ناصرالدینشاه قاجار در سال ۱۲۴۶ از روز سوم دی تا نهم بهمن به علت مصادف شدن با ماه مبارک رمضان سال ۱۲۸۴ ق روزنوشتی ندارد...
کد خبر: ۶۵۳۶۲۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۰/۰۳
بروات [و] فرامین زیادی بود، موچول خان آورده نوشتیم. بعد رفتیم شهر. سوارهی شاهسونِ بغدادی را سردار کل و آقا علی در راه آوردند دیدم... برای تدارک گرفتن روزه در شهر توقف شد.
کد خبر: ۶۵۳۴۸۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۰/۰۲
صبح بسیار دیر از خواب برخاستم؛ چون شب حکایت آتش بود، کم خوابیدم. سرِ حمام رخت پوشیده، پنج از دسته [شش] رفته سوار شدم به کالسکه. آخرِ دهِ باباعلیخان ناهار خوردیم. حاجی میرزا علی و همهی پیشخدمتها بودند. صحبت همه از آتش بود.
کد خبر: ۶۵۳۳۴۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۰/۰۱
بعد از ناهار رفتیم به عمارتِ سرِ قنات که مشهور است به قصرفیروزه.... نصفشب خوابِ مهیبی دیدم. از جا برخاستم؛ به انیسالدوله گفتم: «ببین چه چیز است؟»... انیسالدوله نگاهی به سقف کرد... گفت بخاری سقف را سوزانده است. برخاستم نگاه کردم، دیدم سقف میسوزد... خواجهها را بیدار کردم... حاجی کلبعلی بسیار خنده داشت؛ چهار ساعت به دسته [شش] مانده بود، حاجی کلبعلی را هِی میگویم: «برخیز، اتاق آتش گرفته است چاره کن.» هِی میگوید: «لا اله الا الله، آتش آتش؛ اگر یک غرابه سرکه میشد خوب بود.»
کد خبر: ۶۵۳۲۷۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۹/۳۰
سوار شده، با قائممقام صحبتکنان رفتم، چون مامور آذربایجان و وزارت ولیعهد شده است، بعد او رفت... بعد رفتیم با اشخاص معینهی آن روزی به سهپایه. میرشکار پیش رفته بود، یعنی از سرِ ناهار رفت. خلاصه شکارِ زیادی بود، رفتند یک قوچِ ششسالهی بزرگی خوابیده ماند تنها؛ ما هم رفتیم بالای سرش. ولی رفت سر زد، راست آمد؛ با چهارپاره زدم، رفت پایین توی دره افتاد. بسیار ذوق کرده، بار کرده رفتم عمارت سرِ قنات.
کد خبر: ۶۵۳۰۹۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۹/۲۹
سوار شدم که بروم شکار، دیدم باد آدم را میبرد. اسب دوانده رفتم از دماغهی طرف شهرِ دوشانتپه بالا آمده، آمدم منزل... کاغذِ هبهنامهی قاسمآباد را حاجی کاظم درآورده است؛ اوقاتش تلخ بود...
کد خبر: ۶۵۲۹۰۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۹/۲۹
دبیر آمد، نوشتهجات کرمان را جواب دادم... عصری سوار شده رفتیم عمارتِ سرِ قنات. یحییخان و غیره آنجا بودند؛ اسباب اتاق درست میکردند. خیلی قشنگ شده بود... غروبی مراجعت به منزل شد. شبها هر شب بیرون هستم.
کد خبر: ۶۵۲۷۹۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۹/۲۸
امروز شکار قوش کردیم. آقا وجیه عقب خرگوش اسب میتاخت، خورد زمین؛ خندیدیم. هوا ابر بود؛ شب بارید. قوشِ محمدرحیمخان را حسن دَرَشتی [طرشتی] دزدیده، برده بود هاشمآباد. محمدرحیمخان دیوانه شده بود، آخر رفت به هاشمآباد قوشش را پیدا کرد.
کد خبر: ۶۵۲۵۸۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۹/۲۷
آقاخان محلاتی [رهبر فرقهي اسماعیلیه] از هند، به توسط آقا سیدرضاعلی یک کرگدن و سه زنجیر فیلِ کوچکِ سهسالهی یکقد، مدتی بود فرستاده بود، تازه به طهران رسید؛ به حضور آوردند. کرگدن بسیار بسیار چیز مهیبِ غریبی است. الحق حیوان دیدنی است. بسیار تعجب داشت. پنجساله ماده است. یک دندانِ بزرگ در روی بینی دارد. پوست چینچینِ حلقهحلقه. علف میخورد، از هر جور.
کد خبر: ۶۴۹۳۹۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۹/۰۶
یکبار دیدم میشِ سرکَل روبهروی من، دهقدمی پیدا شد. مرا که دید از هول افتاد زمین؛ تا یک دقیقه میش خوابیده بود. من دستپاچه تفنگ را راست کردم که سَرکَل را بزنم، اسب از شکارها رم کرد برگشت؛ تفنگ جفت نشده انداختم، به شکار نخورد.شکارها برگشتند. اسب انداختم که نزدیک شده بزنم؛ اسبِ پدرسوختهی ترکمانی در سنگ دست و پا ندارد، پایش به سنگ خوره، خورد زمین، ما را پرت کرد زمین؛ با دو دست آمدم زمین. بالای زانوی چپم خورد به سنگ، به شدت درد آمد.
کد خبر: ۶۴۹۲۹۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۹/۰۵
بهتر این است [که] روزنامهی امروز را ننویسم چراکه زیاد بد گذشت. امروز به سفاهت میرشکار رفتم کوکداغ، آن طرف در سرخیها ناهار خوردیم... شب بیرون شام خوردم؛ علیرضاخان، محمدعلیخان [و] محقق بودند. بعد امینخلوت آمد. ورقه را گفتم از آقا علی کچل بگیرند. بسیار کجخلق بودم. انیسالدولهی پدرسوخته هم اندرون بدچس است. غلامبچهها را زدم. سرِ شوهری شکست، خون آمد. شب را بد خوابیدم...
کد خبر: ۶۴۸۹۷۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۹/۰۳
آمدیم در جنگل، یک درّاجِ نرِ خوب روی هوا زدم برای کباب. آمدیم منزل؛ علاءالدوله [۲] میگویند آمده است. شب بعد از شام قُرُق شد. یحیخان، علیرضاخان، محقق، عکاسباشی [و] محمدعلیخان بودند. الی ساعت پنج نشسته قدری صحبت کردم؛ قدری فرانسهی کاغذ صابون را با یحییخان خواندم.
کد خبر: ۶۴۸۷۲۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۹/۰۲
میرشکار گفت: «در بالای باغِشاه دستهی شکارِ پُرزوری از صبح تا حالا با دوربین میپاییدم، عجب جایی هستند؛ حیف که شما به کوکداغ میروید.» آنجا ایستاده، گفتم: «من میروم کوکداغ؛ تو امیرآخور را بردار برو از آن شکارها بزن و امیرآخور بزند.» گفت: «بسیار خوب» ... بعد امیرآخور، وصاف [و]میرشکار رفتند. میرشکار میگفت: «اگر پلنگ را هم ببینم بزنیم یا نه؟» گفتم: «خیر نزنید، همان شکار را بزنید.»
کد خبر: ۶۴۸۵۵۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۹/۰۱
رفتم، دره دو راه میرود به توچال؛ آنجا نزدیکِ زیرِ گردنه ایستادیم. مظفرالدوله هم تازه از شهر آمده بود، آنجا بود... شب بعد از شام قرق شد، پیشخدمتها آمدند. محقق قدری روزنامهی خراسان خواند. محمدعلیخان، علیرضاخان، میرزا علینقی و غیره بودند. زیاد خندیدیم؛ به طوری که همه دلدرد شدند.
کد خبر: ۶۴۸۲۶۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۸/۲۸
یادداشتهای روزانهی ناصرالدینشاه، دوشنبه ۲۷ آبان ۱۲۴۶؛
شکار زیادی دیدیم، اما میرشکار همه را گریزاند. بعد از درههای عسطلک [امروز معروف به باستی هیلز لواسان – انتخاب] رفتیم، از بالای کوکداغ کوچک پایین رفتیم. یک دسته شکار را هم من گریزاندم – یعنی غفلتا از جلوی من گریختند – یک کبک روی هوا خوب زدم. بعد رفتیم از بالای منزل به عمارت. بسیار سرد بود. رفتم حمام گِلی اندرون، بعد آمدیم بیرون نماز کرده، قرق شد.
کد خبر: ۶۴۸۰۶۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۸/۲۸
افتادیم به راه مازندران که میرود به پُل جاجرود. مردمِ راهگذر را تماشا کرده، با علیرضاخان صحبتکنان میرفتیم. رعایای قصبهی قوصونکِ آقااسماعیل، کشمش به دماوند میبردند که با برنج عوض کنند.
کد خبر: ۶۴۸۰۲۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۸/۲۷
راندیم زیرِ کوه دوشانتپه. ساعدالملک نمونهی لباس سرباز و سوار آورده بود، خیلی ایستاده با او حرف زدیم. بعد رفتم بالا، گربهی فقیری را تاجگل از طهران پیدا کرده فرستاده بود؛ ذوق کردم.
کد خبر: ۶۴۷۸۲۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۸/۲۶
صبح زود... به عزم دوشبهی دوشانتپه از خواب برخاستم... سابق نوشته بودم که در سلطنتآباد از پلهی برجِ بالا زمین خوردم، استخوان پهلوی چپم درد کرد؛ پدرسوخته الی حالا درد میکند، اما حالاها خوب است، اما باز درد دارد، تمام نشده است. درست حالا سیوپنج روز است که درد میکند، خیلی خلی ما را اذیت کرد. مشمّع چند روز علیالتوالی گذاشتم، بادکش شد، روغنمالیها از هر قسم شد – فرنگی و ایرانی – زِفت...
کد خبر: ۶۴۷۶۷۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۸/۲۵
محمدعلی فروغی و تبار وی به قلم خودش؛
در خاتمهی آن گفتوگوها [ناصرالدین] شاه به پدرم گفت: «من از متاخرین میرزا عباس فروغی را از همه بیشتر دوست میداشتم و چون میبینم تو از او بهتر شعر میگویی میل دارم همان تخلص را داشته باشی.» این بود که از آن به بعد پدرم «فروغی» تخلص کرد و به این عنوان معروف شد و بعد از وفات او ما فروغی را نام خانواده اختیار کردیم.
کد خبر: ۶۳۷۹۹۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۶/۲۵
باید رفت به سرچشمهی انگمار... در این منزل اغلبی ناخوش شدند. بعضی مردند، بعضی خوب شدند. هوای بسیار بدی داشت، دل من به هم میخورد. رودخانه ماهی قزلآلا داشت، آوردند نخوردم. شب نان و پنیر خوردم. بعد از شام پیشخدمتها آمدند. حکم شد انشاءالله ۲۲ برویم سلطنتآباد.
کد خبر: ۶۳۷۶۵۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۰۶/۲۴