امروز باید برویم جزیره ویت [وایت] و از آنجا برویم انشاءالله به شربورغ [شربورگ] خاک فرانسه. چون وقت حرکت ما معلوم نبود که کِی باید از اینجا حرکت کنیم از ولف هم هرچه میپرسیدیم که چه ساعت باید برویم نمیگفت: لهذا صبح زود ساعت شش و نیم از خواب برخاستیم به خیال اینکه بیایند و بگویند حالا باید حرکت کرد. نماز خواندم، قرآن خواندم، راه رفتیم و لباس پوشیدیم. آدمها هم تمام لباس رسمی پوشیده بودند. ابوالحسنخان و احمدخان و سایرین هم لباس پوشیده آمدند گفتند ما را میخواهند حالا ببرند میگویند زود بیایید بروید به گار [ایستگاه مرکزی راهآهن]و از آنجا بروید کشتی علیحده [جداگانه [ دارید. آنها رفتند. دریا هم بسیار آرام و سالم و مثل کف دست بود، هوا هم خیلی خوب و آرام، شکر خدا را کردیم.
میرزا محمدخان میگفت: دیشب دریا طوفانی شده بود و صدا میداد و موج میزد، اما حالا الحمدالله خوب است. خلاصه وقت رفتن شد، مِرحاکم و ساسن با سن و ... همه آمدند، عزیزالسلطان [ملیجک دوم]و ... هم بودند. با امینالسلطان، ولف و حاکم، سایرین توی کالسکه نشستیم و از همان خیابان کنار دریا راندیم. جمعیت هم باز اطراف خیابان زیاد بودند.
قدری راندیم از کوچه دیگر رفتیم. عقب شهر برایتون کوچههایش خیلی پست و بلند دارد، پایین و بالا میرود. رسیدیم به گار، میرود به پورتسموت. باید برویم آنجا و از آنجا به دریا بنشینیم. خیلی گار عالی بزرگی بود. میگفتند تازه دو سال است که ساخته اند. همه در ترنها جابهجا شدیم. عزیزالسلطان، میرزا محمدخان، آجودان مخصوص، قهوهچیباشی اینها پیش من بودند. با حاکم و ... وداع کردیم و راه حرکت کرد.
قدری که رفت راه برگشت و افتاد به خط دیگر و از تونلی گذشتیم و راندیم. دریا همه جا به دست چپ ما افتاد، گاهی میدیدیم و گاهی دیده نمیشد و میراندیم. حاصل اینجا را تازه دست به درو زدهاند، اما چمن و یونجه و اسپرس و گل، اینها صحرا را سبز داشت، اما بالاهای انگلیس هنوز دست به درو نزدهاند.
یک ساعتی راندیم رسیدیم به پورتسموت. تصور میکردیم که اینجا هم مثل سایر شهرها جمعیت زیاد خواهد شد و اسباب زحمت میشود، اما خیر بحمدالل جمعیتی نبود، این پورتسموت شهر کوچک قشنگ مقبول خوبی است، بندرگاه معتبر نظامی انگلیس که خیلی اهمیت دارد و همیشه جنرال و امیرالهای [دریادار]معتبر اینجاست. کشتی جنگی اینجا زیاد است. خیلی بندر معتبری است.
از گار پیاده شده داخل کشتی شدیم. اشخاصی که اینجا معرفی شدند از این قرار است:
جنرال سریسطر اسمیت، فرمانده قشون جنوبی (Sir Leicester smyth)، امیرال سر ادموند کامرل، فرمانده کل بندر برتسموت [پورتسموت](Amiral Sir Edmund Cammeral)، ویس امیرال گردون، مدیر دریاچههای کشتیسازی و ... (Vice Amiral Gordon)، ماژور جنرال استرلینگ، فرمانده دسته توپخانه (Major General Stirling)، کلنل طوینام (Colonel Tuynam)، مستر آلیس، حاکم شهر یعنی مِر (Allis).
پس از معرفی، اینها از توی کشتی مرخص شده رفتند. کشتی همان کشتی ویکتوریا آلبرت است، اما از بس که کشتی بزرگ دیده بودیم، این دفعه این کشتی به نظرم کوچک آمد. روز ورود هم به همین کشتی نشسته بودیم، همه جاهای خودشان را میدانستند، رفتند جابهجا شدند. من هم در سطحه [عرشه]کشتی ایستاده بودم. اکبرخان سراسیمه دوید که مرا میخواهند ببرند آن کشتی. گفتم برو، اما باشی را نگذاشتم برود. اشخاصی که در این کشتی ما هستند از این قرارند:
امینالسلطان، عزیزالسلطان، مجدالدوله، امینخلوت، اعتمادالسلطنه، صدیقالسلطنه، آجودان مخصوص، آقادایی، میرزا محمدخان، باشی، قهوه [چی]باشی، اجزای عزیزالسلطان، میرزا حسین و بعضی از آدمهای مردم.
راندیم به سمت جزیره ویت. گاهی در اطاق، گاهی در سطحه کشتی گردش میکردیم و میرفتیم. قدری که رفتیم رسیدیم به کشتیهای زیادی که دولت انگلیس در این بندر حاضر کرده است و عدد آنها یکصد و هفت کشتی جنگی و ... است و این کشتی را فقط از بنادر انگلیس که در اطراف است آورده و اینجا حاضر نمودهاند. سه ردیف بسته بودند، و کشتی ما از وسط این خیابان کشتیها میگذشت. دو فرسنگ تمام طول خیابان کشتیها بود و از جلوی این کشتیها که میگذشتیم عملجات آنها بالای دکلها رفته و سربازها هریک به لباس مختلف بعضی قرمز و بعضی سیاه توی کشتی صف بسته سلام احترام میدادند و قدری که رفتیم یکدفعه تمام این کشتیها بنای شلیک و توپاندازی را گذاردند به طوری که با دشمن مقابلشده جنگ میکنند. وضع غریبی داشت، یکدفعه روی دریا از دود سیاه شد و مثل مه گرفته تاریک کرد.
خلاصه تماشای این کشتی با این وضع تیراندازی که تاکنون دیده نشده بود کمال تماشا و غرابت را داشت. در شانزده سال پیش هم در سفر اول فرنگ که به انگلیس آمدیم باز همینطور در اینجا سان دادند، اما به این خوبی و زیادی کشتیهاشان نبود، سه روز دیگر امپراطور آلمان برای ملاقات ملکه به این جزیره ویت آمده سه شب در همین جزیره مهمان ملکه خواهد بود. به انگلیس هم هیچ نرفته از اینجا مراجعت خواهد کرد. این کشتیهای جنگی یک سان بحری هم به امپراطور آلمان خواهند داد.
همینطور رفتیم تا صف کشتیها تمام شد و آمدیم در اطاق خودمان ناهار خوردیم. یک روزنامه کرس پانداس دیل تلگراف که اسمش از این قرار است: «بنت بورله Bennet Borleigh» آنچه روزنامه در باب ما نوشته بود تمام را چیده جمع کرده یک کتابی کرده بود، آورد و پیشکش کرد.
خلاصه راندیم تا رسیدیم به دهنه رودخانه مدینا که از جلوی جزیره وایت میآید، اینجا که ایستاده بودیم وسط دریاست. رودخانه مدینا از روبهرو از میانه جزیره داخل دریا میشود، به این جهت اینجا را مقابل رودخانه مدینا میگویند. آبادی که این طرف و آن طرف رودخانه مدینا واقع است اسمش کاوس است؛ یک طرف کاوس مغربی و یک طرف کاوس مشرقی است. ما در وسط این دو آبادی و مقابل جزیره ایستادیم. یک کشتی بزرگ جنگی آلمان که دارای سیزده چهارده توپ است سه روز است برای ورود امپراطور آلمان اینجا آمده است، بسیار کشتی بزرگ خوبی است. امیرال آن کشتی آمد حضور. بسیار مرد رشید تنومند قویهیکل بلندقامت خوبی است. دو کشتی بخار کوچک که هرکدام بیش از چهار نفر جا نمیگرفتند یکی این طرف کشتی یکی آن طرف کشتی حاضر کردند، از پلههای کشتی پایین رفته داخل کشتیهای کوچک شدیم و نشستم. اشخاصی که پیش من بودند امینالسلطان، ولف، لارنسن، ملکمخان. در آن کشتی دیگر هم مجدالدوله، امینخلوت، ناصرالملک، اعتمادالسلطنه، صدیقالسلطنه، طولوزان بودند. خیلی کشتیهای تندوری خوبی بود. به فاصله یک ربع رسیدیم به جزیره ویت و کاوس غربی. کشتیهای کوچک دیگر هم روی آب گردش میکردند. رسیدیم به دهنه، چون از خشکی یک کال و بلندی است که با این کشتیهای کوچک نمیتوان رفت خشکی، یک کشتی بزرگی چسبانده بودند به خشکی. از این کشتی کوچک داخل کشتی بزرگ شده و از آن کشتی داخل خشکی شدیم. داماد ملکه، پرنس باطن برغ توی این کشتی آمده بود استقبال ما. با هم رفتیم. من و پرنس و امینالسلطان، ملکمخان توی یک کالسکه نشستیم. سایرین هم سوار کالسکههای خودشان شدند و راندیم.
این کاوس مغربی شهر کوچک مقبولی است. یک خیابانی بود از آنجا راندیم برای ازبرن. جمعیت زیاد این طرف و آن طرف راه ایستاده بود. همینطور راندیم رسیدیم به درب پارک ملکه. آنجا که رسیدیم پارک خیلی خلوت و هیچکس توی پارک نبود. پارک بسیار عالی بزرگ خوبی بود، درختهای بسیار خوب که مخصوصا از ینگ دنیا و کانادا آوردهاند در این پارک کاشتهاند که برگهای خوب شبیه به درخت نارنج دارد و به بزرگی درختهای نارون و برگهای آن روی زمین افتاده است، خیلی قشنگ. تمام پارک چمن و سبزه بسیار خوب است. خیلی راندیم تا رسیدیم به درب عمارت ملکه. دیدیم چادر زیادی دور عمارت زدهاند. پرسیدیم «برای چه است؟» گفتند: «چون در این عمارت جا کم است این چادرها را برای امپراطور آلمان میزنند.»
درب پله پیاده شدیم، ملکه توی راهپله جلوی در ایستاده بود، به همدیگر دست داده بازو به بازوی ملکه داده رفتیم توی اطاق.
امینالسلطان، ملکمخان، پرنس واطنبرغ، دختر ملکه زن همین پرنس، ایشک آقاسی، ملکه توی اطاق بودند. با ملکه خیلی صحبت کردیم، احوالپرسی کردیم. اظهار مهربانی زیاد کرد. بعد دختر ملکه رفت یک سینی دست گرفت آورد پیش ملکه، یک قابی توی سینی بود ملکه برداشت باز کرد، توی آن یک نشان الماس برلیانی بود که وسط آن صورت خود ملکه بود و بسیار خوب و شبیه ساخته بودند. ملکه دو دستی آن نشان را به ما داد و گفت: «برای یادگار به شما میدهم.» ما هم خیلی اظهار مسرت و مهربانی از این کار کردیم. بعد ملکه نشان را گرفت و به دست خودش به گردن ما انداخت. یک نشان اول حمام که به فرنگی بن میگویند و به فارسی حمام است با حمایل و زنجیر به دست خودش به امینالسلطان داد. بعد از درجه دویم و سیم همین نشان هم به همراهان ما داد. آنها را آوردند توی اطاق و ملکه به دست خودش نشانها را داد. اعتمادالسلطنه، مجدالدوله، امینخلوت، صدیقالسلطنه، طولوزان، ناصرالملک گرفتند. بعد به آدمهای خودش مثل مکنیل و چرچیل و لو هم داد.
آنها رفتند و ما باز قدری با ملکه نشستیم بعد با پرنس واطنبرغ آمدیم اطاق دیگر عصرانه خوردیم و رفتیم به تراس یعنی ماهتابی جلوی این عمارت که بسیار خوب گلکاری کردهاند قدری گردش کردیم. جلوی این عمارت را همینطور تا پایین گلکاری کردهاند، بسیار خوب. از آن لب نگاه کردیم، خیلی قشنگ بود. این عمارت یک منظر بسیار خوبی به دریا دارد که خیلی خوب است. ملکه ده روز است که در این ازبرن منزل دارد. وقت عروسی دختر ولیعهد که به لرد فیف میدادند از اینجا رفته بوده است به عمارت بوکینگهام پاله [پالاس]عروسی کرده و مراجعت نموده است.
هوای امروز هم از لطف خداوند آفتاب و بسیار خوب هوایی است. گرم هم بود، دریا هم خیلی آرام است. شکر کردیم. این عمارت را سی سال پیش از این شوهر ملکه، پرنس آلبرت، به سلیقه خودش ساخته هیچ این عمارت چیزی نبوده است، بسیار هم خوب و خوشسلیقه و مقبول ساخته است؛ تمام دالانهای اطاق را با مرمرهای رنگ به رنگ مختلف میناکاری کردهاند که خیلی قشنگ است. مبلهای مزین قشنگ خوب این عمارت دارد. پردههای نقاشی بسیار فرد ممتاز اعلی این عمارت دارد. از هرجا پرده خوب بوده است آوردهاند اینجا. خیلی خیلی عمارت قشنگ مقبول عالی باروح خوش مبل خوبی است.
خلاصه بعد از گردش دوباره آمدیم پیش ملکه وداع مجددی کرده آمدیم بیرون. من و زن پرنس واطنبورغ [و]خود پرنس توی یک کالسکه نشسته سایرین هم سوار شده راندیم. یک جایی بود آنجا پیاده شدیم و یک درخت کاج حاضر بود به دست خودمان کاشتیم. بعد یک دور باغ را گردش کردیم. چه پارکی! باز همان درختهای خوب را که نوشته بودم دیدم. خیلی این پارک بزرگ است. یک قرقاول ماده با بچهاش از جلویمان پرید، گفتند اینجا خیلی قرقاول دارد.
خلاصه راندیم دوباره رسیدیم به درب عمارت ملکه. از آنجا با دختر ملکه و شوهرش وداع کرده داخل کشتیهای کوچک شده آمدیم برای کشتیهای خودمان، رسیدیم به کشتی خودمان. رفتیم بالای کشتی، ولف، لارنسن، مکلتین (قنسول خراسان) از اینجا مرخص شده رفتند. ناصرالملک هم مرخص شد رفت به آکسفورد، چون در مدرسه اینجا تحصیل کرده است آشنا رفیق دوست دارد و دو سه شب آنجا خواهد ماند که از آنها دیدنی نماید و بعضی جاها مهمان باشد و مراجعت نماید به پاریس.
دور جزیره وایت پنجاه و دو میل انگلیسی است که دوازده فرسنگ ما میشود و تمام جزیره هشتاد هزار نفر جمعیت دارد که متفرق است. چند شهر هم دارد، حکومت شرافتی این جزیره هم با همین پرنس واطنبورغ داماد ملکه است.
پنج از ظهر گذشته است و هوای دریا خیلی خوب است. به کاپیتان هم گفتم که هوا و دریا اعتبار ندارد تعجیل کن در رفتن. کاپیتان هم گفت: یک ربع دیگر حرکت میکنیم. بعد از یک ربع لنگرها را کشیدند و حرکت کردیم برای سواحل انگلیس. سواحل انگلیس دست راست بود، سواحل جزیره ویت دست چپ، جزیره ویت کوه و تپههای بلند داشت که به نظر میآمد روی آنها را مه گرفته بود. آخر سواحل ویت که رسیدیم چند قلعهجات محکم دیدیم که نزدیک دریا ساخته بودند. طرف دست راست هم یک قلعه بسیار محکم بزرگ ساخته بودند و از طرفین هم شلیک توپ میکردند. این دو قلعه طوری است که گلوله این قلعهجات هر کشتی که از این دامنه داخل شود میزند. از طرف دست چپ هم کوههای بزرگ دیده شد که سنگهای سفید داشت و چند تکه هم از آن سنگها خرد شده ریخته بود به دریا که مثل کوه پیدا بود.
بعد راندیم راندیم تا رسیدیم به اصل وسط دریا که دیگر ساحلی از هیچ سمت پیدا نبود. هوا هم یواشیواش تاریک، آفتاب غروب کرد. دریا چندان موجی نداشت، اما موج خود کشتی، کشتی را حرکت میداد. احوال بعضی به هم خورد مثل امینخلوت و آجودان مخصوص.
بعد آمدیم پایین نماز خواندم و آمدم اطاق شام، شام خوردیم، اطاق گرم بود، بعد از شام هم کاپیتان را خواستم با امینالسلطان و چرچیل و موچولخان قدری توی اطاق شام حرف زدیم. احوال عزیزالسلطان هم یک کمی به هم خورده بود و هی میدوید بالا و پایین میگفت: دویدن برایم خوب است آخر خوابش برد و راحت خوابید، احوالش هم عیبی نکرد. از گرمی اطاق احوالم به هم خورد و حالت قی پیدا کردم. هرچه هم خودم را به دم سرما دادم افاقه حاصل نشد، بالاخره صدیقالسلطنه، میرزا محمدخان دستم را گرفته رفتم اطاق خواب فورا قی مفصل کردم هرچه خورده بودم قی کردم و از قی بیحال شده افتاده خوابیدم.
تمام حیوانات پرنده در هر بلد و شهری تغییر دارند و جور به جور هستند. مثلا حیوان ینگ دنیا با پاریس و لندن تفاوت دارد همینطور جاهای دیگر. در تمام دنیا قرقاول هست، اما قرقاول ینگ دنیا با قرقاول لندن فرق دارد و طور دیگر است. حقیقتا همان قرقاول است، اما صورتا و ترکیبا تفاوت دارد و همینطور سایر حیوانات. اما تعجبی که دارم گنجشک است که گنجشک طهران با گنجشکهایی که در این سفر فرنگستان و روس و هلاند و آلمان و انگلیس و اکس [اسکاتلند]و پاریس دیدم همه یک جور و یک طور و یک ترکیب است، همانطور که گنجشک طهران میپرد، صدا میکند گنجشکهای اینجا هم همینطور هستند ابدا فرقی ندارد مگر در لندن و بعضی شهرهای لندن که کارخانجات زیاد دارد و به واسطه دود رنگ گنجشکها سیاه است، ولی همان گنجشک است. به همچنین چلچله که او هم در همه جاها یکی است، ابابیل هم که در طهران هست و خیلی بالا و تندپر است در تمام این فرنگستان هست و زیادتر از طهران، چراکه اینها در هوای خنک خوب بیشتر هستند. در طهران هرجا هوای خوب است ابابیل زیاد است، اما اینجا در همه جا هست.
منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدینشاه در سفر سوم فرنگستان، کتاب دوم، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: مرکز اسناد ملی، ۱۳۷۱، صص ۱۶۹-۱۷۵.