arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۸۰۶۴۸۳
تاریخ انتشار: ۰۰ : ۱۸ - ۱۵ مرداد ۱۴۰۳
تاریخ شفاهی مبارزه امنیتی با مجاهدین خلق؛ قسمت پنجاه و هشت؛

تعقیب و گریز جنگلی منافقین در شمال ایران

همه بدون این که آموزش خاصی دیده باشند روش‌های کاملاً ابتکاری، بدیع و تجربه نشده‌ای را تجربه می‌کردند تا این‌ها را دستگیر کنند وقتی او را دستگیر کردند باورش نمی‌شد و می‌گفت اشتباه کرده‌اید من فلانی هستم. می‌گفتند حالا به سپاه برویم ببینیم چه می‌شود بعد او را می‌آوردند، با او صحبت می‌کردند و می‌برید و اطلاعاتش را می‌داد، در کلاس درس بودیم که یک مرتبه گفتند در کتألم با پوشش بسیجی به دو سه بانک دستبرد‌زده‌اند
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب رعد در آسمان بی ابر: تاریخ شفاهی مبارزه امنیتی با سازمان مجاهدین خلق، توسط نشر ایران در سال ۱۴۰۰ منتشر شده است. این کتاب مجموعه مصاحبههای محمد حسن روزی طلب و محمد محبوبی با جمعی از مسئولین امنیتی دهه شصت در رابطه با برخوردهای امنیتی با سازمان مجاهدین خلق است. «انتخاب» روزانه بخشهایی از این گفتگوها را برای علاقهمندان منتشر خواهد کرد. به دلیل ملاحضات امنیتی، نام مصاحبه شوندهها ذکر نشده و تنها عنوان آنها در متن آمده است.

گفتگو با برادر حمید معاون امنیت واحد اطلاعات سپاه منطقه ۳ کشوری جدال نفس گیر جنگل‌های شمال در آخرین روز‌های سال ۱۳۹۴ با برادر حمید که اکنون از دانشمندان راهبردی کشور است، در یک مجموعه‌ی علمی قرار مصاحبه داشتیم گفت و گو گرم‌تر و مفصل‌تر از آن چه تصور می‌کردیم بود. برادر حمید در سال‌های ۱۳۶۱ تا ۱۳۶۳ معاون امنیت (۴۰۰۰) واحد اطلاعات سپاه منطقه‌ی سه کشوری شامل استان‌های گیلان مازندران و گلستان بوده است.

--------------------------------------------------------------

در خرداد ۱۳۶۰ چون آموزش و پرورش را پاکسازی کرده بودند من هم در آموزش و پرورش کمک می‌کردم و هم در کار‌های سپاه منافقین پراکنده شده بودند و فاز نظامی شروع شده بود آن وقت یکی دو تا تواب را پیدا کرده بودند؛ این‌ها را سوار ماشین می‌کردند و می‌رفتند و در شهر‌های لاهیجان و شهر‌های غرب با شهر‌های استان گیلان گشت می‌زدند بسیاری از رده‌های بالای شهر رامسر را با همین ابتکار پیدا کردند.

مثل گشت عماری که در تهران از دانشجو‌ها گذاشته بودند یکی از همین بچه‌های تهران اصلاً به همین شکل ورود پیدا کرده بود؛ دانشجوی دانشگاه صنعتی شریف بود. این‌ها می‌گشتند و هر کسی را که از دانشگاه شریف شناسایی می‌کردند، حتماً عنصر رده‌ی بالایی بود.

 این ابتکارات بدون این که تبادل شود ولی با ذهن فعال بچه‌هایی با ضریب هوش بالایی جا افتاده بود و ضربات بسیار مؤثری هم زدند مثلاً چند تا از رده بالا‌های رامسر را در لاهیجان و رشت دستگیر کردند. یکی از خاطرات این بود که کسی بود به نام اصغر کریمی اهل لنگرود و در رامسر بسیار فعال بود و نهج البلاغه به این‌ها درس می‌داد یکی از دوستان می‌گفت رفتیم و دیدیم این که اصغر کریمی است با این‌ها سابقه‌ی انجمن حجتیه هم داشت و او را خوب می‌شناخت. می‌گفت کنار خیابان ایستاده بود و کباب می‌خورد. جالب این جاست که می‌رفتند و با پوشش این که مأموران مواد مخدرند این‌ها را دستگیر می‌کردند.

همه بدون این که آموزش خاصی دیده باشند روش‌های کاملاً ابتکاری، بدیع و تجربه نشده‌ای را تجربه می‌کردند تا این‌ها را دستگیر کنند وقتی او را دستگیر کردند باورش نمی‌شد و می‌گفت اشتباه کرده‌اید من فلانی هستم. می‌گفتند حالا به سپاه برویم ببینیم چه می‌شود بعد او را می‌آوردند، با او صحبت می‌کردند و می‌برید و اطلاعاتش را می‌داد، در کلاس درس بودیم که یک مرتبه گفتند در کتألم با پوشش بسیجی به دو سه بانک دستبرد‌زده‌اند. سر سادات محله سادات شهر فعلی یک ایست و بازرسی گذاشته بودند، آن سر شهر هم همین طور و یکی هم سر جاده‌ی اصلی و جاده‌ها را هم بسته و سه چهار تا بانک را‌زده و در آن موقع یکی دو میلیون پول را برداشته بودند. بعد هم نقاب و مو‌های پریشان سر قبر‌های کشته شده‌هایشان رفتند و سخنرانی کردند.

ما تازه متوجه شدیم در جنگل خبری هست. بلافاصله بلد‌های جنگل را که گالش‌های همان منطقه بودند، صدا زدیم و با آن‌ها صحبت کردیم و راه افتادند فکر می‌کنم دو روز بعد بود که آمدند و گفتند مقرشان را پیدا کرده‌ایم. این‌ها در منطقه‌ی شی شهری اسم محلی به معنی جنگل شمشاد در فلان ده، چهار پنج تا چادر زدهاند و تعدادشان را هم شمرده‌ایم حتی بعضی‌هایشان زن هم همراه‌شان بود؛ البته زن نبودند آن قدر مو‌هایشان بلند و پریشان بود که فکر کرده بودند زن هستند.

ما با ما بلافاصله تصمیم گرفتیم برویم و روی این‌ها عملیات کنیم. خودمان هم لباس رزم پوشیدیم و از منطقه ی بالای ییلاقی رفتیم. سعی کردیم کسی متوجه نشود و تلاش کردیم از شهر‌های مجاور نیرو جذب کنیم اما خیلی نتوانستیم جذب کنیم و خودمان راه افتادیم من، بودم آقای مشایی بود مسئول تدارکات سپاه رامسر و مسئول مالی هم بودند. فرماندهی تیم ما را باید آقای فرجی به عهده می‌گرفت. ما تیم‌بندی کردیم و بالا رفتیم که از منطقه‌ی ییلاقی حرکت کنیم و پایین بیاییم ساعت دوازده شب راه افتادیم و همگی هم تفنگ دست‌مان بود. دو سه ساعت راهپیمایی کردیم و به سمت پایین آمدیم.

مسئولیت هر تیم هم به عهده‌ی یکی بود گفتند از اینجا بالا بروید قشنگ مثل روز یادم هست؛ انگار همین دیشب بود. اتفاقاً نشستیم و وصیت نامه هم برای خودمان نوشتیم هنوز آن وصیت نامه‌ای را که نوشتم دارم آمدیم و از دره بالا کشیدیم یواشکی سرک کشیدیم و دیدیم چند متر آن طرف‌تر چادری هست. حالا مدام مراقب هستیم که آیا کسی در آن هست یا نیست. ساعت چهار صبح بود. در چادر اول رفتیم و دیدیم کسی نیست اما خرت و پرت سلاح ملات و این چیز‌ها بود. ما که در بودیم و به این چیز‌ها علاقه داشتیم نشستیم و شروع به خواندن کردیم ولی دیدیم با کد نوشته شده است؛ با وجود این مطالبی را فهمیدیم. همه‌ی برگه‌ها کوچک بودند.

این‌ها را جمع و جور کردیم و آمدیم و دیدیم بچه‌ها گیج هستند و نمی‌دانند چه کار کنند. سؤال کردم: «فرجی کجاست؟ جواب دادند: «فرجی برگشت. » پرسیدم: «چرا برگشت؟ پاسخ دادند فرجی به راننده ما گفت تو برو و از بسیجی‌های بین راه نیرو بردار و بیا این گفت من نمی‌روم می‌خواهم در عملیات باشم. بنده‌ی خدا شهید فرجی ما به خاطر نا فرمانی این آقا: گفت خب باشد پس توباش من بروم و نیرو بیاورم. » فرمانده عملیات خودش رفت و این آقا ایستاد و با ما آمد پرسیدم «فرجی کجاست؟ چرا این بچه‌ها آرایش بدی دارند؟ جواب دادند خبر نداری؟ فرجی نیست! » به معاون شهید فرجی: گفتم این بچه‌ها بدجور پشت درخت ایستاده‌اند.

مثلاً من این جا ایستاده بودم و یکی دیگر کنارم ایستاده بود و همه هم کلاش‌ها و ژ ۳‌ها را مسلح کرده بودند که به پایین برویم؛ چون بالاتر را که می‌دیدیم چادری چیزی نبود و می‌دانستیم پایین‌تر هستند. به ذهن خودم آمد که دست کم مقداری بچه‌ها را سازماندهی کنم که در یک خط قرار بگیرند و آرام آرام جلو بروند. یکی از بچه‌ها، مرحوم مرتضی شریفی نیا»، مسئول تدارکات بود که پشت این درخت و یکی دیگر هم پشت آن درخت بود. دست مرتضی را گرفتم و گفتم اگر توالان شلیک کنی به این بدبخت می‌زنی بلند شو برویم آن طرف. » همین را که گفتم انگشتش روی کلاش بود و تق یک گلوله شلیک کرد.

کسی نباید شلیک می‌کرد یک مرتبه همه برگشتند و با تعجب پرسیدند: چه شد؟  جواب دادم: هیچی! مرتضی اشتباهی شلیک کرد خلاصه سعی کردیم یواش یواش جلو برویم. همین کار را هم کردیم. جلو رفتیم و دیدیم تیراندازی شروع شد ظاهراً همان موقع که این تیر شلیک می‌شود این‌ها داشتند در چادر‌های پایین‌تر برنامه صبحگاهی اجرا می‌کردند. این‌ها را از بازجویی‌های بعدی فهمیدیم.

پرسیدیم شما صدای تیر نشنیدید؟ جواب دادند، چرا یک مرتبه متوجه شدیم صدا آمد گوش کردیم و گفتیم حتماً یک درخت از آن بالا افتاده است. ولی از آنجا که بی تجربه بودیم و افرادمان رزم جنگل بلد نبودند، در این تیراندازی‌ها هیچ یک از آن‌ها را نزدیم شاید نزدیک به چهارده پانزده نفر در آن محوطه بودند که وقتی می‌بینند به آن‌ها حمله شده است و دارد تیراندازی می‌شود همه فرار می‌کنند و هیچ کدام مجروح هم نمی‌شوند.

البته خودی‌ها به هم آسیب‌زده بودند؛ مثلاً یکی از بچه‌ها را دیدم که جلیقه‌ی خشابش تیر خورده بود پرسیدم تو چطوری تیر خوردی؟ جواب داد بچه‌های خودمان تیر زدند! و جلیقه خشاب به صورت یک جلیقه‌ی نجات برایش عمل کرده بود. خلاصه این‌ها همه پراکنده می‌شوند ما آمدیم و گفتیم بقیه دنبال آن‌ها بروند و من که آن جا می‌دانستم مدارک مستندات و ملات‌هایشان خیلی با ارزش است، با عده‌ای ماندم و همه را جمع و جور کردیم و در کیف‌هایمان ریختیم. 

 

ادامه دارد...

نظرات بینندگان