سرویس تاریخ انتخاب: صبح از خواب برخاستم، دیشب خوب خوابیدم. عزیزالسلطان [ملیجک دوم] زودتر از من از خواب برخاسته بود. یک حالت پیچش مانندی دارم، اما چندان زیاد نیست و عقه هم، و عیب ندارد از این گوشتهای نپخته و غذاهای بد اینجاهاست. رخت پوشیدم امینالسلطان هم احوالش خوب بود و کار میکرد، میرزا رضاخان، وزیرمختار آلمان، که آمده بود مرخص شد دیروز رفت برلن. نریمانخان هم که رفته بود تلگرافش از وین رسید که همانطور که ما میخواستیم به وین برویم امپراطور کارهایش را عقب انداخته و برای آن وقت حاضر است که در کمال خوبی هم پذیرایی بکند. قبل از ناهار یک نفر از کنتهای نجیب این شهر که اسمش کنت وانفسکی بود با زن و چهار دخترش که با امینالسلطان آشنا شده بود آوردند حضور، روی صندلی نشستیم، صحبت کردم، کنت نجیب معقولی بود، یک دخترش کوچک بود سه تای دیگرش قد و نیم قد بودند اما دختر بزرگ و دختر دویمیاش خیلی خوشگل و مقبول بودند، زن کنت هم خوشحالت بود، چشمهای کبود خوشحالتی داشت، با وجودی که چهار دختر دارد باز هم میتوان یک کاری کرد. دختر بزرگش یک عکس خودش را به من داد، من هم یک عکس خودم را که اینجا انداخته بودم اگرچه خوب نشده بود ولی به آن دختر دادم. قدری فرانسه حرف زدم، اینها رفتند.
بعد ناهار خوردیم. هوا هم در کمال شدت گرم بود و عرق زیاد هم کرده بودیم، بدنم هم حرکت داشت، حمامی لازم داشتم، دو ساعت بعدازظهر لباس پوشیده حاضر شدیم، با پاپف و امینالسلطان توی کالسکه نشسته رفتیم برای مدرسه دخترهای کور و لال و پسرهای کور و لال که درس میدهند و تربیت میکنند. رسیدیم به مدرسه، چندان مدرسه عالی نبود، دو طبقه بود گردش کردم، چند نفر از دخترهای روس تحصیل میکنند، باقی دیگر تمام پلنی و لهستانی هستند که تحصیل میکنند، به قدر صد نفر کور و کر اینجا تحصیل میکند. مخارج اینها را هم قدری دولت میدهد قدری هم اهل شهر و پدر و مادرهاشان میدهند، آنهایی که اهل پلن هستند تربیت آنها را پلنی میکند و زبان آنها هم تمام پلنی است، هیچ زبان روس تحصیل نمیکنند و منتهای مخالفت را هم با روسها دارند. اغلب لالها لالِ لال نیستند که نتوانند هیچ حرف نزنند، به علم اینها را به حرف میآورند مثلا معلم به یک طوری با آنها حرف میزند که جواب او را میدهند و میفهمند، اما دیگری نمیتواند. عزیزالسلطان و پیشخدمتها هم بودند، مجدالدوله، میرزا محمدخان، آقا مردک و غیره بودند، با یک دختری خیلی حرف زدیم و نقشه نشان میداد و جغرافیا میگفت طهران را نشان داد، میدانست، رویتا و ترکیبا و حرف زدن و قدا و قواره بسیار شبیه بود به خواهر بالاخانم درب دری، سیبی بود که دو نصف کرده بودند، یکی هم در دسته دخترهای روسی بود به عینه همای آدم شمسالدوله.
بعد رفتیم به طالار کنسرت آنها که کورها موزیک میزدند و نی میزدند و میخواندند. بعضی کارهای دستی هم اینها میکنند، مثل قلابدوزی و اسبابهای چشم که روی پارچه میدوزند و کارهای چرخی که خیلی خوب است، بعضی را هم برای من آوردند که برای یادگار نگاه داشتم. بعد آمدیم پایین خیلی گرم بود و عرق کرده بودم، با اکبری و میرزا محمدخان توی کالسکه نشسته آمدیم برای حمام چون رفتن ما نزدیک شده است، هر روز زنها هر وقت جایی میرویم عریضه است و گُل که متصل توی کالسکه به سر و پهلوی ما میریزند و میزنند تمام هم چیز میخواهند. امروز یک زنی یک دسته گلی با گلدان خوبی انداخت توی کالسکه کم مانده بود به سرِ ما بخورد، خورد به شکم ما، گلدانش چون خوب بود برداشتم، بعد آمدیم همان حمام آن روزی. حاجی حیدر و باشی لخت شد[ند]، شست و شوی کاملی کردیم، بعد آمدیم رخت پوشیده سوار کالسکه شدیم. مجدالدوله، اکبرخان هم پیش من نشستند و آمدیم منزل.
امشب هم چادری توی باغ جلوی عمارت ما زدهاند و شامی حاضر کردهاند و از جانب ما کورکو و جنرال و صاحبمنصبهای رژیمان آن روز را که در میدان و سربازخانه فهمیده بودم وعده گرفتهاند که با ما شام بخورند. لهستان دست روس هشت ملیان [میلیون] نفس دارد، سه قسمتی که لهستان را میان سه دولت کرده: اول وسیعتر آن اینکه دست روس است، دویم معتبرش آن است که دست اطریش است، سیم آن است که دست آلمان است. پایتخت لهستان روس ورشوی است، پایتخت لهستان اطریش کراکوی است، پایتخت لهستان پروس برسلو است که روی هم رفته این ملت لهستان که قسمت شده است تماما قریب سی میلیون نفس میشود. وضع شهر ورشوی این است که مینویسیم:
ورشوی میگویند چهارصدوپنجاه هزار جمعیت دارد، صدوپنجاه هزار نفر یهودی دارد که صراف و معاملهگر هستند، از دست یهودیها و روسها، جَر هستند هم لهستانی که تمام این یهود جمیع طلا و نقره و پول مردم را میگیرند، در تمام لهستان روس یک میلیون یهودی است که دو کرور نفس میشود. کوچههای ورشو تمام پاک و تمیز و سنگفرش است، کالسکههای ترانوای [تراموا] که (امنیبوس و) [نوعی اتوبوس] باشد و از روی راه آهن حرکت میکند خیلی است، کالسکهسازی این شهر خیلی خوب و مشهور است. ما هم چند کالسکه خریدیم. تمام مگزنها و دکاکین که در زیر دارند آینه بیجیوه یکپارچه بزرگ بسیار خوب است. این بناها و شاگرد بناها طوری بنایی میکنند که کسی صدای اینها را نمیشنود، سرشان را پایین انداخته بیصدا و بیحرف به کار خودشان مشغول هستند که هیچ معلوم نمیشود اینجا بنایی میکنند. از عملهها و شاگردها صدا بیرون نمیآید. اهل شهر از صاحبمنصب و خانم و نوکر پلیس و سرباز و سوار و فوج مشدی و غیرمشهدی این شهر که توی کوچه راه میروند و متصل در گردش هستند و این همه ترانوای [تراموا] و کالسکه و پیاده سواره از پهلوی هم میروند، صدای یک نفر بلند نیست و لباس همه یکجور است و کسی میان آقا، نوکر و کنیز و خانم فرق نمیدهد. این همه آیند و روند که از صبح تا شب و از شب تا صبح میشود و میآیند میروند، دکان باز است و خرید میکنند و هرکس به خیال خودش گردش میکند، یک صدای عنیف [درشت] بلند که اسباب عبرت باشد شنیده نمیشود، بیصدا و هیچ معلوم نیست که در این شهر آدم باشد. فحش کسی به کسی نمیدهد، بلند کسی به هم حرف نمیزند، دعوا که ابدا نمیشود. خیلی شهر آرام بیصدای با تعریفی است. این نظم و بیصدایی و آسودگی هیچ نیست مگر از قانون که میگذارند. در هر مملکتی که قانون دارد اینطور است، هر مملکت که قانون ندارد هرج و مرج است. تمام مملکت قانون دارد، اینطور بیصدا و آرام است، پلیس این شهر پنج هزار نفر است، پادشاه یونان دو روز دیگر وارد ورشو میشود، دخترش را میآورد که بدهد به برادر امپراطور حالیه گراندوکپل، گراندوکپل هم تا ورشو استقبال میآید که با زن خودش به پطر برود، دختر پادشاه یونان دختر عموی گراندوکپل میشود، یعنی زن پادشاه یونان دختر قسطنطین عموی این امپراطور است خود قسطنطین هم در کریمه است، او هم میرود به پطر. امیرال پوپف میگفت من خیلی با قسطنطین آشنا هستم و رفیق. خلاصه اینها که به ورشوی میآیند و میروند بیش از دو سه ساعت معطل نخواهند شد.
امروز صبح حکیم طولوزان یک حکیم چشم آورده بود گفتیم به یک طوری چشم عزیزالسلطان را به او نشان بدهند، طولوزان او را برد اطاق عزیزالسلطان دید، بعد عزیزالسلطان بدش آمد قهر کرد، گریه کرد، آخر آرامش کردیم؛ ده امپریال دادم بردند بازار خرید کند. در این شهر رسم نیست که کسی به صدای بلند چیزی بفروشد، مثلا در طهران همه چیز را به آهنگهای بلند بد میفروشند، اینجا ابدا در فروش چیزی کسی داد نمیزند و مشتری نمیطلبد.
شکل میز امشب و اشخاصی که باید آنجا شام بخورند اینطور است:
پارلفسکی مامور وزارت خارجه، لیوطنان کلنل بولاکوف فرمانده اسکورت امپراطور، وینافسکی مامور وزارت خارجه، جنرال ماژور وایس فرمانده فوج لطانی، جنرال ماژور کربن شکوف فرمانده بریقاد، ناصرالملک، استرانکویچ پرزیدان شهر، جنرال لیوطنان پارووفسکی فرمانده ده دیوزیون، جنرال آجودان راسطانف وزیر اعظم امینالسلطان، جنرال لیوطنان فرمانده ورشو، مخبرالدوله، آپوختن رئی کل مکاتبات، دکتر طولوزان، جنرال ماژور اورادس فرمانده لانسیه و قارد، جنرال ماژور کرین نویج رئیس عمارات، کلی کلس آجودان امپراطور، رئیسپلیس ورشو ایشک آقاسی پن هرژوسکی، جنرال ماژور استروکرداسکی فرمانده حصار و کردونا، جنرال لیوطنان بروگ رئیس ژاندارم، امینخلوت، مارکسی ول پولسکی، میرشکار، میرزا محمودخان، وزیرمختار، امیرال پاپف مهماندار، خودمان نشسته بودیم، جنرال کورکو والی مملکت پلون، مجدالدوله، جنرال بارون مدم حاکم شهر ورشو، صدیقالسلطنه، جنرال ماژور ایوانف فرمانده بریقاد، جنرال ماژور مارن سوف معاون رئیس اتماژور، کنت کل آجودان امپراطور.
در ساعت هفت از ظهر گذشته تمام صاحبمنصبها و غیره حاضر شدند، رفتیم سرِ میز چادر کرباس پشمی زده بودند و میز بسیار عالی خوبی چیده بودند، شام خوبی حاضر کرده خوردیم، ابتدا من به سلامت امپراطور تستی برده هورا کشیدند، بعد کورکو به سلامت ما تستی برد هورا کشیدند. بعد هم من باز تستی به سلامت قشون روس خوردم. بسیار خوب مجلسی بود و خیلی خوش گذشت.
بعد از اتمام شام توی باغ با کورکو نشستم قدری صحبت کردیم و با صاحبمنصبها حرف زدیم. عزیزالسلطان هم لباس رسمی پوشیده بود پشت سرِ ما ایستاده بود. امشب هم جایی نرفته خوابیدیم.
منبع: خاطرات ناصرالدینشاه در سفر سوم فرنگستان، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: رسا، چاپ اول، ۱۳۶۹، صص ۱۸۷-۱۹۲.