سرویس تاریخ «انتخاب»: پنجشنبه دوازدهم خرداد ۱۳۹۰ روزنامه اطلاعات در ویژهنامهای به مناسبت سالگرد ارتحال امام مصاحبهای مفصل با خدیجه ثقفی نوری، همسر امام خمینی، منتشر کرد. این گفتگو را زهرا مصطفوی دختر کوچک ایشان گرفته بود. خدیجه ثقفی اول فروردین ۱۳۸۸ درگذشت، و اینکه زهرا مصطفوی چه تاریخی این مصاحبه را با مادرش انجام داده مشخص نیست، اما نکته مهم و جالب این است که ظاهرا این اولین و آخرین مصاحبه بلند با همسر امام خمینی بوده است. روزنامه اطلاعات در لید این مصاحبه نوشت: «همسر امام خمینی تا هرگز حاضر به گفتگو با هیچ نشریهای و رسانهای نمیشدند، اما این گفتگو با زحمت فراوان سرکار خانم دکتر زهرا مصطفوی دختر بزرگوار ایشان انجام شده است.» این البته در حالی بود که سالها پیش از آن روز چهارشنبه چهارم بهمن ۵۷، حمیده امیری، خبرنگار کیهان در پاریس برای نخستین بار با همسر امام خمینی مصاحبه کرده بود و ما آن را پیشتر در «انتخاب» کار کردیم. بعدا هم که امام به ایران بازگشتند و به قم رفتند، باز خبرنگار یکی از مجلات هفتگی با همسر ایشان مصاحبهای انجام داد. اما هیچکدام از آنها به تفصیل گفتوگویی که دخترشان با ایشان گرفت، نیست. خدیجه ثقفی در این مصاحبه از پیش از ازدواجش و زمان تحصیل در مدرسه سخن گفته تا ازدواج با امام و دستگیریهای ایشان در سال ۴۲ و مسائل سیاسی مربوط به آن و... مشروح این گفتگو را در پی میخوانید:
مادر جان سلام علیکم، امیدوارم مرا ببخشید، میخواستم اگر موافقت میفرمایید مختصری از زندگی مشترکتان با حضرت امام بگویید و اینکه به طور کلی رفتار ایشان با شما چگونه بود؛ یعنی در خانه ایشان هم از همان احترام قبل برخوردار بودید یا نه؟ و آیا این احترام تا آخر زندگی ایشان برقرار بود؟
بله، به من خیلی احترام میگذاشتند و خیلی اهمیت میدادند؛ یعنی یک حرف بد یا زشت به من نمیزدند. حتی یک روز به دخترانش؛ صدیقه و فریده – شما آن موقع کوچک بودید – که از پشتبام رفته بودند منزل همسایه، اعتراض داشتند و میگفتند در آن خانه نوکر بوده است و از این بابت نگران بودند، ولی من میگفتم که کسی آنجا نبوده است.
بیشتر بخوانید
ایشان حتی در اوج عصبانیت هرگز بیاحترامی و اسائه ادب نمیکردند. همیشه در اتاق، جای خوب را به من تعارف میکردند. همیشه تا من نمیآمدم سر سفره، خوردن غذا را شروع نمیکردند، به بچهها هم میگفتند صبر کنید تا خانم بیاید. اصلا حرف بد نمیزدند. ولی اینکه بگویم زندگی مرا به رفاه اداره میکردند، نه. طلبه بودند و نمیخواستند دست پیش این و آن دراز کنند – همچنان که پدرم نمیخواست – دلشان میخواست با همان بودجه کمی که داشتند زندگی کنند، ولی احترام مرا نگه میداشتند. حتی حاضر نبودند که من در خانه کار بکنم.
همیشه به من میگفتند جارو نکن. اگر میخواستم لب حوض روسری بچه را بشویم میآمدند و میگفتند: «بلند شو، تو نباید بشویی.» من پشت سر او اتاق را جارو میکردم، وقتی او نبود لباس بچه را میشستم.
حتی یک سال که کسی که همیشه در منزلمان کار میکرد، نبود – آن موقع ما در امامزاده قاسم بودیم، همین اواخر بود که بچهها بزرگ شده و شوهر کرده بودند – وقتی ناهار تمام شد من نشستم لب حوض تا ظرفها را بشویم، ایشان همین که دیدند من دارم ظرفها را میشویم، از بین دخترها، فریده منزل ما بود – گفتند: «فریده بدو، خانم دارد ظرف میشوید» فریده دوید و آمد ظرفها را از من گرفت و شست و کنار گذاشت.
مادر جان این مطالب صریح و روشن شما نشاندهنده این است که حضرت امام، جارو کردن و ظرف شستن و حتی شستن یک روسری بچه خودتان را هم وظیفه شما نمیدانستند و شما هم که به جهت نیاز، گاهی به این کارها دست میزدید ناراحت میشدند و آن را به حساب نوعی اجحاف نسبت به شما میگذاشتند. من هم به خوبی یادم هست شما که وارد میشدید حتی به شما نمیگفتند در را پشت سرتان ببندید. شما که مینشستید خودشان بلند میشدند و در را میبستند. توجه و احترام امام به شما زبانزد بود و هست. شنیدهام شما سالها نزد امام مشغول به تحصیل بودهاید، لطفا در این باره توضیح بدهید.
بعد از اینکه تصدیق ششم را گرفتم و یک سالی گذشت، رفتم دبیرستان «بدریه» و کلاس هفتم را خواندم. کلاس را که شروع کردم دو ماه گذشته بود و برای فرانسه معلم گرفتم و دو ماه هم پیش یک خانم کلیمی درس خواندم. ماهی ۲ تومان میدادم. آقاجانم که از قم به تهران آمدند، جامعالمقدمات را مدتی پیش ایشان خواندم و وقتی که ازدواج کردم، آقا به من تعلیم داد و، چون با استعداد بودم به من گفتند که احتیاج به تعلیم ندارم و شروع کردند به تدریس جامعالمقدمات. همه درسهای جامعالمقدمات را خواندم. البته ۹ سال اول هیأت خواندم و بعد از آن، جامعالمقدمات.
دو بچه داشتم که سیوطی را شروع کردم و وقتی سیوطی تمام شد، چهار بچه داشتم. بچه چهارم که فریده خانم است وقتی به دنیا آمد من دیگر وقت مطالعه و درس خواندن نداشتم، ولی «شرح لمعه» را شروع کردم. مقداری شرح لمعه خواندم که دیدم عاجزم و هیچ نمیتوانم بخوانم. مجموعا هشت سال طول کشید. بعدا که در انقلاب به عراق رفتیم شروع کردم به یادگیری زبان عربی و، چون معاشر نداشتم زبان عربی را از روی کتب درسی آنها شروع کردم. کتاب سوم ابتدایی را گرفتم و خواندم و بعد کتاب ششم و بعد کتاب نهم را از «حسین» گرفتم. چون بعضی لغتها را نمیدانستم. وقتی احمد جان به تهران آمد، کتاب لغت عربی به فارسی برایم تهیه کرد. سپس به کتاب رمان و رمانهای شیرین و قشنگ و حکایتها علاقهمند شدم و، چون از آنها خوشم میآمد، تشویق میشدم. دلیل آنکه تحصیل را در جوانی رها کردم این بود که مشوق نداشتم وگرنه در میان دوستانم خیلی به تحصیل علاقهمند بودم.
همین که امام آمدند و به تدریس شما مشغول شدند و در طول ۸ سال اول زندگی برای این مسئله وقت گذاشتند به معنی تشویق است. گذشته از آن شما قبل از ازدواجتان به مدرسه رفتید، در حالی که آن موقع همه به مکتب میرفتند و حتی ما هم به مکتب رفتیم. اینها همه خود نوعی تشویق است.
بله اینکه خودشان قبول کردند و ۸ سال طول کشید، تشویق بود. ولی اگر چهار نفر دیگر اهل درس بودند و با من مباحثه میکردند، خیلی فرق داشت. آدم در کلاس میبیند که این دوستش درس میخواند و آن یکی هم درس میخواند و تشویق به تحصیل میشود. من در عراق رمان میخواندم و بعد شروع کردم به روزنامه و مجله خواندن و پیشرفت کردم به طوری که در سال آخر اقامتمان در عراق، کتاب تمدن اسلام را به زبان عربی خواندم.
مادر جان، من که هم به سطح علمی شما و دانشجویان دانشگاهها آشنا هستم، شما را از نظر علمی همسطح سطوح بالای دانشگاهیان میبینم و این به جهت کوشش خود شما و تشویق و تلاش حضرت امام است. امام سعی داشتند که شما را از نظر علمی رشد دهند. آیا اصولا در زندگی خصوصی شما مثل لباس پوشیدن یا رفت و آمدتان دخالت میکردند؟
نه، اوایل زندگیمان هفته اول یا ماه اول، یادم نیست به من گفت: من به تو کاری ندارم؛ به هر صورت که میل داری لباس بخر و بپوش. اما آنچه از تو میخواهم این است که واجبات را انجام بدهی و محرمات را ترک بکنی. یعنی گناه نکنی. به مستحبات خیلی کاری نداشتند، به کارهای من کاری نداشت. هر طوری که دوست داشتم زندگی میکردم. به رفت و آمد با دوستانم کاری نداشتند. چه وقت بروم چه وقت برگردم، ایشان به درس و تحصیل مشغول بودند و من هم سرم به کار خودم بود.
مادر شما شانس آوردید که شوهری واقعا اسلامشناس داشتید، و میدانست که اسلام چه مقدار به مرد حق دخالت در زندگی همسر را داده است و لذا به زندگی خصوصی شما دخالتی نمیکردند و تنها از شما میخواستند که حرام خداوند را انجام ندهید و واجب خداوند را انجام دهید. معنی تسلیم در مقابل خداوند و احکام باری تعالی همین است. مادرجان، حالا مقداری درباره مسائل سیاسی در طول انقلاب و قبل از آن بفرمایید. آیا آقا (امام) با آقای کاشانی ارتباط داشتند؟
آقا به آقای کاشانی ارادت داشت. ابتدا وقتی آقا برای ازدواج آمدند تهران و ۸ روزی منزل آقاجانم اقامت کردند، آقای کاشانی هم آمده بود و همدیگر را دیده بودند؛ برای اینکه خانه آقای کاشانی و آقا جانم در یک کوچه بود و با هم رفیق بودند. در همان جا آقای کاشانی به آقاجانم گفته بود: «این اعجوبه را از کجا پیدا کردی؟» معلوم میشود که از همان دید اول هوش و ذکاوت امام برای آقای کاشانی مشخص شده بوده و آقای کاشانی متوجه شدند که حضرت امام غیر از بقیه طلاب هستند.
در مسئله نواب صفوی امام چه کردند؟
نواب صفوی و برادران واحدی را میخواستند بکشند، من با مادر آنها دوست بودم. آقا رفتند پیش آقای بروجردی، که آقای بروجردی در این کار دخالت کنند، ولی آقای بروجردی گفتند که من در کار آنها دخالت نمیکنم و بعد آنها را کشتند.
درباره شروع مبارزات در سال ۴۲ چه خاطراتی دارید؟
چون زمینها را به زور از مالکها میگرفتند و میدادند به رعیتها؛ همیشه این سوال مطرح بود که زراعتی که کشاورزان میکردند حلال است یا خیر؟ بعد از مدتی من و آقا مصطفی رفتیم نجف و کربلا و در آنجا شنیدیم که ایران شلوغ شده است. آقا مصطفی دلواپس شد و گفت: برگردیم تهران. وقتی آمدیم خانه پر از جمعیت بود، ما رفتیم منزل برادرت. حیات خانه آقا مصطفی قهوهخانه شده بود تا بعد کمکم شلوغی زیاد شد و آقا سخنرانی عصر عاشورا را کردند داخل خانه و آن شب صدای همهمه و تنفسشان پیچیده بود.
آنها لگد زدند به درِ خانه. ما همه در حیاط خوابیده بودیم. آقا رفتند و گفتند لگد نزنید آمد. آقا، عبا و قبایشان را پوشیدند و آنها در را شکستند و ریختند داخل خانه و ایشان را بردند. دو سه روزی در یک منزل مسکونی بازداشت بودند و بعد ایشان را به زندان قصر منتقل کردند. ۱۰-۱۲ روزی در قصر بودند، اما نمیگذاشتند برای ایشان غذا ببریم. ظاهرا میرفتند ایشان را نصیحت میکردند. آقا، کتاب دعا و لباس خواسته بودند، برایشان دادیم. بعد ایشان را بردند عشرتآباد و دو ماه آنجا بودند. نمیگذاشتند هیچکس پیش ایشان برود و فقط اجازه غذا دادند. ما هم آمدیم تهران منزل خانمجانم و ناهار به ناهار برایشان غذا میدادیم. بعد از دو ماه آزاد شدند، ایشان را بردند به داوودیه منزل حاج عباس آقا نجاتی. من روز اول با دخترانم آنجا رفتم. ما بیشتر ماندیم و اتاق یکدفعه خلوت شد و همه رفتند. به ایشان گفتم: «اینجا خیلی سخت است؟!» انگشتش را مالید به پشت گردنش، پوست نازکی با انگشت لوله شد و آمد پایین. من هیچ نگفتم، ولی خیلی ناراحت شدم.
هنوز هم که به یاد آن میافتید ناراحت میشوید. مادر معذرت میخواهم، من در این گفتگو چندین بار شما را به گریه انداختم و خاطرات تلخ گذشته را زنده کردم واقعا مرا ببخشید.
نه اشکالی ندارد. بعد آقای روغنی پیشنهاد کرده بود که آقا به خانه ایشان بروند. جمعیت زیادی از ساواکیها روبهروی منزل آقای روغنی جا گرفتند و یک منزل هم نزدیک آنجا برای ما کرایه کردند. تقریبا ۳۰ ساواکی آنجا بودند که رفت و آمد را محدود میکردند و فقط مادرم یا خواهرم را اجازه میدادند داخل شوند. مدت ۷ ماه در قیطریه منزل آقای روغنی بودند که رئیس ساواک به نام انصاری گفته بود هر وقت بخواهید به قم بروید برای شما ماشین میآوریم. بعد رفتیم قم. همه خانه آقا را مردها گرفته بودند. یک خانه متصل به منزل آقا را اجاره کردند و دری باز کردند به آنجا و ما رفتیم. از عید ۱۳ آبان یعنی هشت ماه آنجا بودیم که آقا سخنرانی دیگری کردند که همان کاپیتولاسیون بود. یک شب دیدیم که ریختند پشت در خانه. من در ایوان بودم. با آنکه دیوار بلند بود یکی بالای دیوار بود. آقا طرف دیگر حیاط بودند، من این طرف حیاط. دوباره دیدم یکی دیگر پرید. صدا کردم: «آقا» و دیدم که درب بین خانه ما و بیرون را با لگد میزنند. آقا صدای مرا که شنید بلند صدا زد: «در را شکستید، من دارم میآیم.» یک وقت دیدم که یکی دیگر هم پرید بالا، من دیگر ترسیدم. نزدیک سحر بود. آقا آمد بیرون و داد زد به آنها: «در شکست! بروید بیرون من میآیم.» همین که دیدند آقا از اتاق آمد بیرون به طرف من و من هم توی ایوان ایستاده بودم، از دیوار به طرف بیرون پایین پریدند. آقا آمد مُهر و کلید در قفسهاش را به من داد و گفت: «این پیش تو باشد تا خبر دهم.» و از آن در رفت بیرون. من آن را قایم کردم و به هیچکس نگفتم. چون توقع میکردند که کلید یا مهر را بگیرند. احمد بیدار شده بود، ۱۷-۱۸ ساله بود. احمد پرسید: «آقا کو؟» گفتم: «از این در رفت، نرو.»، ولی رفت، بعد گفت: «چند قدم که رفتم یکی از ساواکیها هفتتیرش را رو به روی من کرد به صورت حمله – یعنی اگر بیایی جلو میزنمت – و من نرفتم.»
مادر، ناراحت نشوید اگر یادآوری آن دوران شما را تا این حد ناراحت کند. من مجبور میشوم سوالی نکنم. خواهش میکنم شما همیشه صبور بودید یادم هست که وقتی من رسیدم شما لرز کرده بودید و در جواب احوالپرسی من خیلی محکم جواب دادید که «حالم خوب است؛ اما نمیدانم چرا میلرزم.» و من در تمام این سالها هر وقت یاد آن لحظه میافتم از مظلومیت آن روز شما منقلب میشوم. خب مادر جان نفرمودید مُهر و کلید را چه کردید و چگونه آن را به امام برگرداندید؟
قایم کردم تا زمانی که آقا رفتند عراق، از نجف نامهای به من نوشتند که مهر مرا به یک آدم امینی بدهید برایم بیاورد و من با آقای اشراقی در میان گذاشتم و ایشان گفتند آقای آشیخ عبدالعلی قرهی گذرنامه دارد و مورد اطمینان است. من هم نامهای نوشتم و مهر و کلید را به او دادم. او هم برد نجف و به آقا داد.
اینکه حضرت امام مهر خود را فقط به دست شما داده، بیانگر اطمینانی است که ایشان به شما داشته که تا چه اندازه استوار و رازدار هستید و اینکه شما در تمام این مدت با هیچکس آن را در میان نگذاشتهاید، نشانه امانتداری شماست؛ و الا حضرت امام میتوانستند به شما بگویند که مهر را به کس دیگری تحویل دهید. لطفا بفرمایید که آیا حضرت امام از اقامتشان در ترکیه برای شما تعریف کردهاند؟
شهر «بورسا» محل اقامت آقا بوده، ظاهرا خوش آب و هوا هم بوده است. یک مامور ایرانی به نام حسن آقا که ساواکی و اهل ساوه بود، همراه آقا به ترکیه رفته بود و زن و بچهاش در ایران بودند، خیلی ناراحت بود و در واقع او هم تبعیدی بود. او به اتفاق یک مامور ترک که نامش «علیبیک» بود، مراقب آقا بودند. بعد که داداش را (آقا مصطفی – خانم به زبان دخترانشان به او داداش هم میگفتند) تبعید کردند، گاهی با هم بیرون میرفتند؛ ولی آقا بیشتر در منزل بودهاند و مشغول کار خود بودند و کتاب «تحریرالوسیله» را مینوشتند.
رژیم شاه با داداش چه کرد؟
داداش هم بعد از بازداشت آقا، رفت منزل آیتالله مرعشی نجفی و مردم هم دورش جمع شدند. رژیم، چون دید وجود موثری است، او را هم بازداشت کرد. دو ماه در قزلقلعه او را زندانی کردند و بعد ایشان را بردند ترکیه.
شما با رفتن داداش موافق بودید؟
نه.
من یادم هست که موقع رفتن آمده بود خدمت شما و من در پیچیدن عمامهاش به او کمک میکردم. شما با رفتن او مخالف بودید و میگفتید: «آقا که مبارزه میکند و با شاه مخالفت کرده، سنی از او گذشته؛ اما تو جوانی. زن و بچه داری. زن تو حامله است، من با زن تو چه کنم؟» و داداش، چون مجبور به رفتن بود میخواست شما را ناراحت نکند، میگفت: «شما اینجا دور هم جمع هستید، اما آقا آنجا تنهای تنهاست، من باید پیش او بروم و بالاخره هم او را بردند و چه روز تلخی و سختی بود. یادتان میآید؟...
(همسر امام با گریه تایید میکنند.)
معذرت میخواهم، این یادآوریها برای همه دردناک است. حالا بفرمایید آقا چگونه به عراق رفتند و چه اتفاقی در راه ترکیه به عراق افتاده است. کمتر کسی در این باره سخن گفته است. شاید داداش یا آقا برای شما تعریف کرده باشند. چون اکثر آقایان بعد از رفتن آقا به عراق خدمت امام رسیدهاند و خاطره چندانی ندارند.
بعد از آزادی، یعنی تمام شدن دوران تبعیدِ آقا در ترکیه، به او گفتهاند به ایران میروی یا عراق؟ اما نگذاشتند خودش تصمیم بگیرد، گفتهاند باید به عراق بروید. ایشان هم که وارد عراق میشوند میگویند اول به زیارت کربلا میروم، بعد میروم نجف. در مدت این سه چهار روز که در کاظمین بودهاند، سامره هم میروند. یک آقایی که در کربلا خانه داشته است و تابستانها ییلاق به کربلا میرفته است، آقا را به خانه خودش در کربلا دعوت میکند و آقا سه روز هم در منزل او میماند تا حاج شیخ نصرالله خلخالی که از دوستان آقا بود و از صرافان عراق، بلکه صراف نصف ممالک عربی دیگر هم بود برای آقا در نجف خانهای تهیه میکند. در کربلا هم آقا به منزل آشیخ نصرالله وارد شدند و سه روز ماندند و او به طلبهها و مردم گفته است که بروید برای امام خانه تهیه کنید و اثاث بخرید تا آقا منزل شخصی دیگری وارد نشوند. اثاثی که خریده بودند عبارت بود از: فرش کهنه، گلیم کهنه، سه چهار دست رختخواب، سماور بزرگ، یک گونی شکر، یک صندوق چای، چهل استکان و نعلبکی جورواجور برای پذیرایی از جمعیت با چای، چهار سینی و چهار دست ظرف غذاخوری. به آقایان هم اطلاع داد که بیایند در همان حیاط که ۵ متر در ۶ متر بود بنشینند و آقا از کربلا به منزل خودشان وارد شدند و در آنجا ۱۴ سال زندگی کردند. منزل خیلی کوچک بود. آشپزخانه به اندازه یک تشک بود دیگ غذا را میگذاشتیم در حیاط و غذا میکشیدیم، چون آشپزخانه جا نداشت. دو اتاق پایین داشت هرکدام ۳ در ۴ و دو اتاق بالا داشت که یکی قابل استفاده نبود. یکی از اتاقها را فرش کردیم برای آقا و خانه پهلویی را هم اجاره کردند برای بیرونی آقا. اصولا خانه کوچک و کهنهای بود.
مادر جان، اگرچه از صحبتهای شما استنباط میشود که از نظر اقتصادی در زندگی با حضرت امام تحت فشار بودهاید، ولی با کمال قناعت و بردباری آن را تحمل کردهاید. اما فکر نمیکنید خودتان و همین طور فرزندانتان از نظر اعتقادی و اخلاقی متاثر از امام هستید؟
بله، روحیه آقا، حرکاتش و صحبتهایش، همه اینها در بچهها اثر گذاشته بهخصوص دیانت آقا. بچههای من خیلی متدین هستند، واقعا متدین هستند و من از این بابت شاکر به درگاه خدایم، اینها همه اثر وجود آقاست.
این اثر را در خودتان هم احساس میکنید؟
اثر داشته. برخورد و رفتار، دیانت و تقوای ایشان در من نیز، چون فرزندانم اثر داشته است. اما از نظر اخلاقی و خلقی در بچههایم بیشتر اثر گذاشته؛ یعنی در بچههایم هست، ولی در خودم نه. در من از جهت اخلاق تاثیر نکرده، من خودم همان هستم که بودم.
آیا فکر میکنید اگر یک شوهر بیایمان داشتید از نظر حسن اخلاق و ایمان همینطوری بودید که الان هستید؟
در دیانت ضعیف میشدم؛ همینطور که حالا قوی شدهام. من در واقع در دیانت تقویت شدم.
از نظر اخلاقی، صرف نظر از دیانت مثلا نشنیدید که حضرت امام از شما یا بچهها بخواهند که مواظب رفتار یا گفتارتان باشید؟
تذکر میدادند که مواظب اخلاق و سیرت خود باشید. خودتان را نگیرید و تکبر نکنید. هیچ کدامشان حتی خود من که خانم امام هستم، روی اعتبار احترام امام، تکبر ندارم. اصلا یادمان نمیآید که این مسئله مطرح بوده باشد که خانواده امام هستیم، یا دخترانم خودشان را بگیرند. نه، اصلا اینطور نیست.
در مورد تذکرات اخلاقی و نکات تربیتی چه به خاطر دارید؟
نه، یادم نیست، کم نصیحت میکردند. از هفت سالگی در تربیت دینی دقت داشت؛ یعنی میگفت: از هفت سالگی نماز بخوان. میگفت: اینها (بچهها) را وارد به نماز کن تا وقتی ۹ ساله شدند عادت کرده باشند. من به ایشان میگفتم تربیتهای دیگرشان با من، نمازشان با شما. شما بگو، من که میگویم گوش نمیکنند. خودشان مقید بودند و میپرسیدیند، اما همین که میگفتند خواندم، قبول میکردند. کنجکاوی نمیکردند.
شما معتقدید بیشترین نقشی که امام در تربیت بچهها و خانواده داشتند تحکیم اعتقادات مذهبی و ایمان آنها بوده است؟
بله، اخلاق و ایمان را از ایشان دارید، اما سلیم بودن و سازگار بودن در زندگی با شوهرانتان را از من دارید.
مادر بعد از رحلت امام، روال زندگی شما و رفتار بچهها با شما و برخورد مسئولین با حضرتعالی چگونه است؟
بعد از رحلت امام برخورد مسئولین خیلی خوب بود. آقای خامنهای چندین بار تا به حال به منزل ما آمدهاند، خیلی محبت کردهاند. از من احوالپرسی کردهاند. همینطور آقای هاشمی رفسنجانی هم چند بار تا به حال به منزل ما آمدهاند، در اعیاد و اوقات دیگر آقای کروبی هم آمدهاند، آقای موسوی خوئینیها هم یک بار آمدند.
آیا با خانواده مسئولین هم رفت و آمد دارید؟
بله، همه خانوادههای مسئولین به من محبت دارند. مردم هم به من محبت دارند. در اعیاد مذهبی، ایام عید، مناسبتهای مختلف رفت و آمد داریم.
رفتار بچههایتان با شما چگونه است؟ سفارش امام چه بوده؟
بچهها خیلی احترام من را دارند. آقا به احمد جان که خیلی سفارش کردند به او گفتهاند «خیلی مواظب باش، من نتوانستم تلافی کنم و تو تلافی کن.»
آقا همیشه از شما و گذشت و صبر و بردباری شما در زندگی خودشان تعریف میکردند و همیشه سفارش شما را میکردند. حتی ما هم شاهد بودیم که شما تا چه حد در مبارزات امام سهیم بودید، ما هیچوقت شکایتی از زندگی پرفراز و نشیب خودتان با امام، از غربت نجف، دوری بچهها و... نشنیدیم. هیچوقت ندیدیم با امام مخالفت کنید یا به ایشان سخت بگیرید. خود امام هم همیشه این نکته را ابراز میداشتند. از بچهها چه توقعی دارید؟
توقع دارم تا زنده هستم احترام مرا داشته باشید. همینطور که تا به حال داشتهاید. من از همه راضی هستم؛ احمد جان، دخترانم و عروسم همه خیلی خوب هستند.
«... نظر به آنچه راجع به بنده در جراید ذکر گردیده و شنیدم سبب اضطراب خاطرتان شده است، اشعار میدارد که در سایه بلندپایه پرچم عالیه سلامت و به لطف خدا آسودهام و در تمام مدتی که در زندان به سر بردهام جز به احترام و ادب با من رفتاری نشده است...»