سرویس تاریخ «انتخاب»؛ یک روز که صدام سعی داشت از این تاکتیک برای طفره رفتن از پاسخ به پرسشها استفاده کند، اتفاقی خندهدار افتاد. ما داشتیم دربارهی سلاحهای کشتارجمعی حرف میزدیم که ناگهان پرسید: «ساعت چند است؟» و گفت: «فکر میکنم وقت نماز است.» درست مطابق انتظار، ده دقیقه بعد نگهبان به در زد و گفت که وقت نماز است. برای همراهی با صدام – ولی نه آنطور که حس کند میتواند زمانبندی و خواستش را به جلسهی تخلیهي اطلاعاتی تحمیل کند – به او گفتیم همان موقع کارمان را تمام میکنیم و او میتواند برود. طبق رویهمان، تلاش کردیم با موضوعی سبک جلسه را به پایان ببریم و دربارهی موضوعی غیر قابل مناقشه حرف بزنیم. بروس شروع کرد به گفتن اینکه صدام اشتراکات زیادی با رئیسجمهوری شانزدهم ما، آبراهام لینکلن، دارد.
در این موقع گوشهای صدام تیز شد. پرسید: «چطور؟» بروس ادامه داد: «خب هر دوی شما در دوران جنگ رئیسجمهور بودید، هر دو شما از محیطی سطح پایین برخاسته بودید، و هر دوی شما پشتوانهی نظامی محدودی داشتید اما روزی خود را در جایگاه فرماندهی ارتشهایی دیدید که در نبردهای مرگ و زندگی شرکت کردند.» صدام این مقایسه را رویایی یافت – تا آنجایی که وقتی نگهبان در زد تا به او یادآوری کند وقت نماز است، او را دست به سر کرد چون به آنچه بروس گفته بود مشتاقتر بود. صدام حس کرد که مسئول دستگاه دروغسنج، احساسات او را درک میکند و ارزش واقعی مردی را که روبهرویش نشسته، فهمیده است.
در جریان برخی از نشستهای اولیهي تخلیهی اطلاعاتی صدام، او به ندرت میتوانست چشمانش را باز نگه دارد. شکایت میکرد که نمیتواند بخوابد چون سلولش نزدیک در ورودی است. ورود زندانیان جدید – که هر شب اتفاق میافتاد – او را بیدار نگه میداشت. دیدن او که سعی میکرد بیدار بماند، مثل نوزادی بود که بعد از وقت خوابش بیدار مانده باشد. پلکهایش سنگین میشد و بیوقفه خمیازه میکشید. گاهی اوقات فکر میکردم ارتش به عمد مزاحم خواب او میشود. صدام همچنین از پخش موسیقی با صدای بلند شکایت داشت.
بعد از چند جلسه پلک زدنهای سنگین، درخواست کردیم که سلولش عوض شود. ارتش تمکین کرد، و صدام توانست هشت ساعت شب را کامل بخوابد. وقتی که سر حال و قبراق شد، آماده بود که با بازپرسهایش وارد مبارزه شود. صدام همچنین سرخورده بود که ارتش قلم و کاغذ در اختیارش نمیگذارد. با آزردگی شدید به من گفت: «من نویسندهام و به این اقلام برای ثبت اندیشههایم نیاز دارم! وقتی که ارتش ایالات متحده آمد و مرا دستگیر کرد، داشتم روی کتابی کار میکردم که حالا ناتمام مانده است. چرا نمیتوانم قلم و کاغذ داشته باشم؟ آخر چطور با اینها میتوانم به خودم آسیب بزنم؟» میدانستم تا حدودی حق دارد، ولی این تصمیم ارتش بود و نمیشد این ریسک را پذیرفت که صدام خودکشی کند – هرچند احتمال این اتفاق بسیار کم بود.
صدام در جریان محاکمهاش ادعا کرد که در دوران بازداشت شکنجه شده است. شاید اشارهاش به محرومیت از خواب، یا خشونت در جریان بازداشتش، یا این حقیقت بود که نمیتوانست مکنونات قلبیاش را به رشتهی تحریر درآورد. به ضرس قاطع میتوانم بگویم که او هرگز شکنجه نشد. با صدام به نحوی شایسته رفتار شد – بسیار بهتر از رفتار خودش با دشمنان قدیمیاش. سه وعده در روز غذا میخورد. یک جلد قرآن و نسخهای عربی از کنوانسیون ژنو به او داده شده بود. اجازه داشت تا بر اساس شعائر اسلام پنج وعده نماز روزانهاش را بجا بیاورد. برعکس، وقتی در سال ۱۹۹۹ اعضای یک هستهی مبارزاتی شیعهی مرتبط با ایران از سوی استخبارات صدام دستگیر و به ابوغریب منتقل شدند، سه روز در زندان بودند و سپس شکنجه شدند؛ شکنجههایی که آنها متحمل شدند در اینجا قابل وصف نیست. اما هرگز آن آدمهای بیچارهای را که در دستان اراذل و اوباش صدام، وحشت و دردی جانکاه تا سرحد مرگ را تحمل کرده بودند از یاد نبرده بودم.
ادامه دارد...
منبع: جان نیکسون، «بازجویی از صدام؛ تخلیه اطلاعاتی رئیسجمهور»، تهران: ترجمهی هوشنگ جیرانی، کتاب پارسه، چاپ شانزدهم، ۱۴۰۰، صص ۱۰۶ و ۱۰۷.
مامور اطلاعاتی سیا: از او پرسیدم، آیا خبر دارد که برخیها از لسآنجلس به عنوان «تهرانجلس» نام میبرند، چون جمعیت زیادی از ایرانیها آنجا زندگی میکنند. صدام شروع کرد به خندیدن... گفت: «این نفاق است. اوههه، برو پیش دوستان ایرانیات...» ... گفت: «ایرانیها مردمانی غیر قابل اعتمادند. همه را دروغگو میدانند. ابتدا یک چیزی میگویند و بعد خلاف آن رفتار میکنند. روحیهی ایرانی اینطوری است... ایران به اسم اسلام همچنان به دنبال توسعهطلبی در جهان عرب است. آنها فکر میکنند اگر زمانه اجازه میداد، رهبری آزدسازی قدس را به عهده میگرفتند، و فکر میکنند وقتی آن را به تصرف خود درآورند؛ میتوانند امپراتوری اسلامی را تاسیس کنند...