سرویس تاریخ «انتخاب»؛ با نوشتن مقدمه بالا دومرتبه باز میگردیم به ماجرای آلیوشا، مردی که اعترافی مبنی بر گناهکاری خود ابراز نداشت و در برابر همه شکنجه و آزارها همچنان محکم و استوار مقاومت کرد. آلیوشا از قدرت روحی تحسینآمیزی برخوردار بود و حتی در نامهای که به استالین نوشت درخواست عفو و بخشش نکرد و اظهار عجزی از او دیده نشد. در ماه فوریه ۱۹۴۲ او را در سن ۶۰ سالگی تیرباران کردند. سال مزبور مصادف بود با یک رشته تیربارانهای مرموز و بدون علت که اکثر آنها از سالها قبل محکوم به تبعیدگاههای سیبری و اردوگاههای دیگر بودند و معلوم نشد چرا در مورد آنها تجدید نظری به وجود آمد و همه به کام مرگ سرازیر شدند.
حقیقت این است که من نیز تاکنون نتوانستهام علت این کشتار بزرگ و دستهجمعی را بدانم فقط گاهی از خودم میپرسم آیا تیرباران این عده از محکومین اردوگاهها با جنگ دوم جهانی مربوط نبوده است؟
خالهام ماریا به محض شنیدن تیرباران شدن شوهرش بر اثر یک حمله قلبی جان سپرد.
حالا به ادامه خاطرات و مطالبی که به مادرم بستگی دارد بازمیگردم و سعی خواهم کرد همانطور که او را میشناسم در اینجا صورتش را نقاشی کنم. در سالهای اخیر بارها من با قضاوتهای بیپایه و دور از حقیقتی روبهرو شدهام که عدهای او را زنی مقدس و پاک و بیعیب میدانستند و یا برخی وی را یک بیمار روحی معرفی میکردند، و یا اینکه مادرم را قربانی بیگناه حوادث سیاسی نمایش میدادند. باید خیلی صریح بگویم که هیچکدام این تصورات با واقعیت تطبیق نمیکند و مادرم قبل از هر چیز و هر خصوصیتی زنی بود صاحب شخصیت و عمیق که به او امتیازی مخصوص میبخشید. در ۲۷ فوریه ۱۹۱۷ او کارتپستالی به این شرح نوشته: «سخت کوفته و خسته هستیم از چهار روز پیش تا به حال هیچ وسیلهای برای رفت و آمد در شهر وجود ندارد. اما بعد از این روزهای ملالتآور بالاخره روز خوشحالی و تعطیلی رسید آن هم چه روز بزرگ و درخشانی روز ۲۷ فوریه!»
تاریخ نوشتن این نامه مصادف با زمانی است که پدرم در تبعید سیبری بود و او فقط برای مادربزرگ نامه مینوشت. بالاخره پیشآمدهای جالب و دگرگونیهای اجتماعی نظر این دختر سادهدل را به خود معطوف کرد و در نامهای که در زیر میآید میتوان این گرایش و توجه را به خوبی حس کرد.
به تاریخ ۱۹ اکتبر ۱۹۱۷ مادرم در نامهای به خانواده «رادچنکو» چنین مینویسد: «در پطرزبورگ شایع است که در ۲۰ اکتبر وقایع مهمی از طرف بلشویکها پیش خواهد آمد. من که از شنیدن این خبرها مطلب مهمی درک نمیکنم و فکر میکنم این نوع حرفها اصلا بیمعنی باشد.» ولی بر خلاف تصور مادرم این اقدام بلشویکی به منصه ظهور رسید و آن انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ بود مدتی پس از وقوع این حادثه تاریخی مادرم با استالین ازدواج کرد در مسکو مادرم به کار پرداخت و به عنوان منشی «لنین» دوره تازه زندگیاش را آغاز کرد. خیلی به ندرت نوازشهای او را به خاطر میآورم ولی جملات شوقآمیز او مانند: «گنجشک کوچک» و یا «پرنده ظریف» که در وصف کودکانش میگفت فراموش نکردهام.
یک بار بیخیالی و سبکباریهای کودکی مرا به عذاب عجیبی دچار ساخت و آن وقتی بود که من یک رومیزی را با قیچی تکه تکه کردم و مادرم با خشم فروزان و شعلهوری مرا تنبیه کرد و با دستهای سنگین خود به انگشتهایم کوبید.
بارها پدرم مرا از تنبیه و شکنجه نجات داد و با لطف خاصی نوازشم کرد. استالین به هیچ وجه بیقراری و گریه بچهها را نمیتوانست تحمل کند. تنها نامهای که من از مادرم در دست دارم، مکتوبی است که او در تاریخ ۱۹۳۰ به من نگاشته است. این نامه چنین تنظیم شده و شاید خواندن آن خالی از لطف نباشد.
«سوتلانای عزیزم، سلام مرا بپذیر!
برادرت واسیلی نامهای برایم نوشته که چندان خوشحالکننده نیست زیرا او به دختری اشاره کرده است که کارهای نادرستی انجام میدهد. این مطلب خیلی ناراحتکننده است چنین نامهای درباره دخترم دریافت کنم. من فکر میکردم یک دختر فهمیده، بالغ و متین تربیت کردهام ولی قرائن نشان میدهد بر خلاف تصور من او هنوز به مرحله رشد عقلانی کافی نرسیده و نمیتواند رفتار عاقلانهای را که شایسته یک دختر فهمیده و بالغ است از خود بروز بدهد. سوتلانای عزیز. من از تو خواهش میکنم با مربی خود خانم ناتالپا در این باره مشورت بکن و راجع به موقعیت خودت با او صحبت بنما و بعد از گرفتن نتیجه نامهای در شرح گفتوگوی خود با خانم ناتالپا به من بنویس. وقتی من به مسافرت میرفتم تو به من قول همه نوع مساعدت را دادی و قرار گذاشتی که بچه آرام، معقول و سربهزیری باشی، علت این بدقولی هنوز برایم معلوم نیست و نمیدانم چرا در روش خود تغییر نمیدهی و قول و قرارت را به یاد نمیآوری. منتظر نامه تو و تصمیمی که گرفتهای هستم. راستی برایم بنویس آیا به زبان روسی الان کتاب و یا مطلبی میخوانی! باز هم منتظر نامه فوری دخترم هستم. مادرت.»
نامههای پدرم رنگ و آهنگ دیگری داشت و صرفنظر از لحن ملایم و پرمحبتی که در آن وجود داشت همیشه نامهها را با لغاتی مانند «تو را میبوسم» و یا «بوسه» و از این قبیل واژههای مهرآمیز پایان مییافت.
هر وقت که من از استالین خواهشی برای انجام کاری داشتم با صدای گرم و پرلطفی میگفت: «آخر چرا تقاضا میکنی. تو میتوانی به همه دستور بدهی من هم فرمان تو را اطاعت میکنم. و همه چیز با دستور تو زودتر انجام میپذیرد.»
پایان.
زمان گذشته دیگر برای استالین معنی نداشت و هر خاطره و یادگاری که به سالهای پیش پیوند مییافت فاقد درخشندگی و مفهوم بود و فقط در حال، در لحظهای پر از شقاوت و بیرحمی آن زیست میکرد و وجود او را از دشمنی و خشم و کینه آکنده میساخت. خطوط همه امیدها، رنجهای مشترکی که او با دوستانش در ضمیر خود داشت پاک شده بود و نمیتوانست فداکاریها فعالیتهای همرزمانش را به یاد بیاورد و به آنها ارج بگذارد. چنین تصور میشد که استالین اصلا زمان گذشته و روزهای از دست رفته را فراموش کرده و یا آن را متعلق به خود نمیدانست. همه چیز سالهای دور محو و خاکستری جلوه میکرد و حالت او به یک مریض روحی که دچار فراموشی شده باشد شباهت داشت.