سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب خاطرات و تاملات در زندان شاه، اثر محمد محمدی (گرگانی) از نشر نی منتشر شده است. این کتاب شرح خاطرات محمد محمدی در زندانهای زمان شاه و درگیر شدن با ماجراهای تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق در سال ۱۳۵۴ است. «انتخاب» روزانه بخشهایی از این کتاب را منتشر میکند.
کاظم ذوالانوار
کاظم ادم فکور و صادقی بود مسعود هم خوب میدانست که او فرد با ارزش و والایی است. بار اول او را در مشهد دستگیر کردند و با لندرور به تهران میفرستادند با این که چند نفر مأمور همراه او بودند، کاظم از پشت ماشین فرار کرده بود. بار دوم که در محاصره ساواک افتاد، بلافاصله کلتش را روی شقیقهاش گذاشت و شلیک کرد اما کلت موقع تیراندازی پرید و گلوله به صورتش خورد و چون کلتش کوچک بود، شهید نشد. اگر ۹ میلیمتری بود او را میکشت. این حرکت قوی و کم نظیری بود که یک نفر به دلیل اطلاعاتی که دارد، خودش اسلحه را روی شقیقهاش بگذارد و شلیک کند. اینها در آن زمان آزمایشهای بزرگی بود که نشان میداد که یک نفر تا به کجا جان به کف و فداکار است. لذا چنین فردی در زندان مقبولیت پیدا میکرد.
کاظم فرد بسیار دقیق، مرتب و معتقدی بود و نزد بچهها خیلی محبوبیت داشت. برخوردهایش بسیار سازنده و اصولی بود. یک روز در حیاط زندان بودیم یکی از بچههای کادر بالا آمد و پشت سر دیگری شروع کرد به صحبت و انتقاد کاظم به او گفت: این مسائلی که تو به او نسبت میدهی، اولاً بیش از او تو باید روی خودت کار کنی ثانیاً، اگر حرفی داری با خودش یا مسئولش صحبت کن. پشت سر برادرت که حرف میزنی اول خودت خراب میشوی بعد گفت که من که مسئولش نیستم، محمد اشاره به من کرد هم که نیست. آن دوست آن روز خیلی عصبانی و ناراحت شد بعد نزد من آمد و گله کرد که کاظم چرا این برخورد را با من کرد؟ گفتم: باشد، من هم معتقدم که او نباید در حضور دیگران با تو این برخورد را میکرد؛ اما حرف او را فهمیدی؟ گفت نه بعد من با کاظم صحبت کردم او گفت من چاکرش هستم.
راست میگوید من نباید این طور برخورد میکردم و کار من غلط بود؛ ولی محمد! قبول داری که باید با خودش کار کند؟ کاظم با همه سوابق و جایگاهش موقع بازی مثل یک کودک بازی میکرد میخندید شوخی میکرد و محیط لذت بخشی به وجود میآورد؛ در حالی که سر بازی بین بعضی بچهها دعوا می شد، اما کاظم گویی دارد ادا در میآورد و خودش نیز به آن آگاه است. نماز خواندن او هم حالت خاص بندگی داشت. وقتی نماز می خواند، بچهها پشت در اتاق میایستادند تا صدایش را بشنوند. رفتار کاظم با مسعود کاملاً متفاوت بود. روشهایی عمیق و استراتژیک داشت. با مسعود هم اختلاف پیدا میکرد، ولی مقابله به مثل نمیکرد. برخوردی کریمانه داشت و مسعود از او حساب میبرد. میدانست که کاظم از آنهایی نیست که با او دهن به دهن شود. مثلاً گاهی کاظم نظری میداد که برای من و جابرزاده جاذبه داشت. مسعود در مقابلش نمیایستاد میگفت باشد من نظر شما را قبول دارم اگر کسی میخواست جدل کند، ما که ناظر بودیم متوجه میشدیم که با کاظم نمیتوان جدل کرد. او در مقابل جنجال سکوت میکرد میگفت من نظرم این بود، حالا بچهها هر نظری که دارند.
این گونه برخورد نفوذ کلام او را بیشتر میکرد. مسعود هم یک بار تلویحاً به این مسأله اذعان کرد. تحلیلی گفت که مضمونش این بود که کاظم با سکوتش آدم را شکست میدهد، بزرگواری و آقایی میکند، آدم در مقابلش جا میزند و نمیتواند حرفی بزند. کاظم کم حرف میزد ولی حرفهایش بسیار سنجیده بود. روی موردهای عملی فکر میکرد و راه حلهای پخته ارائه میداد.
یک روز بیژن در اتاق کوچک و مشترک ما در زندان جلسه داشت. من هم در گوشه دیگر اتاق جلسه داشتم صدای ترانهای از مرضیه یا پریسا از اتاق تلویزیون به گوش رسید. اتاق تلویزیون در انتهای راهرو بود بیژن از جای خود پرید و بی اعتنا به موقعیت درس کلاس که خودش تدریس میکرد، سریع از جا بلند شد و به طرف اتاق تلویزیون رفت. گفت بچهها برویم این را گوش بدهیم و بعد برگردیم!