سرویس تاریخ«انتخاب»؛ خیلیها طرز زندگی و حقارت و صرفهجویی غیرلازم پدر و مادربزرگ من را اهانتی به شمار میآوردند و گاهی از کنایه نمیتوانستند خودداری کنند و بارها شنیده میشد که با آهنگ تمسخرآمیز و خشمآلودی زبانشان را میگشودند و خویشتنداری و حفظ ظاهر را جایز نمیدانستند و جملاتی ماننده «بیچارهها» را زمزمه میکردند و یا زمانی با صراحت گزندهای میگفتند: «دامادشان میتوانست لااقل یک کمی بیشتر به سر و وضع آنها برسد و لباس آبرومندتری به آنها بپوشاند.»
اما پوشاک و لباس داماد (استالین) نیز امتیاز بیشتری از پوششهای پدر و مادربزرگ نداشت. در تمام تابستان به یک جامه نیمتنه نظامی از پارچههای پنبهای اکتفا میکرد و در زمستان نیز لباس پشمی و کهنه او را از سرما محفوظ نگه میداشت. پالتوی او تقریبا ۱۵ سال پیش دوخته شده بود و همچنین پالتوی پوست او بدون شک از محصولات روزهای اول بعد از انقلاب بود که آن را همیشه زمستانها میپوشید و تا آخرین روزهای زندگیاش تنها بالاپوش گرم و مطمئن زمستانی او به شمار میآمد.
پدرم دیرزمانی بود با خانواده مادری من آشنایی داشت، تقریبا ۱۹ سال پیش از ازدواج با دخترشان با آنها معاشرت میکرد و این رفت و آمد دنبال حادثهای بود که پدرم در ایام جوانی در سال ۱۹۰۳ مادرم را از خطر مرگ نجات داد.
ماجرا در باکو به وقوع پیوست؛ مادرم در آن زمان دو سال داشت و در کنار ساحل دریا به بازی مشغول بود که ناگهان به چنگ امواج افتاد و استالینِ جوان، او را از غرقاب بیرون کشید. واقعه این دوره و داستان رهایی او از مرگ در روحیه حساس و رمانتیک مادرم اثری فراموشنشدنی به جا گذاشت و رهاننده خود را به صورت یک قهرمان عالیقدر و روئینتر مجسم کرد.
سالها بعد، زمانی که مادرم ۱۶ ساله بود و دوران دبیرستان را میگذرانید بار دیگر نجاتدهنده خود را که حالا دیگر ۳۸ سال داشت و از انقلابیون جنگنده و سرشناس بود و تازه از سیبری بازمیگشت دید و به این آشنای قدیمی خانواده خود دل بست.
والدین مادرم به سختی توانستند مرگ دخترشان را تحمل کنند و به اندوه و حسرت آن غلبه کنند ولی از طرف دیگر به خوبی موفق میشدند احساسات و ناراحتی استالین را نیز درک کنند و حدود رنج و عذاب درونی او را دریابند و شاید همین احساس علت قطع رابطه پدربزرگ و مادربزرگ با دامادشان گردید تا آنجا که دیگر کوچکترین ارتباطی بین آنها وجود نداشت.
پدربزرگ بعدها که به دیدار ما به کاخ کرملین آمد ساعتهای درازی در اطاق مینشست و با هیجانی ناگفتنی برای ملاقات پدرم که به قصد صرف غذا به آنجا میآمد در انتظار میماند. استالین اغلب اگر مانع غیرمنتظرهای پیش نمیآمد ساعت ۷ بعدازظهر از دفتر کار خود به اطاق غذاخوری میآمد. هیچوقت و یا بهتر بگویم خیلی به ندرت پیش میآمد که استالین تنها سر میز غذا باشد و اغلب پدربزرگ بدون اینکه یک کلمه بین آنها رد و بدل شود با هم شام میخوردند. فقط گاهگاهی استالین با پدربزرگم با لحن مزاحآمیزی صحبت میکرد و با خاطرات و حرفهای او خود را شادمان نشان میداد ولی این شوخی و نکتهگویی هرگز به یک گفت و شنید تند و خشن منتهی نمیشد و استالین همیشه به او احترام میگذاشت و از گفتن مطالب گزنده و شوخیهای رکیک پرهیز میکرد تا مبادا پیرمرد از آن آزرده شود.
زمانی که پدرم با عدهای از دوستان و همکارانش به کاخ میآمد، پدربزرگ آهی میکشید و آرام میگفت: «حالا من میروم، یک دفعه دیگر میآیم سراغتان» اما این غیبت گاهی شش ماه و حتی یک سال طول میکشید. پدربزرگ به قدری خویشتندار و صبور بود که هرگز حتی در ضروریترین مواقع نیز از بیان حال درونی خود ابا میکرد. چنانکه در تمام مدت با وجود علاقه شدیدی که به زندگی و رفاه دخترش آنا داشت یک بار نسبت به توقیف داماد دیگر خود «ردنس» اظهاری نکرد و از کسی آزادی او را نطلبید.
مادربزرگم از این جهت سادهتر و بیپیرایهتر بود تا به حدی که این سادگی به یک سطح ابتدایی و سادهلوحانه تنزل پیدا میکرد و آرزوها و خواستههایش به شکل مسخرهای جلوه میکرد. من خاطرات بسیاری از این نوع خواهشها در ذهنم ذخیره دارم که تفصیل همه آنها ممکن نیست ولی به یکی از آنها اشاره میکنم؛ تا وقتی که لنین زنده بود مادربزرگ نیاز خود را به او بازگو میکرد و بعدها نیز با صراحت دهاتیواری از پدرم درخواست انجام کارهایش را داشت مثلا به یاد میآورم که یک روز با صدای ملتمسانه و محزونی گفت: «آه ژوزف، فکرش را بکن، من هیچ کجا نمیتوانم سرکه پیدا کنم.» پدرم با صدای بلندی خندید و من خطوط خشم و نارضایتی را در چهره مادربزرگ دیدم که مات و حیرتزده به او خیره شده است ولی فردای آن روز آرزوی پیرزن برآورده شد!
مادربزرگ هم بعد از مرگ مادرم در خانه ما احساس رفاه و راحتی نمیکرد. او در «سوبولف» و یا «کاخ کرملین» در اطاق کوچک تمیزی زندگی میکرد. من با رغبت زیادی به دیدن او میرفتم چون اطاق و خانه او از نظافت عجیبی برخوردار بود.
منبع: اطلاعات، چهارشنبه ۵ مهر ۱۳۴۶، ص ۵.