سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب خاطرات و تاملات در زندان شاه، اثر محمد محمدی (گرگانی) از نشر نی منتشر شده است. این کتاب شرح خاطرات محمد محمدی در زندانهای زمان شاه و درگیر شدن با ماجراهای تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق در سال ۱۳۵۴ است. «انتخاب» روزانه بخشهایی از این کتاب را منتشر میکند.
در سلول انفرادی
از ساعت دوازده و نیم ظهر تا یازده و نیم شب شکنجهام کردند؛ و جـز همان یک شیشه نوشابه که دکتر جوان به من داد، چیزی نخوردم. بعد مرا از اتاق شکنجه با همان حال به سلول انفرادی بردند و آنجا رهایم کردند. وقتی تنها شدم و خودم را در سلول دیدم تازه به خود آمدم. تا این لحظه انگار نفهمیده بودم که چه بر سرم شکنجهها، آمده و کجا هستم جیغ و داد و فریاد بازجوها و خودم و فحشها و سؤالات پی در پی آنها اصلاً مجال فکر کردن را به من نداده بود.
آنچه در زمان بازجویی برای آدم مهم است فقط همان لحظههایی است که در آن هستی به قبل و بعد تقسیم میشود، حتی به وضعیت خودت هم فکر نمیکنی هر لحظه منتظر حادثه و ترفتد جدیدی بودم که ممکن بود از طرف آنها پیش بیاید. در سلولم یک لحظه فرصت پیدا کردم به آنچه اتفاق افتاده فکر کنم با خودم گفتم عجب! پس من هم دستگیر شدم! این هم داستان ما، آیا حال انسان در درون قبر هم همین است؟ آنی به خود میگوید من هم مردم زندگیام تمام شد؟ چند دقیقهای نگذشته بود که یکی آمد و گفت: بلند شو، اصلاً نمیتوانستم از جایم بلند شوم. یکی از نگهبانها از روی زمین بلندم کرد. دو دستم را از پشت با دستبند بستند. پنج شش آجر را هم به هم بستند و آنها را به دستبندم آویزان کردند فشار زیادی به مچ دستم وارد میشد و اجازه نمیداد که خون در رگهایم جریان یابد. درد عجیبی میکرد. هرچه زمان میگذشت، فشار دستبند بیشتر میشد. فریاد میکشیدم. بازجو مرا در همان حالت رها کرد و رفت؛ چند لحظه بعد نگهبانی که مرا در بازجویی دیده بود گفت محمدی! مرد و مردانه چیزی را که میگویم انجام بده؛ ولی همان مردانگی را داشته باش که برای رفقایت داشتی! گفتم چه کار کنم؟ گفت همانجا بنشین آجرهایی که به دستبندت آویزانه، روی زمین قرار میگیره و فشار به دستت نمیآد؛ اما همچنان داد بزن! من هوای راهرو را دارم و هر وقت بازجوها آمدند، خبرت میکنم؛ اما مرد باش اگر آنها بفهمند بابای من را در میآورند!
او مرا در بازجویی زیر شکنجه دیده بود و به من اعتماد پیدا کرده بود. بعدها هم کمک زیادی به من کرد همان طور که گفته بود، روی زمین نشستم. آجرها روی زمین قرار گرفت و فشار از دستهایم برداشته شد؛ ولی در همان حال، فریاد میکشیدم هر زمان که بازجوها میآمدند، خبرم میکرد و من میایستادم و هم چنان فریاد میکشیدم. شاید یک ساعتی گذشت و همین برنامه را ادامه دادم تا این که آمدند و دستهایم را باز کردند و من روی زمین افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم. مثل مرده روی زمین پهن شده بودم همه جای بدنم، آش و لاش بود، مثل کسی که از بلندی کوه افتاده یا با ماشینی تصادف کرده است. تک تک سلولهای بدنم درد میکرد اما در همان حال، در وجودم شعلههای شوق و عشق موج میزد از این که قرارم لو نرفته شاد بودم، از این که جان و مال و آرام بخشی داشتم. زندگیام را در راهی که حق میدانم گذاشتهام، احساس رضایت مقدس و چند سال بعد در حوادث مربوط به سالهای ۱۳۵۴ و شهادت مجید شریف واقفی پیش خود گفتم که در دستگیری من در ابتدای سال ۱۳۵۱، حکمتی نهفته بود. اگر آن روز دستگیر نمیشدم، به چه مصیبتها و مشکلات عجیبی گرفتار میشدم. پیش خود میگفتم که چه بسیار وقایعی که آدمی دوست ندارد اما بعداً معلوم میشود که به خیرش بوده است.
دو طرفم دو تا ساواکی در نشسته هم بر گشته بودند که یکی مسلسلش رو به طرف من گرفته بود، نفر بغل راننده بود کلتش را به سمت من نشانه رفته بود! گفتم: مرد حسابی! این چه بساطی است آرتیست بازی درآوردهای؟ ! باز با لحن تهدیدآمیزی تکرار کرد: مثل این که نمیدانی چه خبر است گفتم چرا میدانم ولی این همه اسلحه لازم نیست من که نمیتوانم تکان بخورم بعد برگشت به دوستانش گفت به حضرت عباس مرا خدا نگه داشت.