سرویس تاریخ «انتخاب» کتاب پیر پرنیان اندیش، جمعآوری خاطرات هوشنگ ابتهاج توسط میلاد عظیمی و عاطفه طیه است که در سال ۱۳۹۱ توسط انتشارات سخن منتشر شد. هوشنگ ابتهاج در این کتاب به خاطرات خود در مواجهه با سؤالات گردآورندگان میپردازد. این کتاب در دو جلد و بیش از هزار صفحه منتشر شده است. «انتخاب» روزانه بخشهایی کوتاه از این کتاب را در سی قسمت برای علاقهمندان به تاریخ منتشر خواهد کرد.
-استاد این حلقه کیوان که حالا میگن حدود و ثغورش چیه کیا جزء حلقه کیوان بودن
سؤال خوبیه ببینید به حلقۀ مرکزی بود که کیوان نقطه مرکزیاش بود و من و کسرایی و شاملو بودیم این حلقهٔ اصلی بود بعد آدمهای دیگه مثل نادرپور و فلان و فلان و فلان به این حلقه اضافه میشدن و هی این حلقهها اضافه میشد تا اونجا که یکی از این حلقهها تو دزفول بود یکی تو اصفهان بود یکی تو آبادان بود، یکی در ساری بود مثلاً ثمین باغچهبان جزء حلقههای خارجی کیوان بود یا نجف دریابندری هر وقت از آبادان میاومد تهران به حلقه ما اضافه میشد و کیوان هم نجف رو دوست داشت. یاد آن روز به خیر که استاد دریابندری با سایه به کلبه ما آمد وکلبه ما خانه خورشید شد... سایه آن روز از دریابندری خواست که از مرتضی کیوان بگوید سایه تو خودت خوب میدونی که من مرتضی کیوان رو خیلی دوست داشتم... همین جمله باعث دگرگونی حال سایه شد و او خاموش و به درد اشک میریخت. این نجف هم آدم عجیبیه و کارهای عجیبی کرد (میخندد)
- چرا استاد
ببینید، خیابان شاه آباد یعنی از میدان بهارستان تا مخبرالدوله قرقگاه به اصطلاح ارتجاعیون بود همون طوری که خیابان نادری قرقگاه ماها بود. اول خیابان شاه آ یعنی خیابان اکباتان اون طرف حزب زحمتکشان دکتر بقایی بود و اینورش سومکا مال منشیزاده بود اینها فاشیستهای ارتجاعی اون زمان بودند. ما وقتی میخواستیم از شاه آباد، بگذریم از میدان جنگی که در تصرف دشمن هست میبایست رد میشدیم. همیشه هم احتمال بود که بریزن و کتک بزنن ولی نمیدونم چرا هیچ وقت حمله نکردن که منوکتک بزنن البته یه بار دیدم از اونور خیابون یکی داد میزنه ببخشید هـ. الف خایه بلند میخندد من تو دلم میخندیدم که چه اسم قشنگی! بگو هرچی دلت میخواد. یه روز با کیوان و نجف و شاید چند نفر دیگه از شاه آباد رد میشدیم. از افراد حزب سومکا به ما حمله کردن و نمیدونم چی شد که عینک نجف رو از چشمش برداشتن و رفتن تو مقرّ خودشون نجف گفت من باید برم عینک خودمو بیارم. گفتیم مگه دیوانهای به جای اینکه عینکتو، بیاری سرتو اونجا میذاری ما وایستادیم و او رفت.
- شماها چرا نرفتین و حکیم دریابندری رو تنها گذاشتین؟
مگه دیوانه بودیم. دیگه انقدر که خاطر نجف رو نمیخواستیم. (بلند بلند میخندد)... آقای عظیمی من خندههای سکسکهای معروفی داشتم اما خندههای نجف ضرب المثل: اصلاً... بلند بلند میخندید طوری که ستونهای خونه میلرزید... خلاصه یه چند بود دقیقه گذشت و نجف عینک به چشم اومد پیرار سالها برام اهم گفت شد اونجا اما انقدر این خاطره رفتنش به مقر اونها تو ذهنم قوی بود، که توضیح اخیر نجف به یادم نمونده...
یک عدد زردآلوی رسیده شیرین آبدار نوش جان میکند و ادامه میدهد... با نجف از سالهای ۳۰ دوست هستم هر وقت از آبادان میاومد تو جمع ما بود. چه حافظهای داشت چقدر قصیده از حفظ بود... تو این کتاب یک گفتگو که زهرایی چاپ کرده به بحثی دربارۀ همینگوی کرده که به خود نجف گفتم باید به انگلیسی رجمه بشه تا اونا همینگوی رو بشناسن... نجف خیلی مهربانه، خیلی فروتنه، کمترین عجب و خبثی نداره و خیلی هم هوشمنده...
- حالا استاد درباره این مسائل دنیوی بعداً باید مفصل بحث کنیم. سؤال مهم و حیاتی
اینه که شما از دستپخت ایشون میل کردید؟
بله... اشپز خیلی خوبیه نجف... دیدی چه اسم خوبی برای کتابش گذاشته از سیر تا پیاز... اصلاً شاهکاره.
- بله استاد من یک نکتهای عرض کنم
هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی الا بر آنکه خورده است زان دستپخت عالی وقت سایه خوش شده است
- استاد! کافههایی رو که میرفتید به خاطر دارین؟
آره، یکی کافه نادری بود، کافه فردوسی بود، کافه فیروز بود، کافه شمیران، کافه تصاج. سایه توضیح جغرافیایی مبسوط و دقیقی میدهد و نقشه آنجا را هم رسم میکند.
- تصاج به چه معنی؟
نمیدونم شاید از حروف اول کلماتی ساخته شده باشه، مثل توانا و صرافی و ابتهاج و جوجه کباب! (میخندد) اینها پاتوقهای ما بودن و مینشستیم، چای و بستنی میخوردیم و حرف میزدیم... ما شهر رو به هم میزدیم. تو خیابون میرفتیم میگفتیم کیوان بیا بخندیم و با صدای بلند میزدیم به خنده. خل بازی بود. همه تعجب میکردن که این جماعت با این سر و وضع مرتب و کت و شلوار و کراوات چرا این طور میکنن. عیش میکردیم واقعاً ... چقدر کسرایی رو تو کافه فیروز گرو گذاشتیم.
- عاطفه: یعنی چی؟
کافه و چایی میخوردیم، پنجزار پول چایی رو نداشتیم کسرایی رو مینشوندیم تو میرفتیم تو خیابون داد میزدیم کمیتۀ نجاتِ شاعر مردم سیاوش کسرایی کمیته نجات کسرایی! میگفتن چی شده؟ کسرایی رو گرفتن. میگفتیم نه، پول چایی رو ندادیم، اونو گرو گذاشتیم دو تومن پول جمع میشد هم کسرایی نجات پیدا میکرد و هم دو تا چایی دیگه هم میخوردیم هر چی پول داشتیم خرج میکردیم؛ فردا هم خدا بزرگه حسرت و لذت در صدای سایه به هم آمیخته شده است.
خیلی روزهای خوبی بود همه چیزمون مال هم بود. اونچه میدونستیم برای همه مون بود. اونچه من خونده بودم انگار همه خونده بودن دائم در مبادله بـ حالا غیر از اینکه بحثهای هنری و شعری داشتیم تو بحثهای اجتماعی هم همین طور مثل ظروف مرتبطه بودیم. اون فضا هیچ وقت دیگه برامون تکرار نشد. ببینید عاطفه خانم اون روزها که ما با هم بودیم، واقعاً واسه هم میمردیم و هیچ رشک و حسد و تنگ نظری میون ما نبود هرکی شعر خوب میگفت همه ذوق میکردیم. ، میگرفتیم و به همه نشون میدادیم و میگفتیم خوندی، شعر کسرایی رو خوندی.... مثل روزگار ما نبود؛ ما دیگران رو میکشیم پایین تا همین جایی که هستیم بالا حساب بشه... غافل از اینکه هر کسی جای خودشو داره و شما نمیتونین جای ناسزاوار به کسی بدین چه به خودتون و چه به دیگران؛ فرق نمیکنه. شما هر دوتون دست به قلم هم هستین ولی نمیتونین فردا از من حکیم ابوالقاسم فردوسی بسازین خواجه حافظ شیرازی بسازین، سعدی بسازین یا شاطر عباس صبوحی بسازین و فلانی بسازین؛ هرکسی جای خودشو داره
- استاد این اواخر دوباره رفتین اونجاها رو ببینین؟
بله، چند وقت قبل یکی از دوستام دعوت کرد که بریم اونجا ناهار بخوریم که من سر میز ناهار دسته گل به آب دادم وزار زار گریه کردم... تمام جوانی ما اونجا گذشته دیگه! ... یه بار هم با آلما و خواهرم رفتیم که قهوه بخوریم. دیدم سر میزی یه پسرک جوونی نشسته و دستش رو گذاشته زیر چونهاش و غمباد گرفته بود. (ادای پسرک را بسیار نفیس در میآورد خیلی جلوی خودمو گرفتم هی میخواستم برم بهش بگم آقا چرا این طوری نشستی؟ ما این کافه رو به هم میزدیم از بس میگفتیم و میخندیدیم و با صدای بلند حرف میزدیم تو چرا ماتم گرفتی؟ سرتو بلند کن، بلند کن سرتو... بعد به خودم گفتم به من چه مربوطه ممکنه اون جوونه تعجب کنه، بگه این بابا خُل شده، ناراحت بشه نگفتم خلاصه یه بار هم بعد از انقلاب یه شب با آلما و بچهها رفتیم تو کافه شمیران شام بخوریم کافه شمران تو خیابون فردوسی جلوی سفارت انگلیسه یه سالن بزرگ داشت و پشتش به باغ بود یکی از گارسونهای قدیمی اومد سرویس بچینه؛ منو دید: گفت شما آقای کیوان هستید اشک در چشمان سایه حلقه میبندد. وای... گفتم نه من رفیق کیوانم... قیافه من یادش مونده بود و اسم کیوان. خُب ما همهاش اسم کیوانو صدا میزدیم دیگه؛ کیوان فلان شد، کیوان! کیوان و قیافه من... اون شب شام زهرمار شد به من دیگه.... بعد از سی سال: گفت: شما آقای کیوان هستین؟ گفتم نه من رفیق کیوانم
عشقش به مرتضی کیوان و همۀ دردی که از نبودنش تحمل کرده و میکند را در این کلمه چهار حرفی، رفیق بگنجاند... «نه من رفیق کیوانم»
- عاطفه: بهترین خاطرهای که از کیوان دارین چیه؟ تمام خاطراتم.... همه لحظاتی که با او زندگی کردم ببینید اصل کار اینه که شما هیچ نقطه برجستهای رو نتونین نشون بدین وگرنه یه چیز اتفاقی میشد. فرض کنین من و شما یه مدت باهم معاشرت داریم شما در خاطراتتون مینویسین سایه فلان روز غش کرد. این به حادثة برجسته است ولی وقتی بگین نشستیم و باهم صحبت کردیم این طبیعیترین چیزیه که وجود داره این نقطههای مشخص، طبیعی بودن شما میریزه. اصل همون لحظاتیه که ما با هم زندگی کردیم. شب و روز هم زندگی کردیم. این همون نکتههای مشخصه که گفت سردته که بریم یه چیزی بخوریم و یک هفته بعدش گفت سایه بیا بریم یه پالتو بخر. گفتم من پولم کجا بود؟ گفت من حقوق گرفتم. رفتیم تو لالهزار یه پالتو بارانی برای من خرید ۲۱۰ تومن به پول اون زمان. نه به این امید که فردا یا هزار سال بعد من این پول رو بهش برگردونم اصلاً ما جیبمون یکی بود...
یه دوستی داریم آقای کرباسی که دوست مشترک من و خیلی آدم باشرف و خوبیه همۀ خصلتهای انسانی خودش رو در این سالهای دراز با اینهمه فراز و نشیب حفظ کرده کار ندارم کرباسی یزدی بود و طور خاصی هم حرف میزد. مثلاً میگفت بریم ریم یعنی بریم من خیال میکردم همه یزدیها این طور حرف میزنن و از چند نفر. پرسیدم فهمیدم نه فقط اونه که این طور حرف میزنه. نمیدونم چرا میگفت بریم ریم حالا کار ندارم کیوان عادتش بود که برای اشخاص اسم میذاشت به ایرج، برادر کسرایی، میگفت جناب اخوی یک دوستی داریم علی اصغر زکیزاده که حقوق خونده بود. اسمشو گذاشته بود. جهاندیده چون یک روز قصه دور از ذهنی تعریف کرده بود، کیوان هم به حساب شعر سعدی که جهان دیده بسیار گوید دروغ به اون گفت: جهان دیده به پهنای صورت میخندد جالب اینه که دیگه همه ما جهاندیده صداش میکردیم. به من هم میگفت: سایه بابا.
- عاطفه: چرا سایه بابا؟
سایه غش غش میخندد؛ خندهای سبکبار و از ته دل...
از رو شعر شهریار دو مرغ بهشتی برداشته بود؛ کوه بابا سلام علیکم کیوان هم میگفت: سایه بابا سلام علیکم.
-باز برای کی اسم گذاشته بود؟
مثلاً به پوری میگفت پوری سلطانی شیرازی ساروی زردبندی شیرازی تو شناسنامه پوری بود ساروی هم چون پوری مدتی رفته بود ساری و کیوان از تهران بهش نامه مینوشت، زردبندی هم چون خونۀ پوری تو زردبند بود. کیوان اسم کرباسی رو هم گذاشته بود «پاک سرشت» و واقعاً این اسم بهش میخورد و کیوان با دقت این اسمو گذاشته بود.