سرویس تاریخ «انتخاب»؛ لازم است در این فرصت یادی از این آمریکایی محبوب بکنم، جونرد، متولد سال ۱۸۸۷ که تا ۱۹۲۰ زندگانی کرد از خدمتگزاران صدیق انقلاب بود و اثر معروفش موسوم به «ده روزی که دنیا به خود لرزید» مشاهدات خود را از انقلاب اکتبر با واقعبینی و ستایش بیپایان به رشته تحریر در آورد و تا پایان عمر به این جنبش کارگری وفادار ماند.
جونرد که در سالهای آخر مقیم شوروی بود پس از مرگ در کنار دیوارهای کاخ کرملین مدفون گردید. جونرد دوم یعنی پسر آلیوشا در تمام مدت کودکی به این اسم و یا با لقب جونی بین فامیل مشهور بود و اکنون شهرت رسمی او «ایوان آلکساندر یویچ» میباشد و همه او را به این نام میشناسند.
روش تربیتی «آلیوشا» نیز کاملا اختصاصی بود این موضوع را من با به یاد آوردن یک خاطره دو مرتبه تجدید میکنم؛ وقتی به او خبر دادند که پسرش جونی یک گربه شرور را آزار داده و بعد آن را در بخاری افکنده است، او با خشم زایدالوصفی کودک خود را به طرف بخاری برد و یکی از دستهایش را در آتش گذاشت. کودک بیچاره که از این کیفر و مجازات از شدت درد به خود میپیچید ناله و فریاد را سر داد و آلیوشا با صدای خراشیده و خشنی گفت: «میبینی! گربه هم درد کشیده است. او هم از سوختن در آتش رنج برده.»
پدرم به این خانواده علاقه زیادی نشان میداد مخصوصا یک نوع دوستی بیشائبه بین او و آلیوشا برقرار بود و ما همیشه با آنها حشر و آمیزش میکردیم.
نمیدانم کدام اختلاف سیاسی و یا نزاع خصوصی این صفا و دوستی را از بین برد و چه دستهای مرموزی رشته محبت این دو نفر را از هم گسست و تا همین حالا که این خاطرات را مینویسم برایم معلوم نیست چطور شد که میان این دو نفر جدایی افتاد و آن همه صمیمیت به باد فنا رفت. اما خوب به یاد میآورم روزی را که آلیوشا برای آخرین بار با قیافهای عبوس و غمزده و حرکاتی نامطمئن و تحقیرشده به دیدن ما آمد. از قرار معلوم او پی برده بود که چه سرنوشتی در انتظار اوست زیرا از گرجستان به او خبر داده بودند عده زیادی در وطنش گرفتار زندان و توقیف شدهاند. آلیوشا در اطاق من منتظر پدرم نشسته بود و تا آمدن او با من بازی میکرد و نوازشم مینمود و مرا روی زانوهایش تاب میداد. بعد از مدتی پدرم آمد. غالبا او هیچوقت تنها به خانه نمیآمد و عدهای از همکارانش همراه او بودند. برای آلیوشا چندان خوشآیند نبود در این موقعیت با پدرم صحبت کند.
پدرم خیلی آشکار و بدون هیچگونه پردهپوشی حرف زدن و مباحثه درباره افراد فامیل را منع کرده بود و کسی حق نداشت با او از وضع خصوصی خویشاوندان صحبتی بکند و اصلا مایل نبود به هیچ قیمتی از آدمهایی که به او نسبت خانوادگی داشتند حرفی به میان آید شاید علت این طرز رفتار را او بعد از مرگ مادرم به دست آورده بود و این ضربه عمیق تعادل فکری او را به هم زد و اعتقادش را از همه دوستیها سلب کرد. همین وضع خاص سبب شد که بریا حداکثر استفاده نامشروع را بکند و با زیرکانهترین وسایل همه آشنایان را از او دور نگه دارد و کینه و بدبینی استالین را دامن بزند. بریا به فاصله کوتاهی مراحل سیاسی را یکی پس از دیگری پشت سر گذارد، و با یک جهش از دبیر سیاسی حکومت گرجستان به بالاترین مقام حزبی و کشوری در مسکو ارتقا پیدا کرد و در سال ۱۹۳۸ قدرت نهایی حقیقی بریا شروع شد. همراه با موفقیتهای سیاسی توانست با استالین در تماس دائم بماند و هر روز در کنار او باشد و پدرم را با نظریات و دسیسههای خود موافق سازد و این رابطه متاسفانه تا پایان زندگی استالین ادامه یافت و همیشه او را زیر نفوذ خود قرار میداد. اگر از تاثیر بریا و نفوذ و تسلط فکریاش بر پدرم صحبت میکنم نباید تصور کرد که فقط به عنوان یک حادثه اتفاقی از آن نام میبرم.
منبع: اطلاعات، شنبه ۱۵ مهر ۱۳۴۶، ص ۹.
زمان گذشته دیگر برای استالین معنی نداشت و هر خاطره و یادگاری که به سالهای پیش پیوند مییافت فاقد درخشندگی و مفهوم بود و فقط در حال، در لحظهای پر از شقاوت و بیرحمی آن زیست میکرد و وجود او را از دشمنی و خشم و کینه آکنده میساخت. خطوط همه امیدها، رنجهای مشترکی که او با دوستانش در ضمیر خود داشت پاک شده بود و نمیتوانست فداکاریها فعالیتهای همرزمانش را به یاد بیاورد و به آنها ارج بگذارد. چنین تصور میشد که استالین اصلا زمان گذشته و روزهای از دست رفته را فراموش کرده و یا آن را متعلق به خود نمیدانست. همه چیز سالهای دور محو و خاکستری جلوه میکرد و حالت او به یک مریض روحی که دچار فراموشی شده باشد شباهت داشت.