arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۷۹۱۱۴۶
تاریخ انتشار: ۰۰ : ۱۸ - ۲۲ خرداد ۱۴۰۳
تاریخ شفاهی مبارزه امنیتی با مجاهدین خلق؛ قسمت شانزده؛

به خانه‌های چپی و توده‌ای می‌ریختیم و مدارک متهم را جمع می‌کردیم/ بنی‌صدری‌ها را از اطلاعات سپاه بیرون کردیم/ لاجوردی گفت به تو حکم نمی‌دهم، اما اگر متهم بیاری می‌پذیرم

ما شدیداً ضد بنی صدر بودیم انتشار روزنامه‌ی انقلاب اسلامی مایه‌ی اعصاب خردکنی ما شده بود در نهایت به عنوان قائم مقام همه‌ی بچه‌های بنی صدری را به بهانه‌های مختلف از واحد اطلاعات بیرون کردیم و از بچه‌های حزب اللهی نیرو جایگزین می‌کردیم. منظور این نیست که بنی صدری‌ها حزب اللهی نبودند، اما تفکرشان طوری بود که بنی صدر را آدم موجهی می‌دانستند و قبولش داشتند.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب رعد در آسمان بی ابر: تاریخ شفاهی مبارزه امنیتی با سازمان مجاهدین خلق، توسط نشر ایران در سال ۱۴۰۰ منتشر شده است. این کتاب مجموعه مصاحبه‌های محمد حسن روزی طلب و محمد محبوبی با جمعی از مسئولین امنیتی دهه شصت در رابطه با برخورد‌های امنیتی با سازمان مجاهدین خلق است. «انتخاب» روزانه بخش‌هایی از این گفتگو‌ها را برای علاقه‌مندان منتشر خواهد کرد. به دلیل ملاحضات امنیتی، نام مصاحبه شونده‌ها ذکر نشده و تنها عنوان آن‌ها در متن آمده است.

 

گفتگو با مسئول اقدام بخش التقاط اطلاعات سپاه در دهه شصت

-لطفاً کمی از پیشینه و سوابق خودتان بفرمایید.

من عضو واحد اطلاعات سپاه بودم؛ با عرب سرخی که مسئول گزینش و پرسنلی بود، حرفم و به عبارتی دعوای‌مان شد از واحد اطلاعات کندم و گفتم نمی‌خواهم کار اطلاعاتی کنم. به سپاه تهران آمدم و گفتم من می‌خواهم به جبهه بروم. سال ۵۹ بود. پرونده‌ام را برداشتم و از ستاد مرکزی اطلاعات بیرون آمدم و رفتم سپاه تهران در خیابان ایرانشهر آقای خسرو جبروتی، (ناصر جبروتی) فرماندهی سپاه تهران - مسئول بخش بازجویی در واحد اطلاعات و رئیس حوزه‌ی مرکز بود ایشان از واحد اطلاعات آمده. و در سپاه تهران پیش برادرش رفته بود در پله‌های سپاه تهران من و آقای خسرو جبروتی همدیگر را. دیدیم ایشان مسئول من در ستاد بود. از من پرسید: این جا چه کار می‌کنی؟ جواب دادم آمدم که بروم جبهه گفت: نه، نمی‌توانی و فلان و بهمان مرا پیش برادرش برد و به او گفت که جریان فلانی این طوری است و می‌خواهد بیرون برود جبهه و حیف است. برادرش مرا به مسئول واحد اطلاعات سپاه تهران که فردی به نام عبدالله بود، معرفی کرد.

-ستاد مرکز؟

 بله در سپاه تهران دو تا اطلاعات داشتیم؛ یکی «نادرحلیمی» و «محسن انصاری »بود دیگری عبدالله نامی بود که از بچه‌های تحصیل کرده آمریکا و اصالتاً شیرازی بود. عبدالله بچه‌ی بدی نبود اما بنی صدری بود، این اکیپ از بچه‌های سپاه تهران جریان بنی صدری بودند سپاه تهران که تشکیل شده بود این‌ها از محسن انصاری یک حکم گرفته بودند و او را مسئول واحد اطلاعات گذاشتند در عمل، محسن رضایی که می‌دید این‌ها بنی صدری هستند به آن‌ها هیچ سرویس و امکاناتی نمی‌داد و عملاً هم نادر را آن جا گذاشت. در راهرو طبقه‌ی پنجم سپاه تهران یک طرف سپاه تهران ستاد مرکزی و طرف دیگر سپاه تهران جبروتی و دوستانش بودند ما که آمدیم ما را به عبدالله معرفی کردند عبدالله صحبتی کرد که قرار است پادگان امام حسن را تبدیل به پادگان نظامی کنیم و آنجا اطلاعات داخلی ندارد شما فعلاً برو آن جا رفتم آن جا مستقر شدم و شروع به کار کردم، به خودمان که آمدیم، دیدیم داریم همه کار می‌کنیم، منافق چپ راست و ساواکی می‌گیریم و همه کاره شده بودیم. این‌ها هم می‌دیدند ما داریم کار می‌کنیم نمی‌توانستند بیکار بنشینند. با آقای لاجوردی  هماهنگ کرده بودند، لاجوردی گفت به تو حکم نمی‌دهم اما هر موقع متهم بیاوری از تو می‌پذیرم ولی وقتی بچه‌های عبدالله متهمی را می‌آوردند دستگیرشان می‌کردند که چه کسی به شما گفت که دستگیر کنید و به چه مجوزی؟ چون مرا می‌شناخت می‌گفت تو بیاور، ما هم به خانه‌های چپی و توده‌ای می‌ریختیم و مدارک متهم و حتی مواد مخدر را جمع می‌کردیم و در واقع همه کار می‌کردیم. همه‌ی این‌ها را در اطلاعات داخلی پادگان امام حسن انجام می‌دادیم. این‌ها دیدند ما فعالیم؛ اصغر وصالی - خدا رحمتش کند - هم به جبهه رفت گفتند بیا پادگان ولی عصر را هم مدیریت کن از پادگان توحید هم آمدند و گفتند می‌خواهیم زیر مجموعه‌ی تو باشیم بعد از مدتی عبدالله مرا صدا زد و گفت: حال و حوصله‌ی کار کردن ندارم منتهی نمی‌توانم برای تو به عنوان مسئول اطلاعات حکم بدهم برای تو حکم قائم مقامی می‌زنم و می‌روم تو به عنوان قائم مقام این جا باش.

- قبل از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰؟

بله، مربوط به سال ۵۹ است به این ترتیب من قائم مقام اطلاعات تهران شدم. فکر کنم حکمش را هنوز دارم در اطلاعات ستاد، مرکزی با خیانت‌های بنی صدر آشنا بودم.  ما شدیداً ضد بنی صدر بودیم انتشار روزنامه‌ی انقلاب اسلامی مایه‌ی اعصاب خردکنی ما شده بود در نهایت به عنوان قائم مقام همه‌ی بچه‌های بنی صدری را به بهانه‌های مختلف از واحد اطلاعات بیرون کردیم و از بچه‌های حزب اللهی نیرو جایگزین می‌کردیم. منظور این نیست که بنی صدری‌ها حزب اللهی، نبودند، اما تفکرشان طوری بود که بنی صدر را آدم موجهی می‌دانستند و قبولش داشتند. بعداً با محسن رضایی هماهنگ کردم و او مرا به نادر وصل کرد. پنجشنبه‌ای یک بار در منزل یکی از بچه‌ها با نادر جلسه می‌گذاشتیم و با هم هماهنگ می‌کردیم که کار‌ها را چگونه انجام بدهیم عملاً این واحد اطلاعات را به آن واحد اطلاعات منتقل می‌کردیم. این طور مطرح می‌کردند که ما واحد اطلاعات آن‌ها هستیم. در شورای فرماندهی سپاه تهران من می‌رفتم و شرکت می‌کردم چون نادر را راه نمی‌دادند نادر و از ستاد مرکزی من و عبدالله را غیرقانونی می‌دانستند منتهی ما از پشت کار به عنوان عامل نفوذی هماهنگ آقای جبروتی فرمانده‌ی پادگان ولی عصر بود؛ هر موقع مرا کرده بودیم می‌دید می‌گفت: چطوری نفوذی؟ یعنی فهمیده بود ما نفوذی هستیم شروع به کار کردیم و توانستیم تقریباً اطلاعات را از بچه‌های بنی صدری پاکسازی کنیم. ما چهل پنجاه نفر نیروی غیر بنی صدری را جذب و به واحد اطلاعات ستاد مرکز معرفی کردیم که نود درصدشان جذب شدند و بقیه خودشان نیامدند و به جبهه رفتند. دوباره به عملیات واحد برگشتیم در سپاه تهران به من گفتند به عنوان مسئول اکیپ‌های تعقیب و مراقبت فعالیت کن آن موقع چهار مقر بود مقر راست مقر التقاط، مقرچپ و یک مقر اضافه هم بود که کمکی برای التقاط می‌آمد.

-کجا‌ها بودند؟ چپ در گذرنامه بود، درست است؟

 نه خود چپ دو مقر داشت یکی روی حوزه‌ی توده کار می‌کرد و دیگری پیکار

-توده کی بود و پیکار کی بود؟

پیکاری‌ها خود ما بودیم من بودم. سعید مدق که مسئول مقر بود، خدا رحمتش کند علی ناطق نوری پسر شهید ناطق نوری بود و مصطفی نامی و فخرالدین هم بودند. در یک مقطع دو ماهه رفتم آموزش عملی ببینم که بفهمم اصلاً تعقیب و مراقبت چیست و بعد به عنوان مسئول اکیپ‌های تعقیب و مراقبت فعالیت کنم. برای پذیرفتن چنین مسئولیتی باید شناخت پیدا می‌کردم به همین دلیل به مقر مرصاد رفتم.

- این مقر در خیابان انقلاب ساختمان جهاد بود کنار دفتر تحکیم وحدت بودید؟

البته تحکیم هنوز پا نگرفته بود ناطق نوری نماینده‌ی امام در جهاد بود؛ روی رابطه‌ی او، علی رفته بود با عمویش هماهنگ کرده و مقری را گرفته بود و مقربچه‌های اکیپ شد از همان جا شروع کردیم. سوژه‌ی ما هم خود آقای حسین احمدی روحانی بود در سه راه آذری کار می‌کردیم.

نظرات بینندگان