arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۸۳۰۳۳۴
تاریخ انتشار: ۰۰ : ۱۵ - ۱۴ آبان ۱۴۰۳
خاطرات بازمانده اردوگاه‌های استالین؛ قسمت پنج؛

نگاهی به زندان مخوف کا. گ. ب

گدا‌های ترکمن و روس دست‌های چرکین خود را به طرف مردم دراز می‌کردند و با ناله و التماس از عابرین چیزی می‌خواستند جماعت، امّا توجّه‌شان به ما بود آنان در اطراف خیابان ایستاده بودند و به ما نگاه می‌کردند بعضی از زنان به حال ما گریه می‌کردند دو نفر از پیرزنان به ما تکه نانی دادند برای من این سؤال پیش آمد که ما که از این پیرزن‌ها چیزی نخواسته بودیم چرانان را به عوض گدایان به ما می‌دهند؟ در آن هنگام چیزی دستگیرم نشد، اما بعد‌ها فهمیدم که این پیرزنان از سرنوشت و آینده ما با خبر بودند
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب «درماگادان کسی پیر نمیشود» به قلم اتابک فتح اللهزاده، در رابطه با زندگی دکتر عطالله صفوی در اردوگاههای کار اجباری شوروی است. این کتاب توسط نشر ثالث منتشر شده است. 

در زندان کاگ ب 

پس از دو روز ما را دستبند به دست به همراه چهار محافظ سوار قطار کردند و به عشق آباد بردند. از ایستگاه راه آهن تا زندان کاگ. ب که آن زمان «ان. ک. و. د» نامیده میشد و نامش هر چه که باشد همان سازمان امنیت شوروی است پیاده رفتیم دو سرباز در جلو و دو سرباز در عقب با مسلسل ما را به طرف ساختمان کاگ ب میبردند لباسهای پاره و کثیف مردم، قیافههای افسرده و غمزده و رنگ پریدگی چهرهها برای ما تعجبآور بود. از در و دیوار شهر عشق آباد غم و ماتم میبارید.

 گداهای ترکمن و روس دستهای چرکین خود را به طرف مردم دراز میکردند و با ناله و التماس از عابرین چیزی میخواستند جماعت امّا توجّهشان به ما بود آنان در اطراف خیابان ایستاده بودند و به ما نگاه میکردند بعضی از زنان به حال ما گریه میکردند دو نفر از پیرزنان به ما تکه نانی دادند برای من این سؤال پیش آمد که ما که از این پیرزنها چیزی نخواسته بودیم چرانان را به عوض گدایان به ما میدهند؟ در آن هنگام چیزی دستگیرم نشد، اما بعدها فهمیدم که این پیرزنان از سرنوشت و آینده ما با خبر بودند و چه بسا به یاد عزیزان خود که در اردوگاهها و زندانها بسر میبردند این تکه نان را به ما دادند. با این اوضاع، حال و احوال ما را در نظر بگیرید که چقدر دیدن این صحنهها برایمان ناراحتکننده و عذابآور بود.

 از اختلاف آنچه ما درباره شوروی شنیده و یا خوانده بودیم و آنچه مشاهده میکردیم دچار سرگیجه. شده بودیم و سرمان مانند کدو پوک شده بود. پس از مدتی پیاده روی در جلوی یک دروازه آهنی سیاه و بزرگ ایستادیم. ارشد سربازان از در کوچکی که در کنار دروازه قرار داشت داخل محوطه شد. اینجا زندان مشهور عشق آباد بود که بسیاری از نامداران، ، محققان دانشمندان و مارشال روکو سفسکی در آن زندانی بودند. باری، در کوچک آهنی زندان باز شد و یک نفر بیرون آمد و پرونده ما را از محافظان ما گرفت. نام ما را یک یک پرسیدند و داخل محوطه شدیم.

اولین کاری که کردند این بود که ما را پس از چند هفته به حمام بردند و سپس تمام لباسها و وسایلی را که از ایران با خود آورده بودیم گرفتند، لباس زنـدان بـه مـا پوشاندند، و ما را از هم جدا کردند. زندان مخوف کاگ ب در یک ساختمان چهار طبقه بود. سلولهای این زندان وحشتناک به طول یک متر و هفتاد و پنج سانتیمتر و به عرض یک متر و بیست سانتیمتر بود. لامپ کم نوری در سقف سلولها کار گذاشته بودند.

تختخواب آهنی که در این سلول جا داده بودند به عرض ۶۰ سانتیمتر و طولی درست به اندازه طول سلول بود. در این سلول یک سطل چوبی برای قضای حاجت وجود داشت. در آهنی سلول یک دریچه چهار گوش داشت که میشد از آن کاسه غذا را گرفت و پس داد. کمی بالاتر از این دریچه، سوراخی به اندازه گردو وجود داشت که از بیرون سلول باز و بسته میشد.

نگهبانان مرتب از آن سوراخ مواظب زندانیان بودند که زندانی در وقت غیر مقرر نخوابد و یا دراز نکشد تا بازجویان با یک زندانی خُرد شده طرف باشند و یا زندانی بلایی سر خود نیاورد و «دشمن خلق» و «جاسوس امپرئالیسم» بدون مکافات از دست نرود. مدت ۴۴ روز در آن زندان مخوف بودیم بازجوییها و بازپرسیها فقط شبها انجام میگرفت.

روزها حق خواب نداشتیم و در این قفس تاریک باید بیدار میماندیم. سکوت مطلق این زندان وحشتناک بود. وای به حالمان اگر بی اختیار خوابمان میبرد و یا روی تخت فلزی دراز میکشیدیم. تمام روز غیر از ۱۱ شب تا ۵ صبح از سوراخ در سلول زیر نظر بودیم.

روی تختخواب آهنی سلول من برای خواب چند تخته و یک زیرانداز بود. درست ساعت ۵ صبح دریچه در باز میشد و با اشاره دست میگفتند که بلند شویم. یکی از نگهبانان به سلول میآمد، زیرانداز را جمع میکرد و کنار میگذاشت و من دیگر حق نداشتم تا ساعت ۲۲ شب زیرانداز را باز کنم و یا روی تختخواب بگذارم.

اگر این کار را میکردم نگهبان با خشونت هر چه تمام بر سرم داد میزد. پس از جمع شدن زیرانداز باید آن سطل چوبی را که مستراح من بود با سرعت بر میداشتم در مستراح اصلی خالی میکردم و میشستمش بعد باید قضای حاجت میکردم سریع سر و صورتم را میشستم و با سطل چوبی به سلول بر میگشتم در این مدت زندانیان دیگر را نمیدیدم اول صبح ۲۵۰ گرم نان سیاه برای ۲۴ ساعت به من میدادند. روی نان یک قاشق چای خوری شکر میریختند و یک استکان چای که فقط اسمش چای بود به من میدادند.

موقع نهار به ما ۱۰۰ یا ۲۰۰ گرم کاشا میدادند. کاشا همان کته با شله است، اما روسها آن را با گندم یا جو و یا برخی غلات دیگر و حتی با ارزن و گاهی هم به شکل شیر برنج درست میکنند بعضی وقتها ۲۰ یا ۳۰ گرم سیلودکا (Silodka) که ماهی خام و شور است کنار شله میگذاشتند. بعضی روزها نهار زندانیان یک کاسه بورش بود و این آشی است که از کلم و چغندر درست میکنند.

نظرات بینندگان