روزی که از پاریس به بادن ـ. بادن میآمدیم توی صحرا در خاک فرانسه با وجودی که تازه راهآهن از استاسیون [ایستگاه] حرکت کرده بود یکدفعه غفلتا بیمقدمه وسط صحرا راهآهن را نگاه داشتند. سرم را از زیر واگن بیرون کردم دیدم سرهای مردم از ایرانی و فرنگی امینالسلطان و سایرین از واگن بیرون است صحرا را نگاه میکنند و دیرکتورهای [مدیران] راهآهن هم تمام پیاده شده این طرف و آن طرف میروند. تصور کردیم که راهآهنی از این خط میآید برای اینکه به هم نخورد نگاه داشتهاند یا راه عیب عمدهای کرده است که نگاه داشتهاند. همینطور متحیر بودیم و دیرکتورها رفتند در واگنهای آخر درب یک واگنی نگاه کردند و قدری حرف زدند و برگشته رفتند راه هم حرکت کرد. تفضیل این است، چون در این واگنهای راهآهن اغلب بعضی واقعات رو میدهد؛ مثلا اغلب شده در یک واگن سه چهار نفر لوطی دزد مینشینند. یک مرد یا یک زن بیچاره که اسباب یا جواهری دارد این لوطیها رولور را میکشند و میگویند این اسبابهایت را به من بدهید یا که تو را میکشم مردکه یا زنکه بیچاره هم فورا اسبابها را میدهد. آن لوطیها هم بازوی او را میبندند و میاندازند گوشه واگن، وقتی که در استاسیون میایستد دزدها فرار میکنند تا ملتفت او میشوند دزدها فرار کردهاند برای این کار زنگی اختراع کردهاند که در تمام اطاقهای واگن است و سر آن زنگها به نمرههای معین در اطاق دیرکتور راه که در اطاق نزدیک لکمتیف [لکوموتیو]منزل دارد بسته است و این اطاقهای واگن هم نمره دارد، مثلا در اطاق نمره سی که زنگ بزنند در اطاق دیرکتور به نمره سی زنگ میخورد، به هم چنین نمرههای دیگر، آن وقت راه را نگاه میدارند و میدانند واقعه روی داده و در کدام اطاق است، یک راست میروند سر آن اطاق.
امروز حسین غلامبچه که در اطاق آقا بشارت منزل دارد از پدرسوختگی هرزگی زنگ را زده بود و واگن را نگاه داشته و یکراست هم دیرکتورها رفته بودند سر اطاق آقا بشارت.
خلاصه صبح از خواب برخاسته رخت پوشیدیم، هوا امروز و دیشب خیلی مغشوش است و باد میآید و متصل باران میبارد، خوب هوایی نیست. ناهار را منزل خوردیم. بعد از ناهار توی باغ قدری گردش کردیم و رفتیم برای حمام و آن اطاق ژیمناستیک. امینالدوله، فخرالاطبا، عزیزالسلطان [ملیجک دوم]، صدیقالسلطنه، مهدیخان، سایرین همه بودند، دادیم اسبابها را به کار انداختند. فخرالاطبا و سایرین را نشاندیم روی اسبابها، تکانهای غریب و عجیب خوردند، خیلی خندیدیم. خودم هم مشت و مالی دادم. عزیزالسلطان خیلی روی اسبابها نشست، و بعد از همانجا سوار کالسکه شده رفتیم برای گردش.
خیال شکار داشتیم با این هوا نمیشد. عزیزالسلطان [ملیجک دوم]هم سرِ حمام ماند که رخت عوض کرده برود منزل. من و مجدالدوله، ناصرالملک توی کالسکه نشسته ابوالحسنخان، احمدخان، باشی و اکبرخان، میرزا محمدخان در کالسکههای دیگر نشسته بودند، راندیم توی جنگلها و کوهها خیلی بالا رفتیم و پایین آمدیم. اغلب جاها را مه گرفته بود، خوش و باصفا بود، به قدر دو ساعتی گردش کرده آمدیم منزل. رفتیم بالا، هندوانه خوردیم. از پاریس هندوانه زیادی همراه آوردهایم، خیلی به کار میخورد و میخوریم و لذت میبریم.
ذرت شیر خوبی پیدا کردهاند، روزها میخوریم، اینجا ذرت شیر را نمیفروشند میگویند باید برسد. به اصرار شیر را از آنها میگیریم و میخوردیم. اینجا درخت شاهتوت زیاد دارد، رسیده و نرسیده فرستادیم بیاورند بخوریم. وقتی که رفته بودند از درخت بچینند داد زده بودند که «نچینید این سم است» و «کسی نمیخورد، ابدا نمیگذاریم بچینید. اینها را ما میگیریم و پارچه رنگ میکنیم، خوردنی نیست.» بالاخره فرستادیم آوردند خوردیم. خوب شاهتوتی بود. عصر هم رفتم توی باغ خیلی گردش کردم. تا یک ساعت از شب رفته توی باغ بودیم، بسیار باغ عالی است. یک فواره بسیار خوبی دارد که بیست ذرع میپرد، باد میآمد میخورد به این فواره، فواره را افشان میکرد، گاهی پایین میرفت گاهی بالا میآمد. درختهای کهن که در اطراف این حوض بود باد میخورد به آن برگهای سبز، و یک تکان مقبولی میخورد. هوا گاهی ابر تیره گاهی باز بود و یک عالم صفای مخصوصی داشت. این باد که به آدم میخورد آدم را زنده میکرد. کنار حوض روی صندلی نشسته به قدر یک ساعت واله این حوض و هوا، درخت و صفای این باغ بودم و بعد آمدم بالاخانه شام خوردیم. عزیزالسلطان هم توی اطاق خودش با تختههای شکل عمارت که از پاریس خریده بود و بعضی اسبابهای کوچک دیگر مثل خرگوش و ... که دارد بازی میکرد. سر شام اعتمادالسلطنه روزنامه خواند و شب را هم جایی نرفته خوابیدم.
هوای بادنباد الان که قلب الاسد [مرداد]است خیلی شبیه است به هوای پنج روز به نوروز مانده طهران و پنج روز از نوروز گذشته، همانطور که آنجا در این فصل سبز و خرم است بادنباد هم همینطور است، به همان سبزی و خرمی است. همه چیزش شبیه است به آن وقت. هوای بادنبادن و بارش آنجا خیلی شبیه است به مازندران، اما تفاوتی که دارد این است که آنجا رطوبت زیاد دارد، اینجا با این بارندگی و همان وضع مازندرانی و لیسههایی [آفات]که در مازندران است اینجا دارد هیچ رطوبت ندارد، کاغذ به هم نمیچسبد، آدم درد دست و پا پیدا نمیکند، بسیار هوای خوبی دارد.
روزی که به هایلدلبرگ میرفتیم در باغات و شهر و توی صحرا درختهای سیب قرمز زیاد خوب دیدیم که سیبهای قرمز بزرگ به درختها بود، اما نرسیده بود. در آن باغی که ناهار خوردیم، نارنجستانها و گرمخانههای زیاد خوب پهلوی عمارات آنجا داشت، حالا نارنجها را که توی چلیک [بشکه]چیده بودند از نارنجستان درآورده توی باغ گذارده بودند، و نارنجها را به شکل نارون کوچک چرخی تربیت کرده بودند، نارنج زیادی هم هر درخت داشت.
چون احوالات باغ شوتزینگن را به تفصیل ننوشته بودیم حالا مینویسیم:
اول که وارد باغ شدیم باغ بسیار عالی، خیابانهای زیاد طولانی، درختهای خیلی قوی مثل درختهای بزرگ جنگل داشت. جمعیت زیادی از زن و مرد، بچه توی این باغ گردش میکردند. ما هم با کالسکه در حالتی که گراندوک و میرزا رضاخان پهلوی ما نشسته بودند و سایر همراهان هم در کالسکههای عقب بودند، توی این باغ و خیابانها کنار حوضها که آبهای آن از دهنه مجسمهها میآمد و از خیابانهای آهنی که روی آنها را برگهای سبز کشیده بودند، عبور میکردیم. هرجا که به آثاری میرسیدیم کالسکه را نگاه میداشتند، تمام پیاده میشدیم و آنجاها را تماشا میکردیم و گردش میکردیم و دوباره سوار میشدیم. اقلا ده پانزده مرتبه سوار و پیاده شدیم.
از آن جمله جاهای تماشایی یک حوضی بود که طرفین حوض هر کدام یک مرالی [آهو - گوزن]درست کرده بودند که سگهای زیاد دور این مرال را گرفته بودند، مرال افتاده در حالت نزاع آب از دهنش میآمد و میریخت توی حوض چیز تماشایی دیدنی بود. یک طرف دیگر یک حوضی بود، یک خوک نر دندانداری از چدن ساخته بودند که سگ زیادی دور او را گرفته زده بودند زمین، او هم در حالت نزاع آب از دهنش میآمد و میریخت توی حوض، او را هم خوب ساخته بودند.
یک معبد کوچکی از سنگ مرمر ساخته بودند، وسط آن یک مجسمهای از ربالنوعها گذارده بودند، با بعضی گلدانهای مرمر کار قدریم، یک جایی مجسمه ویروز [؟]را ساخته بودند از مرمر، خیلی خوشگل که حمام رفته بود و سر گیسهاش را فشار میداد و آب میریخت. خیلی خوب ساخته بودند.
از آن جمله محوطهای بود از سنگ و آهن ساخته بودند گرد، وسط آن یک حوضی بود وسط آن یک بوفی [جغد]ساخته بودند که بالهایش را باز کرده بود، بالای آن محوطه دور تا دور که زیر آسمان بود مرغهای مختلف قراقوش و طوطی، سایر مرغها را تماما ساخته بودند که به این بوف نگاه میکردند. از دهن بوف آب میآمد، از دهن این مرغها هم آب از آن بالا میریخت توی حوض، چون تمام مرغها به چشم بوف میل دارند اینطور ساخته بودند.
یک کوهی ساخته بودند که از وسط آن کوه آب میآمد و بالای آن کوه یک مجسمهای ساخته بودند که صورت یک ربالنوعسازی بود که مجسمه گردنکلفتی بود. پاهایش شبیه به سُم گاو بود، خیلی خوب ساخته بودند، و همچنین مسجدی شبیه به الحمرا اسپانیول و گراناد که اعراب ساختهاند ساخته بودند. گنبد بزرگ و گلدستههای بلند داشت و خیلی خوب ساخته بودند و بعضی امثله عرب در کتیبههای آن مسجد نوشته بودند و زیر آنها به زبان آلمانی ترجمه کرده بودند که یکی از آن ترجمهها این است که «خار را به خاطر گل آب میدهند.» مَثَل دیگر «حرف زدن نقره، سکوت طلا است.» مثلهای دیگر هم خیلی داشت.
بعد از گردش اینجاها خسته شدیم. وقت ناهارمان هم شده بود، رفتیم به عمارت باغ، عمارت باغ از بیرون و تو عمارت کهنهایست. توی عمارت هم تمام تخته است. من تنها ناهار خوردم. گراندوک و امینالسلطان و سایر همراهان هم با هم ناهار خوردند. یک ساعت طول کشید، بعد سوار شده رفتیم هایدلبرگ که تفصیل او را نوشتهایم.
منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدینشاه در سفر سوم فرنگستان، کتاب دوم، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: مرکز اسناد ملی، ۱۳۷۱، صص ۲۶۱-۲۶۵.