سرویس تاریخ «انتخاب»؛ مظفرالدینشاه در سفر نخست خود به فرنگ که در سال ۱۲۷۹ خورشیدی انجام گرفت، هنگامی که قصد داشت از محل اقامت خود برای دیدن کارخانه چینیسازی به ورسای حرکت کند، در پاریس مورد سوءقصد یک فرانسوی قرار گرفت (پنجشنبه ۱۱ مرداد ۱۲۷۹)، اما در کمال خوششانسی جان سالم به در برد. ابراهیم حکیمی که در این سفر جزو ملتزمین رکاب بوده و این ماجرا را به چشم دیده در خاطراتش ادعا کرده بود که حکیمالملک، عمویش، یعنی وزیر دربار مظفرالدینشاه به ضارب حمله کرده و مانع از شلیک به سمت شاه شده است: «ناگهان صدای تیری برخاست و به دنبال آن فریاد عمویم که با شخصی گلاویز شده بود بلند شد. همه به آن سوی متوجه شدیم.
دیدیم شخصی است به سن بیست و چند سال که پهلوی کالسکه شاه ایستاده یک دستش را به دمِ کالسکه شاه که باز بود گرفته و در دست دیگر تپانچهای را روی سینه شاه گذاشته میخواست شلیک کند. عمویم، وزیر دربار، در کمال جلادت و قوت قلب دست او را گرفته سخت فشار داد، در نتیجه دست این جوان را از روی سینه شاه دور کرده و سر تپانچه را به هوا نگاه داشت و خودش هم برخاسته میان شاه و آن مرد که فرانسوا سالسون نامیده میشد حایل گردید.» (۱) اما دوستعلیخان معیرالممالک (۱۲۵۳-۱۳۴۵ خورشیدی)، نوه ناصرالدینشاه و خواهرزاده مظفرالدینشاه که اتفاقا در همین زمان در پاریس به سر میبرد و قرار بود به درخواست شاه پشت سر کالسکه هیات ایرانی او هم روانه ورسای شود، روایت دیگری از این ماجرا دارد و میگوید که اصلا گلوله از اسلحه ضارب خارج نشده است. روایت او را از این ماجرا که یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۳۴ در مجله سپید و سیاه، (سال سوم، شماره ۳۲، صص ۱۲-۱۳ و ۳۸) منتشر شد در ادامه میخوانید:
قطار سریعالسیر ما در ایستگاه کولون شهر سرحد آلمان – فرانسه توقف کرد و به مسافرین اعلام شد که برای انجام تشریفات مرزی ترن در اینجا دو ساعت مکث میکند. پس بهتر دیدم از قطار پیاده بشوم تا هم چیزی بنوشم و هم قسمتی از زیباییهای کولون را از نزدیک تماشا کنم.
وقتی که از ترن پیاده شدم از دور سه نفر را دیدم که کلاه ایرانی بر سر و لباس ایرانی بر تن دارند و چون کمی پیشتر رفتم آنها را شناختم، یکی وکیلالدوله منشی حضور مظفرالدینشاه بود، دیگری ناصرهمایون رئیس موزیک خاصه شاه بود و آن دیگر شجاعالسلطنه امیرنظام بود که سابقا وزارت جنگ را به عهده داشت ولی اخیرا بیکار شده بود.
پر واضح است که من از دیدن آنها و آنها از دیدن من در سرحد آلمان و فرانسه سخت تعجب کردیم. آنها گفتند: «تو اینجا چه میکنی؟» گفتم: «عشق اکسپوزیسیون [نمایشگاه بینالمللی] مرا به اینجا کشانده. ولی شما کجا، اینجا کجا؟» وکیلالدوله منشی حضور که آدم صریحالهجه و خوشمزهای بود بیپروا گفت: «حقیقت این است که ما را هم عشق اکسپوزیسیون به اینجا کشانده.» گفتم: «چطور؟ شما هم برای تماشای اکسپوزیسیون آمدهاید؟» با خنده گفت: «ما خودمان نیامدهایم، ما را آوردهاند.» با بیحوصلگی گفتم: «وکیلالدوله! در این ولایت غرب هم دست از شوخی برنمیداری؟»
بعد آنها جریان را تمام و کمال برایم تعریف کردند. تعریف کردند که شاه مدتها بود میل داشت برای تماشای اکسپوزیسیون به فرنگستان بیاید و از طرف دیگر واقعا علیل و مریض بود و لازم بود که حتما در فرنگستان تحت معالجه قرار بگیرد اما بدبختانه کفگیر به ته دیگ خزانه خورده بود و آهی در بساط نبود. با این حال شاه مثل بچههای لجوج پایش را توی یک کفش کرده و به امینالسلطان صدراعظم گفته بود، باید هر طوری هست برای سفر دور و دراز فرنگ تامین بودجه کند تا با یک تیر دو نشان بزند؛ یعنی هم خودش را در اختیار اطبای متخصص فرنگستان بگذارد و هم مراسم اکسپوزیسیون را که آنقدر در دنیا راجع به آن سر و صدا به راه انداختهاند از نزدیک تماشا کند. بالاخره امینالسلطان اتابک وقتی که میل شدید شاه را به مسافرت فرنگ دید معادل ۷۵ کرور تومان از روسیه قرض گرفت و شاه را روانه فرنگستان ساخت و ضمنا برای آنکه خود از فیض تماشای اکسپوزیسیون بینصیب نماند در التزام رکاب شاه حرکت کرد.
راستی ممکن است این کلمه اکسپوزیسیون به گوش شما ثقیل باشد. آکسپوزیسیون یعنی بازار بینالمللی، یعنی بازار مکاره، بازار انترناسیونال، یعنی... چه میدانم، این اصطلاحاتی که امروز میگویند.
اکسپوزیسیون سال ۱۹۰۰ که ما برای تماشای آن میرفتیم، با همه شکوه و جلال در دنیا سابقه نداشت و بدون تردید تا این تاریخ نیز نظیر آن ترتیب داده نشده است. تمام دنیا؛ چین، ژاپن، روس، آلمان، اتریش، مصر، ایران... و خلاصه هر اسمی که روی نقشه جغرافیایی دنیا به چشم میخورد در اکسپوزیسیون پاریس شرکت داشتند.
هرکس اکسپوزیسیون سال ۱۹۰۰ پاریس را دید مثل اینکه همه دنیا را دید. مثلا اسم یک قسمت بزرگی را گذاشته بودند هند، شما در این قسمت که میرفتید مثل اینکه توی هندوستان بودید؛ همان مناظر، همان فیل و طاووس و مرتاض و همان قیافههای عجیب و غریب...
یا یک قسمت دیگر بود به نام مصر که در آن صنایع و محصولات مصر بود و فروشندهها با کلاه فینه کالای خود را به مردم عرضه میداشتند و در گوشه و کنار بازار نیز رقصندهها به ساز و طرب مشغول بودند، چه رقصندههایی...
معذرت میخواهم که به حاشیه پرداختم.
باری از آن سه نفر ایرانی که من در ایستگاه کولون دیدم پرسیدم: «پس چرا شاه در این شهر کوچک توقف کرده است؟» شجاعالسلطنه پاسخ داد: «به اینجا که رسیدیم اتابک تب کرد و شاه دستور داد که امشب را در اینجا بمانیم تا حالِ اتابک بهتر شود.»
وکیلالدوله اضافه کرد: «همین حالا شاه دارد جلوی کلیسای بزرگ شهر تفرج میکند و شما خوب است نزد شاه بروید.» گفتم: «من با این لباس سفر مقتضی نیست بروم انشاءالله در پاریس شرفیاب خواهم شد.»
مثل اینکه دیروز بود
من این روز تاریخی را هیچگاه فراموش نمیکنم؛ روزی که به جان شاه در پایتخت کشور فرانسه سوءقصد شد.
من برای ملاقات دایی تاجدار خود به قصر پالهسورن (که برای اقامت شاه ایران در نظر گرفته شده بود) رفته بودم. همین که از پلههای مارپیچ قصر بالا میرفتم به شاه برخوردم. مظفرالدینشاه تا مرا دید فرمود: «اعتصامالسلطنه» (من در آن وقت لقبم اعتصامالسلطنه بود.)
باری، شاه به من گفت: «اعتصامالسلطنه! ما امروز میرویم به ورسای تا کارخانه چینیسازی سهور را تماشا کنیم. تو هم بیا...» و من هم اطاعت کردم.
قصر پالهسورن در وسط یک باغچه خیلی مصفا قرار داشت که اطراف آن را نردههای مطلا احاطه کرده بود. در فاصله این قصر با خیابان بزرگ پاریس، شانزهلیزه، یک کوچه سنگفرش بسیار تنگ بود که بیش از صد قدم با خیابان فاصله نداشت.
کالسکهها جلوی درِ قصر حاضر بودند. شاه و اتابک و ژنرال پاران که مهماندار شاه بود و همچنین حکیمالملک وزیر دربار (عموی همین حکیمالملک) در کالسکه اول نشستند. در کالسکه دوم سایر همراهان شاه نشسته و حرکت کردند. اما همین که من سوار کالسکه سوم شدم و هنوز به کالسکهچی دستور حرکت نداده بودم که دیدم در اوایل کوچه ازدحام غریبی شد و بعد شنیدم که میگویند شاه ایران را کشتند. دنیا دور سرم چرخید و به قول قصهنویسهای قدیم گویی نه گنبد دوار را به مغزم کوفتهاند!
هنوز از بهت آن خبر خارج نشده بودم که دیدم کالسکه شاه به طرف قصر مراجعت میکند و لحظهای بعد با کمال خوشحالی شاه را دیدم از کالسکه پیاده میشود. مظفرالدینشاه همین که مرا دید با لحن خاصی گفت: «اعتصامالسلطنه! نزدیک بود بی دایی بشوی.»
این حرف شاه چنان در من تاثیر کرد که بیاختیار خودم را در قدمهای او انداختم و بینهایت گریستم.
مثل اینکه دیروز بود؛ این صحنه هماکنون مقابل چشمم مجسم است. چند نفر پلیس فرانسوی موی سر یک جوانی را گرفته بودند و او را کشانکشان توی باغچه قصر پالهسورن آورده بودند... او را در یک قفسی که مال طیور بود انداختند سپس از توی همان قفس او را استنطاق کردند.
سوال اول این بود که «طپانچه را از کجا خریدی؟» گفت، از فلان مغازه خریدم. بعد گفتند: «به چه نیت و قصدی میخواستی شاه را بکشی؟» گفت: «من مدتی بود که حتم کرده بودم یک سلطانی را بکشم این بود که موقع به دستم آمد و قرعه فال به نام شاه ایران اصابت کرد...»
و آخر از همه از ضارب شاه پرسیدند: «اسمت چیست؟» گفت: «فرانسوا سالسون»
فرانسوا سالسون سپس تعریف کرد که: «من از روی بیاطلاعی نوک چخماق را مخصوصا ساییدم تا گلوله بیشتر کاری بشود ولی همین موضوع باعث شد که من هرچه ماشه را تکان دادم گلوله از کالیبر اسلحه خارج نشد.»
بنا به گفته فرانسوا سالسون که من با دو تا گوشهایم شنیدم او در آن روز اسلحه را چکیده بود منتهی کار خدا بود که به همان علت گلوله از کالیبر خارج نشود. پس اینکه میگویند و مینویسند فلان دست قاتل را گرفت و بهمان به سینه او زد مزخرف است...
بله، مثل اینکه دیروز بود... از پلههای قصر بالا رفتم تا خدمت شاه شرفیاب بشوم. دیدم شاه روی نیمکت تکیه داده و حکیمالممالک جوهر و سرکه روی دماغ شاه میگیرد. پس از یک ربع ساعت که شاه به حال آمد صدراعظم عرض کرد: «قربان یک پیشنهادی میخواهم به اعلیحضرت بکنم.» شاه فرمود: «چیست؟» عرض کرد: «الحمدلله خطر گذشت و هر ساعت هرکسی برای آدمکشی حاضر نیست. پس خوب است اعلیحضرت آن تصمیم خودتان را تغییر ندهید و مطابق برنامه به ورسای تشریف ببرید. چون در ورسای رئیسجمهور و هیأت دولت فرانسه منتظر ورود شما هستند و اگر شما پس از این واقعه تصمیم خود را تغییر ندهید عکسالعمل بسیار خوبی خواهد داشت.»
در این وقت شاه نگاه نافذ و عمیق خود را به صورت ما دوخت، گویی میخواست در قیافههای ما اثر پیشنهاد جالب توجه امینالسلطان را بخواند، لحظهای سکوت در سالن بزرگ کاخ پالهسورن حکمفرما شد، سکوت را شکست و گفت: «بسیار خوب...» سپس شاه به من نزدیک شد و آهسته گفت: «اعتصامالسلطنه! به تو که گفته بودم به ورسای بیا، ولی حالا کار مهمتری با تو دارم؛ فورا به تلگرافخانه برو و جریان واقعه را بدون کم و زیاد به تهران مخابره کن. مبادا اخبار و اراجیفی راجع به این حادثه به تهران برسد که عکسالعمل نامطلوب داشته باشد.»
من به امر شاه حرکت کردم ولی قبل از آن که از سالن خارج شوم مظفرالدینشاه گفت: «لحظهای صبر کن...» سپس دستور داد عکسهایی را که در پاریس از او برداشته بودند آوردند و برای اطمینان خاطر درباریان روی آنها نوشت و امضا کرد و به من گفت: «اینها را هم با پست به تهران بفرست...» و سپس همانطور که امینالسلطان استدعا کرده بود به طرف ورسای حرکت کرد.
شرکت شاه بلافاصله پس از واقعه سوءقصد در مراسمی که قبلا تعیین شده چه انعکاسی در فرنگستان پیدا کرد بماند، همینقدر خوب است بدانید که این اقدام شجاعانه یک شخصیت افسانهای به شاه ایران بخشیده بود و مردم پاریس روح سندباد بحری را در کالبد پادشاه کشور هزار و یک شب میدیدند!
یک روز پس از واقعه سوءقصد من و مستوفیالممالک که او نیز به خرج خودش به پاریس آمده بود هر کدام پنجاه فرانکی طلا حاضر کرده و برای تصدق به حضور شاه بردیم و من در حالی که دست به سینه گذاشته بودم از شاه تقاضا کردم که آنها را به مستحقین بدهد. مظفرالدینشاه گفت: «من که در اینجا مستحقی نمیشناسم؛ خودتان بین فقرا تقسیم کنید...»
هنوز صحبت شاه تمام نشده بود که مسیو دلکاسه وزیر امور خارجه فرانسه وارد شد و تعظیم کرد و آنگاه طی نطق کوتاهی شجاعت شاه ایران را ستود. مظفرالدینشاه برای آنکه بیش از پیش شجاعت و جوانمردی مردم مشرقزمین را به فرنگیها نشان بدهد و شخصیت افسانهایاش چربتر بشود در جواب وزیر خارجه فرانسه گفت: «من ضارب را بخشیدم...» اما مسیو دلکاسه اظهار داشت: «البته شما یک حق خصوصی دارید ولی قانون نمیتواند این جرم را اغماض کند...»
این را هم تا یادم نرفته است به عنوان حاشیه بنویسم که بالاخره دادگاه فرانسه فرانوسا سالسون ضارب شاه را به ده سال حبس محکوم کرد که چون مظفرالدینشاه از حق خودش صرفنظر کرده بود پنج سال تخفیف داده شد ولی فرانسوا سالسون پس از یک سال زندانی در زندان فوت کرد.
من این مراسم مضحک را هرگز فراموش نمیکنم؛ مراسمی که طی آن به اتابک به مناسبت همین واقعه سوءقصد مدال شجاعت داده شد؛ در حالی که من از نزدیک شاهد بودم که آن روز اتابک بیش از همه ترسیده بود به طوری که ضربان قلب او از چند قدمی به گوش میرسید!
بله... بعدازظهر همان روز در باغچه پالهسورن مراسم باشکوهی اجرا شد؛ بدوا موزیک خاصه دولتی سلام ایران را زد و بعد رئیس بلدیه پاریس از اینکه چنین خطر بزرگی از شاه گذشت به نام مردم پاریس تبریک گفت و سپس ژنرال آندره وزیر جنگ مدال شجاعت به سینه امینالسلطان اتاب نصب کرد.
لااله الاالله – راستی که آدم در دو روز عمر خود چه مسخرگیها میبیند!
پینوشت:
۱- انتخاب، ۲۸ مهر ۱۳۹۸، به نقل از خواندنیها، شماره ۷، سال چهاردهم، ۲۵ مهر ۱۳۳۲، صص ۲۷ و ۲۸.
این آقا (منظور او محمدعلیشاه بود، ولی هیچگاه اسم او را بر زبان نمیآورد) درست شبیه ظلالسلطان و آقا محمدخان بلکه صد درجه در قساوت از آنها بالاتر است، نمیدانم این مرد چه به سر شماها و این مردم خواهد آورد. خدا لعنت کند کسانی را که مرا به این کار واداشتند و نگذاشتند من خیال خودم را که مطابق با قوانین مملکتی بود انجام داده عالمی را ایمن و آسوده کرده باشم. مسلما کاری را که ما کردهایم [امضای مشروطه]این آقا خراب خواهد کرد.» ...، چون این آقا را خوب میشناختم که از چه جنس است به ولیعهدی او راضی نشدم و همان قسمی که شاه شهید درباره من و ظلالسلطان رفتار کرد، من هم میخواستم نسبت به او و ملکمنصور (شعاعالسلطنه) انجام داده و به جای محمدعلیشاه، شعاعالسلطنه را ولیعهد کنم، اما نگذاشتند... بله! این شخص قرار است سرنوشت این مردم را در دست بگیرد و این بیچارهها خیال میکنند که این آقا به آنها رحم خواهد کرد...