arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۸۳۳۳۹۲
تاریخ انتشار: ۰۰ : ۱۵ - ۲۸ آبان ۱۴۰۳
خاطرات محمد محمدی از «زندان شاه»؛ قسمت پانزدهم؛

انفجار خانه‌ی تیمی و لحظه‌ی امتحان بزرگ/هر کسی در آن خانه می‌ماند شهید می‌شد و من ماندم

گفتم اصغرجان تو برو بیرون، مــن ایــنجـا هستم خانه به نام شناسنامه جعلی من بود. معلوم بود که هر کسی در خانه میماند معنایش این بود که باید ایثار کند و احتمال شهادتش هم بسیار زیاد بود، چون منتظر بودیم ساواک به منزل حمله کند. چند بار اصرار کردم. اصغر می‌گفت من از این خانه بیرون نمیروم تو دست زن و بچه ات را بگیر و برو بیرون. گفت وگوی زیبا و امتحان بزرگی بود.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»:کتاب خاطرات و تاملات در زندان شاه، اثر محمد محمدی (گرگانی) از نشر نی منتشر شده است. این کتاب شرح خاطرات محمد محمدی در زندان‌های زمان شاه و درگیر شدن با ماجرا‌های تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق در سال ۱۳۵۴ است. «انتخاب» روزانه بخش‌هایی از این کتاب را منتشر می‌کند.

انفجار در ستاد مرکزی سازمان 
گویا شهید اصغر منتظر حقیقی مسئول مواد منفجره سازمان بود و بعد، چون مطرح شد که این خانه خیلی خانۀ خوبی است، قرار شد او هم به آن خانه بیاد. البته در نظر داشتیم در خانه غیر از ما هیچ کس دیگری نباشد. قرار این بود که هیچ تیم دیگری داخل خانه نیاید ولی ضرورتی پیش آمد و شهید اصغر و یکی دیگر از بچه‌ها به همان خان‌های آمدند که ما در آن مستقر بودیم و آنها در یکی دیگر از اتاق‌ها که طبقه دوم بود. من و همسرم و بچه‌ها طبقه اول بودیم مواد منفجره می ساختند تا این که یک روزی داشتند چاشنی را در کاس‌های میتراشیدند که ناگهان کاسه منفجر شد انفجار مهیبی بود. دود زیادی بلند شده بود بلافاصله پرده‌ها رو کشیدیم و بچه‌ها را پایین آوردیم. خانمم رفت شیشه‌ها رو تمیز کرد. من بالا نرفتم دم پنجره ایستاده بودم تا اگر درگیری شد، آماده باشم. البته بچه‌ها را هم نباید میدیدم به عفت همسرم: گفتم تو برو بالا ببین چه خبر است و بچه‌ها در چه وضعی هستند عفت رفت و گفت دست رضا به شدت مجروح شده و از شدت جراحت می‌لرزد، همسایه‌ها همه بیرون ریخته و به در منزل ما هجوم آورده بودند.
 عفت دوید پایین و رفت دم در ایستاد و گفت ما یک بخاری ایرانی، داشتیم میخواستیم دودهاش را پاک کنیم، دوده پاک کن انداختیم داخل آن بچه‌ها هــم نـفـت را زیاد کردند، تا کبریت زدم این طوری شد بوی باروت و مواد منفجره به شدت در فضا بلند شده بود... برخورد به موقع همسرم و عدم دقت اهالی محل باعث شد. موضوع به گون‌های رفع و رجوع شود. با این همه زن‌ها در خانه ما جمع شده بودند. یکی گفت من شیشه‌های شکسته را جمع میکنم. ظهر بود؛ و طبیعی بود که مرد خانه توی خانه نباشد. همین مسأله باعث شده بود که احساس همدردی مردم برای کمک کردن بیشتر باشد این در حالی بود که به دلایل امنیتی نمیتوانستیم هیچگونه کمکی از آنان بگیریم و شاید همین موضوع برای اهالی کمی غیر قابل فهم بود.
 مسائلی مثل دستگیری‌ها در سال ۵۰ که تازه پنج ماه پیش اتفاق افتاده بود و این که روزی نبود که خبر دستگیری‌ها در رسانه‌ها منتشر نشود، روی هم رفته باعث شده بود مردم هم مقداری روی موضوع دید و حساسیت پیدا کرده بودند. خلاصه، قدری که اوضاع آرام شد رفتم شیشه بر آوردم و شیشه‌ها را که انداخت، خانه یک کمی وضعیت عادی به خودش گرفت انگشتان رضا تکه پاره شده بود ترکش به گردنش هم گرفته بود. خود منتظر حقیقی هم صورت و به ویژه یکی از چشمانش به شدت مجروح شده بود. یک نفر دیگر هم بود که من نامش را نمیدانستم بعد‌ها هم نپرسیدم بچه‌ها این وسط چند اشتباه کرده بودند، اولاً اتاق اصغر جدا بود و باید تنها کار میکرد نه این که مواد منفجره را به اتاقی بیاورد که بچه‌ها دسته جمعی نشستهاند. ثانیاً نباید سه نفری دور این کاسه‌ها حلقه میزدند. ثالثاً تراشیدن و ایجاد اصطکاک، هم از اساس کاری خطا بود یکی دیگر از بچه‌ها پایش به شدت زخمی شده بود و، چون خودش مسئول این کار بود از لحاظ روحی خیلی لطمه خورده بود و میگفت من الان مسئول شهادت یا دستگیری همه شما هستم.
 ما فکر میکردیم که حتماً دستگیر یا شهید میشویم در همین زمان بهرام میخواست خانه بیاید ما برای خانه علامت سلامتی داشتیم. یعنی هر خان‌های علامت سلامتی داشت اگر علامت وجود نداشت، کسی به خانه مراجعه نمیکرد و ما اگر علامت، یعنی پیراهن را پشت پنجره طبقه دوم آویزان نمی کردیم بهرام خانه نمی آمد. بهرام هم ساعتش گذشته بود هی میامد از دور نگاه می کرد و می دید پیراهن آویزان نشده است متوجه هم نبود که قضیه چیست؟ حساس هم شده بود. از طرفی هم میترسید که نزدیک بشود. بالاخره خانه نیامد تـا این که یک مدتی گذشت و ما تصمیم گرفتیم پیراهن را آویزان کنیم. بعد از آویزان کردن پیراهن بهرام آمد. از نظر امینتی حالا خانه تقریباً لـو رفتـه بـود. کافی بود یکی از همسایه‌های اطراف خانه به ساواک تلفن کند و ماجرای انفجار را خبر بدهد. اولین کاری که کردیم بعد از ورود بهرام، حوالی ظهر، رضا را فوری ردش کردیم به بهرام گفتیم تو رضا را اول بگیر و ببر بهرام رضا را سوار ماشین کرد و برد تا دستش را پانسمان کند. 
رضا درد خیلی زیادی داشت ولی به طرز شگفتآوری تحملش زیاد بود. یک ساعتی تحمل. کرد. او را پیش دکتر بردند. من ماندم و اصغر و برادر دیگرمان که او را هم ردش کردیم من و اصغر در خانه ماندیم حالا باید یکی بیرون برود. تو خانه مسلسل ام ۳ و خیلی تجهیزات دیگر بود؛ همان مسلسلی که رضا توانسته بود به بهانه پیدا کردن آن از زندان فرار کند تمام وسایل سازمان در بود. نمی توانستیم به این سادگی دستگاه چاپ و دیگر وسایل را رها کنیم. مسأله این بود که چکار کنیم و چگونه از در خانه بیرون برویم. بـه هـر حـال یک مقداری وسایل را با ماشین رد کردیم ماشین شهید اصغر بود. من و خانه اصغر ماندیم. رفتیم به آشپزخانه، اصغر چشم هایش ناراحت شده بود. یک مقدار با محلول شست. وضعیت کاملاً غیر عادی بود و می توانست به مشکلات از زیادی برای همه تبدیل شود. می دانستیم که باید سریع تصمیم بگیریم و الا سخت تر گرفتار خواهیم شد. در آشپزخانه که جای کوری بود، با اصغر صحبت بود که چه کنیم؛ رضا رفته و بچه‌های دیگر هم رفتهاند، اما منزل پر از امکانات سازمان است.
 گفتم اصغرجان تو برو بیرون، مــن ایــنجـا هستم خانه به نام شناسنامه جعلی من بود. معلوم بود که هر کسی در خانه میماند معنایش این بود که باید ایثار کند و احتمال شهادتش هم بسیار زیاد بود، چون منتظر بودیم ساواک به منزل حمله کند. چند بار اصرار کردم. اصغر می‌گفت من از این خانه بیرون نمیروم تو دست زن و بچه ات را بگیر و برو بیرون. گفت وگوی زیبا و امتحان بزرگی بود.

نظرات بینندگان