پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : سرویس تاریخ «انتخاب»؛ سید اشرف مدیر نسیم شمال بعضی اشعار فکاهی خود را به امضای «دخو» نشر میداد، مرحوم دهخدا به من گفت که «در جریدهی صوراسرافیل من مقالات خود را به امضای دخو نشر میدادم و اینکه سید اشرف اشعار خویش را به امضای دخو نشر میدهد ممکن است تصور نمایند اشعار از من است لذا از قول من سلام برسانید و تقاضا کنید دیگر کلمهی دخو را استعمال ننمایند.»
پیغام را رساندم. سید اشرف جواب رکیک و زنندهای داد که قابل نقل کردن نبود، ولی دهخدا اصرار نمود و من نقل کردم. دهخدا خندهای کرد و گفت: «باید خودم شخصا سید را ملاقات کنم. شما از او وقت ملاقات بگیرید با هم نزد او برویم.» مرحوم حیدرعلی کمالی شاعر اصفهانی نیز حضور داشت و گفت من هم خواهم آمد.
سید اشرف از تعیین وقت استنکاف نمود و گفت: «هر وقت تشریف آورند قدمشان بالای چشم خواهد بود.» بالاخره قرار شد جمعهی بعد موقع صبح عموما در مدرسهی صدر برای ملاقات سید اشرف جمع گردیم.»
روز مزبور من و ذره و حسابی زودتر از دیگران به مدرسه رفتیم. درِ اتاق سید قفل بود. هوا سرد بود و برف میبارید، منتظر شدیم تا حیدرعلی کمالی و بعد دهخدا نیز آمدند و آنها هم زیر برف مدتی منتظر ماندند. خادم مدرسه نزد ما آمد و گفت: «بدون جهت منتظر نباشید آقای سید اشرف صبح خیلی زود اتاق خود را قفل کرد و رفت و موقع رفتن به من دستور داد هرکس امروز برای دیدن من بیاید بگو منزل نیست.»
مرحوم سید اشرفالدین به طور کلی از ملاقات کردن مردم گریزان بود. وقتی ملکالشعرای بهار هنوز ازدواج نکرده بود و با دو برادر کوچک خود در یک خانه زندگی میکردند یک روز جمعه قبل از ظهر آقای ملکزاده برادر کوچک او مرا در خیابان ناصریه دید و از من خواهش نمود که ناهار مهمان او باشم و با هم به منزل آنها برویم. پیاده به طرف خانه راه افتادیم و در وسط خیابان ناصریه پشت عمارت مدرسهی دارالفنون دیدیم که آقا سید اشرف سربرهنه در آفتاب نشسته است. ملکزاده گفت: «برویم چند دقیقه نزد او بنشینیم بعد حرکت کنیم.» رفتیم نزد او و قریب نیم ساعت با او حرف زدیم و از سخنان او محظوظ شدیم و بعد راه افتادیم. وقتی ملکالشعرا مرا دید خوشحال شد و به من گفت: «خوب روزی آمدید زیرا امروز ظهر مهمان عزیزی به خانهی ما خواهد آمد که شما از دیدار او خرسند خواهید شد.»
هر قدر اصرار کردم که اسم مهمان برده شود اسم او را به زبان نیاورد و گفت: «صبر کنید الساعه خواهد رسید.» تا ساعت ۱۲ روز صبر کردیم مهمان عزیز پیدا نشد. باز مدتی دیگر صبر کردیم تا ملکالشعرا از آمدن او مایوس گردید و با قیافهی افسرده گفت: «مهمان من آقای سید اشرفالدین مدیر نسیم شمال است. معلوم نیست چرا تا به حال نیامده.» به ملکالشعرا گفتم: «بدون جهت اینقدر منتظر او شدید زیرا امروز قبل از ظهر با او بودیم و مدتی نزد او نشستیم و اسم شما هم برده شد ولی او ابدا حرفی راجع به آمدن به منزل شما نزد.» ملکالشعرا تعجب کرد و گفت: «هفتهی قبل هم یک روز موقع ظهر قرار بود بیاید و نیامد و امروز هم باز بدقولی نمود معلوم میشود قول او را اعتباری نیست.»
ادامه داد...
منبع: سپید و سیاه، شمارهی ۱۵ (۹۹۵)، چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۳۵۱، ص ۲۶.