سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب «درماگادان کسی پیر نمیشود» به قلم اتابک فتح اللهزاده، در رابطه با زندگی دکتر عطالله صفوی در اردوگاههای کار اجباری شوروی است. این کتاب توسط نشر ثالث منتشر شده است.
اردوگاه ما در اواسط سال ۱۹۴۹ بین ۲۰۰۰ تا ۲۵۰۰ نفر زندانی داشت، اما در سال ۱۹۵۱ ۳۰۰ یا ۴۰۰ نفر زنده مانده بودند و بقیه نابود شده بودند. زندانیان برای فرار از دست سرما و گرما و کار طاقتفرسا دست به خودکشی میزدند و یا خود را معیوب میکردند. خودکشی زندانیان برای ما عادی شده بود. عده زیادی از زندانیان خود را معیوب میکردند. مثلاً یکی با تبر پا و یا انگشتش را میبرید تا او را به بیمارستان بیاورند. زخم چرک میکرد عفونت به قسمت بالاتر سرایت میکرد و سرانجام پای او را میبریدند و بیشتر معیوبش میکردند آن فرد چند وقتی از کار معاف میشد و استراحت میکرد. اغلب این افراد به مرور یا میمردند و یا خودکشی میکردند. بعضی از زندانیان به هر وسیلهای ۱۰۰ یا ۱۵۰ گرم نمک از آشپزخانه میدزدیدند، سپس این نمک را با آب و سهمیه نان شبانه روزی توی کاسه حلبیشان ترید و مخلوط میکردند و میخوردند پس از یکی دو روز تمام بدن بخصوص دست و پا و بیضهها به طور وحشتناکی ورم میکرد.
زندانی با این خودآزاری فقط چند روزی میتوانست به سرکار نرود. آن دیگری مرتب یخ میخورد تا گرفتار آنژین بشود بعد علامت بیماری قلبی نمودار میشد. خیال نکنید که این افراد با این کارها میتوانستند از دست عذاب روزمره فرار بکنند مسؤولان زندان به آنها بی اعتنایی میکردند تا جان بسپارند و دیگران متوجه بشوند که این کارها فایدهای برایشان ندارد روزی یک زندانی به عمد خود را به منطقه ممنوعه رساند نگهبان او را در مقابل چشمان ما با مسلسل سوراخ سوراخ کرد. او مردی میانسال و دوست داشتنی بود و همیشه تلاش میکرد که دیگر زندانیان را به آرامش دعوت کند. برخی با ابتکارات گوناگون در فرصت مناسب خود را به دار میزدند خوش سلیقهها هم با خوردن داروهای خوابآور قوی که به هر ترتیب شده از داروخانه میدزدیدند، خودکشی میکردند.
علاوه بر این زندانیان از کمبود انواع ویتامینها به مرض اسکوربوت که به روسی تسینگا Tsinga نامیده میشود مبتلا میان شدند، به تدریج از راه رفتن باز میماندند لثههایشان چرکی میشد، دندانهایشان میریخت و چهره وحشتناکی پیدا میکردند امراض سل سینه پهلو، التهاب مفصلهای دست و پا و نارسایی کلیه و کبد شیوع داشت من دو بار مریض شدم بار اول در سال ۱۹۵۳ به سبب آپاندیس ۷ روز در بیمارستان بستری بودم جای جراحی چرک کرده بود. روز هشتم مرا مرخص کردند و کار در معدن را شروع کردم. دومین بار در سال ۱۹۵۴ یرقان گرفتم این مرض خیلی بد و سرایتکننده است. کبد بزرگ میشود و بیمار نیازمند رژیم غذایی مخصوص به خود است. بدن به ویژه به شیرینی و گلوکوز نیاز دارد حالا بیا و زنده بمان! در اردوگاه ما دو نفر از اهالی اوکراین یرقان داشتند حالشان وخیم بود و هر دو فوت کردند.
زنده ماندن من به لطف یک خانم دکتر روس بود این خانم روس حدود ۴۰ سال داشت و خیلی به من رسیدگی کرد حالت چهرهاش نشان میداد که دلش به حال من میسوزد و میخواهد به من کمک کند. شاید از پروندهام فهمیده بود که من ایرانی هستم این را هم بگویم که سرپرستان زندان تا حدودی هوای اتباع بیگانه را داشتند و برای زندانی خارجی به طور نانوشته امتیازاتی قائل میشدند. کارکنانی که از انسانیت نصیبی داشتند از فرصت مناسب برای کمک به بیماران استفاده میکردند این خانم دکتر فداکار هر روز پنهانی ۱۵۰ - ۱۰۰ گرم شکر میآورد. این شکر را که خیلی کثیف بود در واقع برای کارکنان اردوگاه میآوردند.
این خانم، شکرها را از ته کیسهها جمع میکرد توی روزنامه میپیچید که کسی نبیند و پنهانی برایم میآورد من آن را در آب حل میکردم با پارچهای که این خانم برایم آورده بود صاف میکردم و مینوشیدم. افزون بر آن هر روز زیر پوست ران پا یک لیتر گلوکوز تزریق میکرد. پاهایم ابتدا مثل توپ فوتبال میشد و پس از یک تا دو روز این مایع آهسته آهسته در بدن جذب میشد و پاهایم به حال عادی باز میگشت بیش از یک ماه در بیمارستان بودم. سپس روانه معدن شدم پس از مدتی کار محل جراحی آپاندیسیت شروع به درد کرد و عاقبت روزی از شدت درد مرا از کار معاف کردند و به بیمارستان بردند.
از درد مثل گرگ زوزه میکشیدم چند بار بی هوش شدم و آخر سر مرا به اتاق دیگری بردند و به من دارویی دادند که کمی خواب آلودم کرد. ولی در تمام مدتی که جراحی میشدم مانند مارگزیدهها از درد به خود میپیچیدم و فریاد میزدم در واقع در بیهوشی کامل نبودم سرانجام جراحی تمام شد. از بخت خوب دکتر جراح از آلمانیهای اسیر و مثل من زندانی بود. بلی این چنین برای بار دوم از دست عزرائیل خلاص شدم و زندگی ادامه پیدا کرد - اگر بتوان آن را زندگی نامید. زندانیان ماهی یک بار نوبت حمام داشتند. برای خواننده محترم باید بنویسم که حمام در اردوگاه یعنی چه روزی که نوبت ما میشد با سورتمه دنبال یخ و برف میرفتیم برف و یخ را با سورتمه بدون اسب با سختی میآوردیم و به رئیس حمام تحویل میدادیم مپس این یخ و برف را در دیگ یک تی گرمخانه میریختیم یخ و برف به تدریج آب و ۴۰ تا ۶۰ درجه گرم میشد.
ماده ۵۴ مربوط به جاسوسان بود محکومین ماده ۵۴ در نظام استالینی و از نظر آن نظام خائن به نظام، یعنی بدترین و خطرناکترین زندانیان بودند. این زندانیان میبایست پیوسته تحت نظر باشند و محکوم به کار در جاهای مخصوص بودند. مشکلترین و سختترین کارهای زندان به آنان واگذار میشد تا بیشتر زجر بکشند و زودتر بمیرند. به هر حال من به اعماق معدن افتادم. هنوز جوان بودم و ساخته از پولاد کم و بیش کار خود را میکردم اما تنهایی آزارم میداد.