سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب «درماگادان کسی پیر نمیشود» به قلم اتابک فتح اللهزاده، در رابطه با زندگی دکتر عطالله صفوی در اردوگاههای کار اجباری شوروی است. این کتاب توسط نشر ثالث منتشر شده است.
کاهش فشار
یکسال بود که استالین به درک واصل شده بود. اما امیدها و آرزوهای من هنوز ناکام مانده بودند. در این سال در اردوگاه یک مغازه کوچک مانند کیوسک روزنامه فروشی به نام لاریوک، یعنی دکان، باز کردند که در آن کمی مواد غذایی تنباکو و کنسرو ماهی میفروختند. یادم میآید کنسروی بود که از مخلوط، روده، جگر، قلوه، طحال و دنبلان گاو و خوک به صورت گوشت کوبیده تهیه میکردند و طعم و بوی بسیار بدی داشت. فکر میکنم در اروپا سگ و گربه هم نه تنها میلی به خوردنش نمیکند بلکه به سبب بوی ناپسندش از آن دوری میکند اما زندانیان با کمال میل آن را میخوردند.
آنان که در اردوگاه خوب کار میکردند و سهمیه کار برنامهریزی شده خود را انجام میدادند در ماه اندک پولی دریافت میکردند. روزی یکی از زندانیان این کنسر و پاته را که به روسی پاشتت (Pashto) نامیده میشود خرید و به باراک آورد. دوستان دور و بر او جمع شدند. پس از یکی دو دقیقه یکی از آنها گفت: این کثافت را نمیشود خورد و سپس کنسرو را به زبالهدان انداخت. من تعجب کردم که آیا آنان به راستی کنسر و را نخوردند؟ وقتی که به قوطی کنسر و نگاه کردم، دیدم که خالی است! پس از مدتی بازی والیبال شروع شد. من در ساری والیبالیست خوبی بودم. جوانی حال و هوای دیگری دارد با وجود شرایط سخت، به هوس بازی افتادم. در دل گفتم: «عطاء، بیا خودت را نشان بده که کی هستی! »
داخل بازی شدم و به یاد دبیرستان و دانشسرای ساری و به یاد سالهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۲۶ افتادم. عشق وطن و غرور ملی و ایرانیت به من پر و بال میداد. مثل ببر شده بودم. در حالی که فقط و فقط ۴۵ کیلو وزن داشتم، با آبشار و پاس دادن مهارت خود را نشان میدادم و فکر میکردم به این کشور غریب کش ایرانی بودنم اغلب زندانیان بازی والیبال بلد نبودند. کارکنان میدهم. اردوگاه و دیگر تماشاچیان به من نگاه میکردند و با تعجب از همدیگر میپرسیدند: این حیوان (Zver) از کجا والیبال یاد گرفته؟ را نشان پس از مرگ استالین ما فراغت بیشتری برای یادگیری زبان روسی و خواندن کتاب روسی پیدا کردیم. یک روس مسن که خیلی به من علاقه داشت زبان روسی یادم میداد من از آنچه میخواندم یادداشت بر میداشتم و تا به حال آن نوشتهها را حفظ کردهام.
اکنون که پس از ۵۰ سال یادداشتها را ورق میزنم متوجه میشوم که در آن دوران به مسائل علمی، سیاسی و تاریخی علاقهمند بودهام. پس از مرگ استالین غذای ما اندکی بهتر شد. زندانیان بستههای پستی بیشتری از خانوادههای خود دریافت میکردند. روزهایی که زندانیان از خانوادههای خود بسته پستی دریافت میکردند، به سالن غذاخوری نمیرفتند. زندانیانی که خصلت نیک انسانی، داشتند، نمیتوانستند از بسته پستی خود به تنهایی استفاده کنند. گذشت انسانها در این شرایط اوج فداکاری بود. درست است که نقش تربیت خانوادگی و سواد و آگاهی و رسوم وم و عادات جوامع بسیار مهم است اما جوهر انسانیت چیز دیگری است.
باری، این گذشتها مرا به فکر وا میداشت و من که عمری با سیلی روزگار صورتم را سرخ کرده بودم از تفاوت درجه انسانیت انسانها خیران میماندم، که چرا عدهای از روسها دژخیم ولی عده کمی از آنها فرشته واقعی هستند. درندگی و خوردن و نوشیدن حیوانات حد و مرزی دارد. آنها در حد نیاز خود تلاش میکنند، ولی برای انسان حد و مرزی نیست. باری، این انسانهای فداکار که تعدادشان اندک بود کمی از مواد غذایی خود را در اختیار خارجیها و یا کسانی که رابطهای با خانواده خود نداشتند، میگذاشتند. همان طوری که قبلاً شرح دادم اغلب در پی دستگیری شوهر، همسر نیز تبعید و یا زندانی میشد و بچهها تحویل یتیم خانه میشدند. اعضای خانوادهها دیگر از یکدیگر خبری نداشتند. از این روی اینها نیز مانند ما کسی نداشتند که برایشان بسته پستی پست کند.
روزی یکی از زندانیان جوانمرد به اندازه ناخن انگشت سیر کهنه به من داد. او با من دوست شده بود. من این هدیه آسمانی را جلوی بینی بردم و بو کردم و به یاد سیر مازندران افتادم چشمانم پُر از اشک شد. آخ، یادآوری آن روزهای لعنتی هنوز هم برایم تلخ است و حالا باز اشک از چشمانم روی کاغذ روان است. به یاد آوردم که در مازندران سیر را توی هاون میکوبیدیم سپس به آن نعناع اضافه میکردیم و دوباره میکوبیدیم. آخ نگوا بویش تمام خانه را میگرفت. سرانجام این سیر و نعناع را توی ماست میریختیم و باکته پلو میخوردیم با یادآوری این غذا در عالم گرسنگی خود را در خانه فرض میکردم و سپس آب دهان خود را قورت میدادم.
من این حبه سیر را یک هفته به عشق زادگاهم نگه داشتم در واقع از زاویه دیگری خود را یک هفته شکنجه کردم. آری زندگی مثل آب دریاست: دیدن دریا تشنگی را از بین نمیبرد ولی اندکی از خستگی میکاهد سر ا با همه اینها نمیدانم در اردوگاه برای چه پیوسته در این فکر بودم که نکند نقشه از بین بردن من ادامه دارد؟ هنوز وحشت از آن مردی که میخواست مرا خفه کند مرا آزار میداد نبود هم زبان و هم دل برایم زجرآور بود. با خود فکر میکردم که چرا بخت با من یار نیست؟ آخر چرا بدبختی و عذاب از همان بچگی ول کن من نیست؟
بعضی اوقات دوستان زندانی از من میپرسیدند: عطاء، تو چرا نمیخندی؟ دوستان زندانی حق داشتند این را از من بپرسند. آنها چه میدانستند پسر بچهای که در سال سه بار خانه عوض کرده، لباس مدرسهاش را دولت داده از غذای کافی محروم بوده، در دوران نوجوانی کار کرده و آن همه ظلم و ستم را چه قبل و بعد از جنگ جهانی دوم دیده، و سرانجام به دنبال عدالت گذارش به اردوگاههای استالینی افتاده، غریب و گرسنه در ۴۰ درجه زیر صفر مثل حیوان کار کرده، چگونه خنده بر لبانش جاری شود؟
من از شنیدن خبر مرگ استالین شوکه شدم. از خوشحالی میخواستم سویم پرواز کنم، ولی به کجا؟ واژهای که او بکار برد از پیزدا که نامی برای آلت زنانگی است گرفته شده و در حالات متفاوت معانی گوناگون دارد. اما منظور والودیا این بود که طرف رید به شلوارش یعنی به درک واصل شد. حالا بیا و از حالم بپرس از شنیدن این خبر اولین چیزی که به ذهنم آمد عوض شدن اوضاع و آزادی بود. کارم که در معدن تمام شد و همه بیرون آمدیم، باز ما را مثل حیوانات شمردند. دیدم جو عادی نیست میترسیدم از کسی چیزی بپرسم و یا چیزی بگویم از بلندگوی اردوگاه موسیقی غمناک برای فرعون نواخته میشد.