سرویس تاریخ «انتخاب»: و هشتم ماه ژون فرنگی است. امروز یک ساعت و پنجاه دقیقه از ظهر گذشته باید از ورشو به برلن برویم. صبح از خواب برخاستم. لباس پوشیدیم. دختر یهودی خوشگلی که دیشب در طیاطر [تئاتر] دیده بودیم با برادرش آمده بود دمِ در میرزا رضاخان آنها را آورد در باغ نشستند. خیلی میخواست پیش ما بیاید، ما حقیقت نخواستیم، گفتیم برود. پنج امپریال با دو اشرفی که صورت خومان را داشت با پنج شش دو هزاری ایرانی به او دادیم، رفت. خوشگل دختری بود و زیاد میل داشت به حضور بیاید، نخواستیم. بعد دختر چرکسی را که از اسلامبول فرستادهاند در اطاقِ عقبِ اطاق عزیزالسلطان [ملیجک دوم] دیدیم. دختر جوان سیزده چهارده ساله است، نه خوشگل است نه بدگل حد وسط است. گیسهای زردرنگ بلندی داشت چون میبایست به گار [ایستگاه مرکزی راهآهن] برود اینطور نمیشد؛ گفتیم حاجی حیدر زلفهای او را کوتاه کند شکل مردانه باشد. دختره نمیخواست برود گریه میکرد. آخر ساکت شد. لباس مردانه هم برای او حاضر کردند که بپوشد اول قبول نمیکرد، آخر پوشید. عزیزالسلطان آنجا رفت مشغول صحبت شدند، آسوده شد. دختر یهودی که پنج شش امپریال اشرفی به او دادیم اصراری داشت که به حضور بیاید و تشکر بکند. خوب بود او را مایوس نمیکردیم، او را تماشا میکردیم، دست به بازو و صورت او میزدیم و شوخی میکردیم، بد نبود. حقیقت خبط شد. پول مفتی گرفت و رفت. حیف شد.
روزی که به قلعه نظامی میرفتیم در روی رود ویستول سوار کشتی شدیم. امپراطور تلگراف کرده است که آن کشتی را به اسم ما موسوم کنند و کشتی «ناصرالدینشاه» بنامند و این نوع تعارف و اظهار دوستی در فرنگستان خیلی عظم دارد که فوج یا کشتی را به اسم کسی موسوم کنند. امروز صبح امیرال پوپوف، رئیس آن کشتی را با صاحبمنصب و عملجات که اسم ما را در سینه خود نوشته بودند در اطاق بیرون حاضر کرده بودند که آنها را ببینم. رفتیم آنها را دیدیم. عرض کردند که ما به اسم شاه موسوم شدهایم. اسم سابق این کشتی را در روزنامه آن روز که به قلعه نظامی رفتیم نوشتهایم، حالا به اسم ما موسوم شده است.
اینجا آقادایی و میرزا ابوالقاسم چند دفعه آبگوشت و کباب و پلوغذای ایرانی پختند، خیلی مزه داد معنی غذا را فهمیدیم. غذاهای اینجا بیمعنی است، هیچ نمیتوان خورد. این دختر چرکس را که امروز دیدم مرا که دید فورا تبسمی کرد و از هم شکفت. از این تبسم او من اینطور استنباط کردم که وقتی به این دختر گفتهاند تو را برای پادشاه ایران میبرند تصورات عجیب و غریبی پیش خودش کرده است گفته است پادشاه ایران چه جور آدمی است، شاخ دارد و هیاتی در تصور خودش ساخته است. آدمی با ریش بسیار پهن دراز که شاخ شاخ، هر یک از هفت شاخه به زمین میکشد. سبیل کلفت بلند که از پشت سر گره زده است. یا همه اینها بسیار لاغر، زردرنگ چشمها ورقلپیده و زردرنگ، برقدار، دهنگشاد، دندانها ریخته، دو دندان از جلو مثل دندان گراز بیرون آمده و عفونت زیاد از دهن او بیرون میآید. کلاه بلند دروغی در سر دارد و خیلی متغیر و کجخلق که هرکس را ببیند اقلا پنج سیلی سخت به او بزند. اقل اثر سیلیها این است که ده قطره خون از دو لوله بینی بریزد. یقین از این قبیل تصورات پیش خود کرده و ملول بود. همین که ما را به اینطور که هستیم دید بیاختیار تبسم کرد و خوشحال شد. از ترسی که داشت بیرون آمد آسوده شد. آقادایی و حاجی حیدر ناهار که خوردیم رفتند بازار خرید بکنند وقتی که آمدیم به گار که برویم نرسیده ماندند. ما هم میرزانظام را گذاردیم که آنها را از عقب بیاورد. خلاصه یک ساعت از ظهر گذشته که وقت حرکت بود کورکو آمد با کورکو توی کالسکه نشسته امیرال و سایر همراهان هم از عقب سوار شده راندیم برای گار. جمعیت زیاد در اطراف خیابانها الی گار صف کشیده رفتیم به شکار [به] اسپالا. دمِ گار پیاده شده داخل گار شدیم. به همانطور که روز ورود صاحبمنصب و سرباز با لباس رسمی ایستاده بودند، امروز هم تماما بودند. به علاوه زن کورکو و زن حاکم و زن نایبالحکومه و زنهای بعضی از جنرالهای بزرگ هم بودند. هیچ رسم نیست که زن مشایعت بکند، امروز این زنهای محترم ما را مشایعت کرده بودند و این منتهای مهربانی و احترام فوقالعاده است. یک دسته گل بزرگی هم زن کورکو بسته بود داد به ما. خیلی با آنها صحبت کرده وداع نمودیم. با کورکو هم وداع نمودیم. داخل ترن شدم. سرباز و صاحبمنصب هم همینطور در حالت سلام و نظام ایستاده بودند تا ما از جلوی آنها گذشته راندیم برای سرحد [مرز].
رسیدیم به گار اسکرنویچ، آن جا ترن ایستاد، ما و امیرال پاپف از ترن پایین آمده سوار درشکه شده رفتیم توی پارک اسکرنویچ قدری گردش کردیم. پارک خوبی است. خیلی شبیه است به پارک بلودر. درخت دارد، جنگل است، پارکهای فرنگستان خیلی به هم دیگر شبیه است. بعد از گردش رسیدیم به عمارت اسکرنویچ، بد عمارتی نیست. تمام عمارت را گردش کردیم. بالا و پایین و همه جا را دیدیدم. این عمارت تعمیر پیدا کرده تختههای کفَش خراب شده است. مبل و اسبابهای او را جمع کرده روی هم ریختهاند که آنجا را تعمیر کنند. ملاقات سه امپراطور در دو سال قبل در این عمارت شده بود. خود اسکرنویچ یک قصبهایست، جمعیتی دارد. یک پرده بسیار خوب شکل حضرت موسی را در حالتی که با عصا زده چشمه آبی بیرون آمده است و شترها و بنیاسرائیل از آن چشمه آب میخورند، توی راهپله این عمارت دیدم که خیلی عالی پرده بود و پنج هزار تومان قیمت داشت. این عمارت اسکرنویچ را امپراطور مرحوم چون خیلی مارشال باراباتلسمکی را دوست داشت و مارشال در قفقاز با شمال لزگی جنگ کرده و همیشه ناخوش بوده است به او بخشیده بود و آنجا منزل داشت، در همین عمارت هم مرده است. صورت خود مارشال را هم در پرده کشیده توی این عمارت بود. خلاصه بعد از گردش دوباره به گار آمده سوار شده راندیم.
تا اینجا راهآهن دو خط داشت، از اینجا یک خط شد الی سرحد، جهت او را ندانستیم. همین طور که میراندیم یک ابر سیاه تیره سختی از روبهرو بلند شد و بنای رعد و برق را گذاشت و رو به ما میآمد. اطراف راه هم جنگل و سبزه و مثل سایر راهها بود. پیشخدمتها هم همه پیش ما بودند که یکدفعه ابر سیاه رسید و رعد و برق شد و باران بسیار تند سختی بارید. طوری که از طاق واگن ما هم آب چکید و بد شد؛ اما الحمدلله چون این راهآهن [قطار] تند میرفت خیلی زود از این رعد و برق و باران گذشته، انداختیم پشت سر و خلاص شدیم و بسیار خوب شد. چهار ساعت به نصف شب مانده که نزدیک غروب بود وارد گار الکساندروف شدیم، چون الکساندرف سرحد است و گار است عمارت بسیار عالی در اینجا ساختهاند. یک عمارت بسیار خوبی است. جمعیت زیادی، صاحبمنصب و موزیکانچی و مردم متفرقه خیلی آنجا جمع شده بودند. چراغان خوبی کرده بودند. میرزا رضاخان هم از برلن آمده بود دمِ گار ایستاده بود. پیاده شدیم و داخل گار شده از پلهها رفتیم بالا داخل سه چهار اطاق بسیار خوب شدیم. در آخرِ اطاقها یک اطاقی برای ما معین کرده بودند و شام ما را هم آنجا چیده بودند. از این اطاق ما یک دری بود که میرفت توی خلا، چون هوا گرم بود دادیم درِ خلا رو به حیاط و دری که به اطاق داشت باز کردند که باد بیاید. اینجا هم چون باید واگنها عوض شوند و بارها به ترن آلمانها بروند باید سه چهار ساعت اینجا توقف کرد. این اطاق ما هم حبسخانهایست، خیلی تنگ و خفه گرم است. از این توقف زیاد اینجا و نخوابیدن دیشب هم خیلی کسل و اوقاتم تلخ بود. میرزا رضاخان هم یک نفر پیشخدمت امپراطور آلمان را که مرد ریشسفیدی است و در آن سفر اول و دویم هم آمده بود جلو ما آورد معرفی کرد و رفت. ما هم کسل و خسته توی اطاق ایستاده بودم. اعتمادالسلطنه از در وارد شد. یک روزنامه تازه که از پطر آمده بود به او دادم گفتم بخوان. روزنامه در دستش و ایستاده بود. امینالسلطان هم برای کاری به من آمد توی اطاق. امینخلوت و بعضی از پیشخدمتها هم ایستاده بودند. به مجدالدوله گفتم: «برو سری به این واگنهای آلمان بزن ببین چطور است.» تا مجدالدوله که رفت خبر بیاورد، اعتمادالسلطنه گفت: «امروز جای ما را توی ذوغالدان داده بودند» شکایت کرد و شکایت خنکی بود و حرف بیقاعدهای که او زد، امینالسلطان جر آمد گفت: «آقاجان شما جای معین دارید و نمره دارید مخصوصا نمیروید به اطاق و منزل خودتان که بیایید این عرضها را بکنید و شکایت بکنید.» بیچاره امینالسلطان هم صحیح میگفت و درست بود. هرکسی نمره دارد و جا دارد. بروند جای خودشان بنشینند و این حرفها را نزنند و امینالسلطان بنا کرد به حرف زدن. اعتمادالسلطنه یواش یواش درِ خلا را وا کرد و رفت توی خلا. امینالسلطان بیچاره هم اوقاتش تلخ شد. حقیقت هم این حرفهای بیمعنی برای چه است؟! ما آمدیم اینجا عیش کنیم. خنده کنیم و صحبت کنیم. اعتمادالسلطنه هر جهنمی که میخواهد منزل کند. دیگران هر دَرَکی که میخواهند بروند، به ما چه که اوقات خودمان را صرف این کارها بکنیم. خلاصه با نهایت اوقاتتلخی شام بدی خوردیم. عزیزالسلطان هم شام خورد و رفت توی واگن خوابید. ما هی نشستیم و هی نشستیم و دیدیم هیچ خبری از رفتن نیست. بعد از مدتها که نشستیم بیخود خودم برخاستم و آمدم رو به پایین. امیرال هم رسید، گفت: «برویم پایین توی گار.» آمدیم پایین. جمعیت زیادی از زن و مرد صاحبمنصب خیلی زیاد جمع شده بودند که راه نبود. رفتیم توی گار امیرال و کلر، میرزا محمودخان آمدند توی گار، با همه صحبت کردیم و تعارف. وداع شد، میرزا محمودخان چشم خودش را اشکآلود کرد. لبهایش را غنچه نمود چون او هم با اینها میرود. خلاصه ده دقیقه هم توی واگن ایستادیم تا سوت زده شد. امیرال و کلر رفتند و راه حرکت کرد. از اینجا تا سرحد حقیقی روس و آلمان یک فرسنگ به راهآهن است و راندیم رسیدیم به سرحد آلمان و گار بزرگی. این گار شهری است که اسم این شهر و این گار را با صورت مهماندار و همراهان او را بعد خواهیم نوشت. جمعیت زیادی از صاحبمنصب و سرباز و موزیکانچی و سوار لانسیه و غیره غیره با مهماندار ما ایستاده بودند. چراغان مفصلی کرده خیلی خوب تدارک کرده بودند. مهماندار و دو نفر دیگر آمدند توی واگن آنها را معرفی کردند. این مهماندار مرد پیری و جنرال بسیار معتبری است که در موقع خدمت عمده به او رجوع میشود. این جنرال همان کسی است که در سی سال قبل که گلیوم بزرگ ایلچی [سفیر] به ایران فرستاده بود و آن ایلچی که اسمش مینونی بود و در شیراز مُرد همراه آن این جنرال بود و آن وقت آتشه ملیتر آن ایلچی بوده است و حالا جنرال محترمی است. وضع اینجا از هر جهت تغییر کرد، از نظام و غیره؛ لباس سربازها کلاهخود براق نو، قبای ماهوت مشکی، شلوارهای سفید بود. صاحبمنصبهای اینجا به نظر عاقلتر و باعلمتر و جنگجوتر و جغرافیدانتر و نقشهدانتر هستند، اما سالدات روس رشیدتر و باقوهتر هستند. موزیکان اینجا را غیر جاهای دیگر میزدند، تمام صدای موزیک جنگ است و آنچه روز است به طبل میزنند، خیلی طرز و صدای غریبی داشت! از ترن آمدیم پایین. از جلوی سرباز گذشتیم و صاحبمنصبها را جنرال معرفی کرد و بعد سربازها آمدند از جلوی ما دفیله [رژه] کرده بروند. فرشی که از ترن به اطاق گار کشیده بودند پای سربازها به آن فرش گرفت به قدر هفده هجده نفر از سربازها خوردند زمین و کلاههایشان افتاد آن طرف، و خنده داشت. لباس اینها اگرچه نو بود اما لباس سالدات روس قایمتر و محکمتر است. بعد آمدیم توی واگن، چون واگن آلمانها کم بود چهار واگن روسها را گرفته به این ترن آلمانها بستند که تا ورود به آلمان در آن ترنها بودیم و اشخاصی که در ترن روسها بودند من بودم و عزیزالسلطان، آقادایی، امینهمایون و اجزای آبدارخانه و قهوهخانه. امینالسلطان، امینخلوت، مجدالدوله، مخبرالدوله، میرزا عبدالله، باقی دیگر در ترنهای آلمان بودند که هیچ راه به ما نداشت. مهماندار هم به این واگنهای آلمانی داخل شد و راندیم. یک قلیانی کشیده خوابیدیم.
منبع: خاطرات ناصرالدینشاه در سفر سوم فرنگستان، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: رسا، چاپ اول، ۱۳۶۹، صص ۲۰۵-۲۰۹.