arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۸۲۲۳۰۶
تاریخ انتشار: ۰۰ : ۱۵ - ۱۱ مهر ۱۴۰۳
خاطرات مدیر انجمن ایران و آمریکا؛ قسمت بیست و چهار؛

جنگ ایران و عراق داشت خسارت به بار می‌آورد برق به طور منظم قطع می‌شد/برای اطلاع از مخاصمات جاری به دختران حیاط مدرسه‌ی پشتی وابسته شدیم

او مکرراً به ما دروغ گفته بود و سعی کرده بود بی پایه‌ترین لفاظی‌های تبلیغاتی را به ما قالب کند؛ و توقع داشت حرف‌هایش را باور کنیم من و آن احساس می‌کردیم که خواهر‌ها به خاطر تمکین دائمی‌شان از برادر‌ها و ناتوانی‌شان در انجام دادن هر عمل مستقلی، بسیاری از حقوقشان را در برخورد با ما از دست داده‌اند. تایگر لی لی با لحنی بسیار رسمی شروع کرد به حرف زدن: ما از آزادی شما اطمینان قطعی نداریم اما بذارید بهتون بگم که این موضوع تا به حال هرگز این قدر در دسترس و واقعی نبوده مکث کرد تا تأثیر صحبت‌هایش را بر ما ببیند.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب «مهمان انقلاب»  کاترین کوب و با ترجمه رامین ناصرنصیر، روایتی از زندگی یکی از گروگان‌های سفارت آمریکا در جریان تسخیر سفارت در ۱۳ آبان ۱۳۵۸ است. این کتاب که با لحنی شوخ‌طبعانه نوشته شده، در سال ۱۹۸۴ جایزه کتاب مسیحی ECPA در حوزه زندگی‌نامه را از آن خودش کرده است. کاترین کوب به عنوان مدیر انجمن ایران و آمریکا (IAS) در تهران به فعالیت پرداخت و با تاسیس یک موسسه فرهنگی در ایران، به آموزش زبان انگلیسی به مردم و تبادل فرهنگ با آن‌ها مشغول شد. «انتخاب» روزانه بخش‌هایی از این کتاب هیجان انگیز را در ساعت ۳ منتشر می‌کند.

جنگ ایران و عراق داشت خسارت به بار می‌آورد برق به طور من ر منظم قطع می‌شد، گاهی دوبار در روز تغییراتی در ترکیب نگهبان‌ها به وجود آمد و بعضی از دانشجویان رفتند فهمیدیم اکبر رفته تا برای یکی از خبرگزاری‌ها اخبار جنگ را گزارش کند برای اطلاع از مخاصمات جاری به دختران حیاط مدرسه‌ی پشتی وابسته شدیم آن‌ها هر وقت حوادث جاری ایجاب می‌کرد شعار‌های «مرگ بر آمریکا» یا «مرگ بر شوروی» سر می‌دادند. بعد، 27دی، هونچو آمد تا بگوید ممکن است خیلی زود آزاد شویم. حرفش را بریدیم. ببین، تا وقتی که واقعاً قرار نیست بریم این‌ها رو به مون نگرا شما‌ها شیش هفته ست که دارید این چیز‌ها رو به مون می‌گید و ما دلمون نمی‌خواد این حرف‌ها رو بشنویم؛ مگه این که واقعاً بخواید آزادمون کنید. او جمله‌ای را که می‌گفت نیمه کاره گذاشت و گفت: «خب...» و اتاق را ترک کرد.

نمی‌دانستیم حرفش را باور کنیم یا نه؛ بنابراین سعی کردیم آن چه گفته بود از ذهن‌مان بیرون کنیم و به روال زندگی روزمره‌مان ادامه بدهیم. بقیه‌ی آن روز و یکشنبه به آرامی گذشت اما صبح زود روز دوشنبه در به صدا درآمد. جواب دادم: «بله؟ » «می‌تونیم بیایم تو؟ » گفتم: «حتماً یک لحظه صبر کنید و پیراهنم را، که یک خیر ناشناس برای تولدم فرستاده بود برداشتم یک برادر وارد شد و در را پشت سرش بست. « براتون یه سورپرایز داریم. به نفر اومده ببیندتون من و آن به هم نگاه کردیم و انگشتانمان را در مو‌هایمان فرو بردیم چه کسی ممکن بود باشد؟ برادر در را باز کرد و تایگر لی لی آنجا ایستاده بود. استقبال ما از او متناسب با توقعات آن‌ها نبود. هر کدام‌مان با بی تفاوتی تعارفات معمول فارسی را به زبان آوردیم صبح به خخـ بالاخره از او دعوت کردیم که بنشیند. «حالتون چه طوره؟ » و دیدن او برای من هیجان بخصوصی نداشت.

او مکرراً به ما دروغ گفته بود و سعی کرده بود بی پایه‌ترین لفاظی‌های تبلیغاتی را به ما قالب کند؛ و توقع داشت حرف‌هایش را باور کنیم من و آن احساس می‌کردیم که خواهر‌ها به خاطر تمکین دائمی‌شان از برادر‌ها و ناتوانی‌شان در انجام دادن هر عمل مستقلی، بسیاری از حقوقشان را در برخورد با ما از دست داده‌اند. تایگر لی لی با لحنی بسیار رسمی شروع کرد به حرف زدن: ما از آزادی شما اطمینان قطعی نداریم اما بذارید بهتون بگم که این موضوع تا به حال هرگز این قدر در دسترس و واقعی نبوده مکث کرد تا تأثیر صحبت‌هایش را بر ما ببیند.

هیچ عکس العملی نشان ندادیم. «مذاکرات جریان داره و احتمالش هست که آزاد بشید. » چند دقیقه‌ی دیگر به صحبت ادامه داد در سکوت به حرف‌هایش گوش دادیم و وقتی که می‌رفت تشکر کردیم اندکی بعد برادر دیگری آمد. دکتر‌های الجزایری دارند برای معاینه تون می‌آن از او تشکر کردیم و رفت. بالاخره یکی از دانشجویان آمد. «وسایل ضروری تون رو جمع کنید می‌خوایم ببریم تون به اتاق دیگه. » پرسیدیم: «اینجا رو برای همیشه ترک می‌کنیم؟ » لانه، نه، فقط اتاقتون رو لازم داریم. کتاب‌هایی را که مشغول خواندنشان بودیم کتاب‌های مقدس گل دوزی‌های‌مان را برداشتیم و با چشمان بسته به همان اتاق کوچک و آشنایی که در زمان کریسمس ما را در آن نگه داشته بودند هدایت شدیم.

اتاق بسیار کوچک و تنگ بود. اما در آن دو صندلی جا می‌شد و یک نفر برای‌مان پتو آورد. جا گرفتیم و به حدس و گمان درباره‌ی آن چه رخ می‌داد پرداختیم. کمی بعد برادری برگشت و گفت: «می‌خوایم باهاتون برای آرشیومون مصاحبه کنیم. » به آن نگاه کردم می‌دانستیم این کار چه معنایی دارد تبلیغات در سکوت چشم بندهای‌مان را زدیم و دوباره به اتاقمان هدایتمان کردند. همان طور که انتظار داشتیم چیدمان اتاق را به دقت تغییر داده بودند. دو صندلی‌مان را به گوشه‌ای منتقل کرده بودند و یک میز کوچک در مقابلشان گذاشته بودند که با درخت کریسمس مینیاتوری‌مان تزیین شده بود. روی رادیاتور انتهای «صحنه» تمام کارت‌های کریسمسی را که در اتاق‌مان پیدا کرده بودند انباشته بودند می‌دانستم آن هم به اندازه‌ی من خشمگین است.

از این که اتاق‌مان به این شکل استفاده شود واقعاً منزجر بودیم. روی صندلی نشستیم و تایگر لی لی وارد شد. او در مقابل ما پشت به دوربین تلویزیونی، نشست. شروع کرد به صحبت می‌خوایم درباره‌ی نوع رفتاری که باهاتون اینجا شده صحبت کنیم می‌خوایم به مون درباره‌ی غذا، مراقبتی که ازتون شده، رفتاری که باهاتون شده و احساسی که داشتید بگید. درست همان طور که فکر می‌کردیم من و آن در مورد احتمال چنین مصاحبه‌ای بحث کرده بودیم و قصد نداشتیم به دانشجویان آسان بگیریم.

نظرات بینندگان