سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب «درماگادان کسی پیر نمیشود» به قلم اتابک فتح اللهزاده، در رابطه با زندگی دکتر عطالله صفوی در اردوگاههای کار اجباری شوروی است. این کتاب توسط نشر ثالث منتشر شده است.
نامهای از ایران
در ژانویه سال ۱۹۵۵ از مسؤول پستخانه پرسیدم که آیا میتوانم به ایران نامه بنویسم؟ او پاسخ داد که بروم و فردا بیایم لابد میخواست از کاگ ب بپرسد. فردا که پیش او رفتم جواب مثبت داد نامهای به پدرم نوشتم و با پست سفارشی به ایران فرستادم نامه من به ایران رسید اما پدر دیگر در قید حیات نبود. دوری از یگانه فرزندش تاب و توانش را گرفته بود و او شش ماه قبل از رسیدن نامه من در گذشته بود. اگر شش ماه زودتر نامه مرا دریافت میکرد، شاید به امید و شوق دیدار فرزند نمک به حرامش زنده میماند. بعدها دانستم که در این ۸ ۷ سال دار و ندار خود را فروخته و با دلی سرگشته و پریشان به تهران رفت و آمد میکرده است. بیچاره به همه جا مراجعه کرده بود. به کجاها که نامه ننوشته بود به سازمان ملل به استالین، نامرد به مقامات شوروی اما هرگز پاسخی دریافت نکرد پدرم میدانست که من زنده و در زندانم.
اما از یافتن نشانی زندان در مانده بود در ایام، پیری ناامید از یافتن فرزند جوانش کمرش شکست و دق کرد و مرد. روزها میگذشت. پیوسته منتظر یک واقعه غیر مترقبه و سرنوشت ساز بودم. روزی در خوابگاه متوجه شدم که نامهرسان اسم وفامیل مرا از نظافتچی میپرسد. او کاغذی به من داد که به پستخانه بروم نامه سفارشی خود را دریافت کنم. من تعجب کردم که از کجا نامه دارم؟ فکر کردم که شاید جواب نامههای من از مسکو باشد. ورقه را گرفتم و و به سرعت روانه پستخانه شدم. خانم مسؤول پس از گرفتن امضا از من نامه سفارشی سنگین و کلفتی را به من تحویل داد. همین که نامه را نگاه کردم از هیجان دست و پایم به لرزیدن افتاد. دیدم که نامه از ایران آمده است. بی اختیار همان جا نامه را باز کردم. متوجه شدم که برایم ویزای ایران را فرستادهاند گیج و منگ شده بودم که خدایا این چه اتفاقی است که دارد میافتد؟ به ویژه از آن جهت نزدیک بود شاخ درآورم که نامه به خط مهدی قائمی رفیق هم پرونده من بود. باورم نمیشد، اما خواب هم نبودم. با خود شروع به جر و بحث کردم فکرهای مختلفی به سرم زد. خانم کارمند فکر کرد که من کمی قاطی کردهام. آخر اتابک عزیز، بعد از این همه بدبختی، خودت را به جای من بگذار! حال و احوال مرا مجسم کن! از خود میپرسیدم که چطور مهدی قائمی در ایران، است، ولی من هنوز در قطب شمال هستم؟
مدتی گذشت تا این که اندکی آرام شدم و نامه مهدی قائمی را خواندم. نوشته بود: «دوست» هم زنجیر و زجر دیدهام یک سال از مرگ استالین گذشته بود که ما را به کامیونی ریختند و به ماگادان بردند. سپس با هزار بدبختی به ازبکستان بردندمان و در اردوگاهی بنام تا خیا تاش جای دادند. در این اردوگاه هزاران خارجی بودند که دچار سرنوشتی مانند ما شده بودند. مقامات مسؤول اظهار کردند که در مورد ما اشتباه شده است. هر کس بخواهد میتواند در شوروی. بماند کار و مسکن برای ما تأمین میکنند و اگر کسی نخواهد در شوروی، بماند او را به کشورش میفرستند مهدی ادامه مـ میداد: اما از سرنوشت تو بی خبر بودیم هر روز جلوی دروازه اردوگاه میایستادیم و از زندانیانی که با کامیون از تمام زندانهای شوروی به تاخیا تاش میآوردند میپرسیدیم که آیا از ماگادان کسی هست؟ در یکی از همین روزها کامیونی پر از زندانی به اردوگاه تا خیا تاش آوردند پرسیدیم شما را از کجا آوردهاند؟ گفتند ما را از کولیما آوردهاند یکی از آنها که ژاپنی بود گفت من از الگن اوگل میآیم از او پرسیدیم آیا در آنجا ایرانی بود؟ ژاپنی جواب داد فقط یک نفر بود که آن هم دوست خوب من بود اسمش عطاء بود. مهدی در ادامه نامه نوشته بود وقتی من و پورحسنی و میانجی از زنده بودن تو آگاه شدیم، بسیار خوشحال شدیم این دوست ژاپنی من همان سوزوکی اگوچی سان اسیر بود که با من اسیر ایرانی در یک زندان در قطب شمال جان میگندیم.
بعضی اوقات دوستان زندانی از من میپرسیدند: عطاء، تو چرا نمیخندی؟ دوستان زندانی حق داشتند این را از من بپرسند. آنها چه میدانستند پسر بچهای که در سال سه بار خانه عوض کرده، لباس مدرسهاش را دولت داده از غذای کافی محروم بوده، در دوران نوجوانی کار کرده و آن همه ظلم و ستم را چه قبل و بعد از جنگ جهانی دوم دیده، و سرانجام به دنبال عدالت گذارش به اردوگاههای استالینی افتاده، غریب و گرسنه در ۴۰ درجه زیر صفر مثل حیوان کار کرده، چگونه خنده بر لبانش جاری شود؟