سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب «درماگادان کسی پیر نمیشود» به قلم اتابک فتح اللهزاده، در رابطه با زندگی دکتر عطالله صفوی در اردوگاههای کار اجباری شوروی است. این کتاب توسط نشر ثالث منتشر شده است.
هیچ کس موفق به فرار از شوروی نشد پس از چندی ما در زدیم و به نگهبان فهماندیم که تشنه هستیم و آب میخواهیم سرباز رفت پس از مدتی یک سطل برزنتی آب آورد و رفت من به یاد آوردم که در زمان جنگ جهانی دوم روسها در شاهی اسبهای خود را با آن سطلهای برزنتی آب میدادند. چارهای نداشتیم و ناگزیر بودیم از آن سطل آب بنوشیم. ساعت ۱۲ شب شد. دسته بودیم کسی از ما خبری نمیگرفت میخواستیم بخوابیم، اما کجا؟ چگونه؟ باز در زدیم سربازی آمد به وی فهماندیم که کجا و چگونه بخوابیم؟ وی پس از چند دقیقه مقدار زیادی کاه آورد روی کف اتاق ریخت و با اشاره به ما فهماند که این رختخواب ما است. . هه. هم وطن عزیز اولین شب خوابیدن ما در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی را مجسم کن من قدرت آن را ندارم که اوضاع آشفته روحی خودمان را توصیف کنم نمیتوانستیم بفهمیم این چه سوسیالیسمی است! آب دادنشان را نگاه کن جای خوابشان را ببین ما در ایران خانه و زندگی داشتیم. من با آنکه از خانواده فقیری بودم ولی در تمام عمرم روی کاه نخوابیده بودم و کسی را هم ندیده بودم که از کاه به عنوان تشک استفاده کند. از خستگی خودمان را روی کاه انداختیم و دراز کشیدیم. هر چهار نفرمان در خواب و بیداری با غم و غصه دست به گریبان بودیم و مثل مارگزیدهها به خود میپیچیدیم، به فکر و خیال میرفتیم و این پرسش در سرمان میچرخید که چه سرنوشت و آیندهای در انتظار ماست.
صبح زود باز هم صدای چکمهها به گوش رسید در باز شد و با اشاره سربازها از طویله بیرون آمدیم باصطلاح میبایست برای رفع حاجت به مستراح برویم ما که بیرون آمدیم پشت سر ما سربازها هم با مسلسل به راه افتادند و مستراح را نشانمان دادند درباره مستراحهای سوسیالیسم شوروی میتوان یک فصل کامل نوشت که اگر یک ایرانی، آن هم ایرانی نسل حاضر هر آن را بخواند، دیوانه می شود. مجسم کنید یک گودال به عمق ۴ - ۳ متر و به طول ۸ تا ۱۰ متر و به عرض ۲ متر که رویش با تخته پوشانده شده و در فاصله ۷۵ سانتیمتر سوراخی در تخته به گودال باز کردهاند! یک طرف این مستراح باز است و سربازها با مسلسل روبرؤیت ایستادهاند و به چشمهایت نگاه میکنند.
حالا بچه مسلمان بیا و رفع حاجت کن! تازه برای این نوع رفع حاجت وقت ۵ - ۴ دقیقهای هم معین کردند سربازها داد میزدند زود باشید بلند شوید! باید به جای خودتان بروید. از آفتابه کاغذ و کلوخ هم خبری نبود. درست مثل گاو و گوسفند کار خودمان را میکردیم. من دیگر بیشتر از این شرح نمیدهم. آری خواننده محترم! زندگی سگی ما در کشور شوراها به رهبری استالین کبیر که در ایران برای ما کمتر از خدا نبود، این طور شروع شد. وقتی به یاد میآوردم که ما و رهبران ما در ایران با چه شور و شوقی از شوروی و استالین ناآگاهانه دفاع میکردیم به حالت جنون دچار میشدم. انگار یک سطل آب سرد و بعد یک سطل آب گرم بر سرم فرو میریخت.
یازده روزی که در قزل اترک در طویله زندانی بودیم، هر روز از ما بازجویی میکردند. ما تمام مدارک حزبی و سازمانی را که در کف کفشمان پنهان کرده بودیم با امید و آرزوهای خود به بازجویان دادیم. روز ۱۲ اکتبر ۱۹۴۷ باز با همان دستبندهای آهنی که تکان میخوردی حلقه دستبند تنگتر میشد، ما را توی اتومبیل باربری انداختند. جلوتر از ما دو سرباز سوار شدند، و بعد از ما دو سرباز دیگر هم سوار شدند. دو ارشد ما سوار شدیم. سپس سربازان هم با راننده جلوی اتومبیل نشستند. اتومبیل یک شبانه روز به طرف قزل آروات میراند. هوا سرد بود برف به سر و صورتمان میبارید. دستبندها به دستهایمان متصل بود و نمیتوانستیم برفها را از سر و صورتمان پاک کنیم. اتومبیل شب هنگام در یک منطقه نظامی توقف کرد و ما را برای استراحت در یک اتاقک چوبی بسیار کوچک انداختند و درش را بستند. ما چهار نفری توی این کابین ایستاده بودیم جای ادرار هم نبود.
روز بعد به قزل آروات رسیدیم. باز ما را در اتاق کوچکی که زندان موقت بود انداختند، قزل آروات در میانه راه آهن عشق آباد به بندر کراسنو و و دسک Krasnovodsk واقع است. نزدیک غروب بود که باز سر و صدا شد یک جوان ترکمن را که فروشنده مغازه بود به جرم کم فروشی یا گران فروشی به سلول ما انداختند. میانجی و پورحسنی که زبان ترکمنی میدانستند سخنان او را برای ما ترجمه میکردند. جوان ترکمن قسم میخورد که گناهکار نیست و او را به ناحق دستگیر کردهاند. انگار بقیه، زندانیان از جمله ما و چندین میلیون انسانهایی که نابود شدند مرتکب گناهی بودند و فقط این طفلک را بی گناه دستگیر کرده بودند! او به ما قول داد که اگر فردا ثابت شود گناه کار نیست و آزاد بشود برای ما نهار میآورد. او را صبح برای بازجویی بردند. هنگام غروب دیدیم او برای ما چای و قند و نان سفید فرستاده است. ما نان را در چایتر میکردیم و میخوردیم و کیف میکردیم. ده سالی که عمر ما در اردوگاههای کار اجباری و زندانها گذشت من دیگر هرگز نان سفید و قند ندیدم. ضمناً این جوان ترکمن اولین و آخرین فردی بود که دیدم از دست این دستگاه جهنمی خلاصی یافت در زندان قزل آروات نگهبان ما ترکمن بود و از حرفهایش بر میآمد که موضع ضد شوروی دارد از این که ما به شوروی آمده بودیم بسیار عصبانی بود.
مرتب به ما فحش میداد و به ترکمنی میگفت: احمقها، چرا اینجا آمدید؟ آن زندگی در ایران آن نخود و کشمشها آن خرماها، پرتقال و لیموها دلتان رازده بود؟ حالا بکشید تازه کجایش را دیدهاید؟ هنوز زود است بعداً میفهمیدا حرفهای او خیلی شیرین و خندهآور بود. بیچاره حقیقت را میگفت میدانست که سرنوشت ما چه خواهد شد
خیال میکردیم اولین کشور سوسیالیستی ما را همانند مادر به آغوش خواهد کشید و در دامان خود با مهر و محبت تربیت خواهد کرد. ما چه میدانستیم که به کشوری انسان کش پناه آوردهایم؟ دیگر کار از کار گذشته بود. با این حال هنوز امید خود را از دست نداده بودیم حماقت و سادگی ما را ببین! فکر میکردیم که برادر بزرگ ما را امتحان و آزمایش میکند که آیا ما حقیقتاً برادر کوچکش هستیم یا نه! مگر نه این است که اولین کشور سوسیالیستی جهان دشمن زیاد دارد و در احاطه کشورهای امپرئالیستی است و باید از خود دفاع کند؟