه کار میکرد. با آمدن من تصمیم بر آن شد که وارد دانشکده پزشکی بشویم. من و اکبری برای دوره آمادگی دروس فیزیک، شیمی، زبان خارجه و انشا و دیگر دروس را در پارکی تمرین میکردیم اما میرمیرانی یک روز میآمد و یک روز غیبت میکرد دو ماه مانده به امتحان ورودی، شب و روز درس میخواندیم. روزی بالیان ارمنی به خانه ما آمد و برای شام ما را به خانهاش دعوت کرد. خانه این هموطن ارمنی ما مثل خانه زربخت خانقاه دوم ایرانیان بود. بالیان بی مهمان راحت نبود.
من و زربخت و چند نفر دیگر به خانه بالیان رفتیم. همسرش از سر لطف پلو خورش درست کرده بود که خیلی به من چسبید. دوست عزیز، تنها خوشمزه بودن غذا برایم مطرح نبود، بلکه پس از ده سال عذاب و شکنجه این غذای ایرانی مرا به یاد ایران و خانوادهام میانداخت البته من اولین غذای ایرانی را پس از ۹ سال در خانه زربخت خوردم. او چند بار مرا به اتاق کوچکش دعوت کرد ایشان انسانی بسیار صمیمی و مردم دار بود. گرچه در آن زمان به رهبری حزب و جامعه شوروی انتقاد داشت ولی هنوز ماهیت حکومت شوروی را نشناخته بود و هنوز تودهای مانده بود. با این حال ما به همدیگر اعتماد کامل داشتیم و من میدانستم حرف مرا به کسی بازگو نخواهد کرد. گاهی که برای زربخت از اردوگاههای قطب شمال شرح میدادم با آن که خود او نزدیک دو سال در اردوگاه عشق آباد گذرانده بود و آدم بی اطلاعی نبود ولی از شنیدههای من بسیار متأثر میشد و تعجب میکرد. روزی دبیر دوم حزب کمونیست تاجیکستان (دومین مقام تاجیکستان) بنام ساروکین بنا به دستور مسکو مرا به دفترش خواست.
او با احترام بسیار صحبت کرد و از این که نزدیک ده سال در زندان و اردوگاهها بودهام، از طرف حزب و دولت از من پوزش خواست و گفت که در مورد من اشتباه شده است و سرانجام پرسید: آیا درخواستی از حزب کمونیست دارید؟ آیا چیزی کم ندارید؟ من برای حفظ غرور ملی از خیر درخواستهای مادی گذشتم و پاسخ دادم رفیق محترم من از شما یک درخواست دارم و آن هم این است که اگر در امتحان ورودی دانشکده پزشکی موفق نشدم، اجازه داده شود که تا امتحانات نیمه اول سال در کلاس حضور داشته باشم و اگر از عهده امتحانات دوره اول برنیامدم آنگاه مرا از دانشگاه اخراج کنند. او پیشنهاد مرا پذیرفت. این ملاقات در آن زمان حادثه بزرگی بود. ایرانیان مهاجر از این ملاقات تعجب کردند وقتی جریان ملاقات خود را برای زربخت تعریف کردم، ناگهان فریادش به آسمان رفت و از سر خشم با لهجه تهرانی گفت: ای بابوی مازندرانی چرا نگفتی خانه میخواهم، پول میخواهم، پس از ۸ سال عذاب در اردوگاههای قطب شمال نمیتوانم در خوابگاههای عمومی بخوایم لباس ندارم مگر او لباس تو را ندید؟ مگر او نگفت تو بیگناه بودی؟ خیلی خوب لااقل چیزی میخواستی او مگر به کسی وقت ملاقات میدهد؟ تو دیگر کی دستت به او میرسد؟ او حق داشت بر سرم فریاد بکشد، اما قطار دیگر رفته بود و من ۷ سال تمام بعد از آن در یک اتاق ۱۲ متری با ۴ نفر زندگی کردم.
باری در تاشکند قطار یک ساعت و نیم توقف داشت. از قطار بیرون آمدم و کمی اطراف ایستگاه قطار را تماشا کردم به فکرم رسید که بد نیست توسط تلگراف روز رسیدن خود را به اکبری و میر میرانی خبر دهم، و این کار را کردم قطار حرکت کرد از سمرقند و بخارا رد شد و سرانجام پس از ۱۴ شبانه روز به ایستگاه راه آهن استالین آباد (دوشنبه) رسید.