arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۸۳۰۹۷۷
تاریخ انتشار: ۰۰ : ۱۵ - ۱۷ آبان ۱۴۰۳
خاطرات بازمانده اردوگاه‌های استالین؛ قسمت هشت؛

به دنبال یک لباس در اردوگاه کار اجباری

رئیس محافظان که از نظامیان بود وقتی مرا دید دادش بلند شد و با لحنی نیمه خنده و نیمه عصبانی از گرفتن من سرباز زد من تنها ماندم.  سپس یک نفر آمد و مرا به اتاقی که گویا انبار بود برد و به انباردار چیزی گفت. انباردار به هیکل من نگاهی کرد و به درون انبار رفت منتظر انبار دار ماندم. پس از مدتی اوکت و شلوار کرباس کلفت و یک جفت پوتین تحویل من داد.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب «درماگادان کسی پیر نمیشود» به قلم اتابک فتح اللهزاده، در رابطه با زندگی دکتر عطالله صفوی در اردوگاههای کار اجباری شوروی است. این کتاب توسط نشر ثالث منتشر شده است. 

پورحسنی از من جدا شد و رفت تا پایکای نان خود یعنی ۵۰۰ گرم نان چیره زندانی برای یک شبانه روز در زندان کار و اردوگاه را دریافت کند صبحانه بخورد، و به ابریگاد بریگاد یعنی گروه کار خود ملحق شود. همه زندانیها رفتند و من تنها ماندم من شماره ۲۳ بود. من نیز مانند دیگران باید نان خود را میگرفتم و صبحانه میخوردم اما لخت مادرزاد به کجا میتوانستم بروم؟ از خجالت طوری روی زمین نشسته بودم که شرمگاه من دیده نشود. عدهای مرا میپاییدند هر چه فکر کردم که خود را از این وضع چگونه نجات بدهم چیزی به عقلم نرسید. پس از ساعتی یک نفر کرد و یا بلوچ دلش به حالم سوخت و یک پتوی سوراخ که سالها در زمان چوپانی خودش از آن استفاده کرده بود به من داد.در آن شرایط جهنمی گذشت از آن پتو سوراخ ایثارگری بود. در اردوگاهها گذشت از تنها دارایی خود دل بزرگی میخواست که هر کسی آن را نداشت.

این گردها و مرزی منطقة بلوچهای خراسان که برای برگرداندن چهارپایان سرکششان به قدم گذاشته بودند، مثل ما به جرم عبور غیر قانونی از مرز به ۳ - ۲ سال کار اجباری محکوم شده بودند. بخشی دیگر از این بلوچها و کردها یاغیانی بودند که سالها در ایران علیه ژاندارمری و مالکین مبارزه کرده بودند و حکومت شوروی در دورههای خاصی از آنان به عنوان مهرههایی در داخل ایران استفاده کرده بود اما وقتی این افراد نیازمند کمک مسؤولان مرزی و امنیتی شوروی شدند، مقامات شوروی به آنها قول مساعد میدادند و میگفتند که مهمان دولت شوروی هستند و میتوانند از امکانات شهروندی بهرهمند شوند، اما همان روز اول آنان را دستگیر و روانه اردوگاهها میکردند تا مانند بردگان به کار طاقتفرسا مشغول شوند تنها شرح سرگذشت فلاکت بار این یاغیان در شوروی هفتاد من کاغذ میشود حال برگردم به سرگذشت خودم. آن هدیه آسمانی یعنی پتوی سوراخ سوراخ شده را که از آن چوپان دریافت کردم، مانند لنگ به کمر بستم و به طرف آشپزخانه راه افتادم در نزدیکی آشپزخانه صدها نفر صف کشیده بودند و مرا نگاه میکردند و میخندیدند به طرف گروه کار خود رفتم.

 سردسته گروه کار به طرفم آمد اسم وفامیل مرا پرسید و گفت: درست است، تو در گروه کار ما هستی و ادامه داد: بعد از صرف صبحانه همگی اینجا جمع میشویم و با هم شر کار میرویم وقتی داخل به اصطلاح سالن غذاخوری شدم، خنده همه بلند شد همه به من نگاه میکردند. من تا آن زمان خود را تا این حد تحقیر شده حس نکرده بودم مثل بقیه ۵۰۰ گرم نان خود را گرفتم. نمیخواهم درباره این که چطور به زندانیها صبحانه میدادند و چطور نان تقسیم میکردند، چطور نان میآوردند و چگونه به طرف زندانیان میانداختند چطور نان خورده میشد و بیچاره زندانیان ضعیف و بی پشت و پناه و لاغر که نمیتوانستند جیره خود را دریافت کنند چه روزگاری روزگاری داشتند توضیحی دهم. این خود داستان گریهآور و سوزناکی است. باری، صبحانه را خوردیم و به طرف دروازه روانه شدیم من به گروه کار خودم که باید به کارخانه آجرپزی میرفت ملحق شدم مسؤول ما که خودش هم زندانی بود ۲۳ - ۲۰ نفر گروه کارش را مانند گوسفند شمرد و به سربازان کاگ ب که آن طرف دروازه ایستاده بودند تحویل داد نوبت من که رسید باز خنده شروع شد. رئیس محافظان که از نظامیان بود وقتی مرا دید دادش بلند شد و با لحنی نیمه خنده و نیمه عصبانی از گرفتن من سرباز زد، من تنها ماندم.

 سپس یک نفر آمد و مرا به اتاقی که گویا انبار بود برد و به انباردار چیزی گفت. انباردار به هیکل من نگاهی کرد و به درون انبار رفت منتظر انبار دار ماندم. پس از مدتی اوکت و شلوار کرباس کلفت و یک جفت پوتین تحویل من داد. 

از انبار کمی دور شدم هنوز پتو مانند لنگ در تن من بود پوتینها از همان ابتدا بنظرم که انبار دار کت و کوچک میآمدند و نگران بودم که مبادا اندازه پایم نباشند بنابراین کت و چه زور زدم پوتین به پایم شلوار را کنارم گذاشتم تا پوتین را امتحان بکنم. در فکر بودم چه کنم که ناگهان متوجه شدم کت و شلوار نیست وای که در آن لحظه به چه حالی افتادم. به اطرافم نگاه کردم، اما تا فاصله ۵۰۰ متری کسی را ندیدم به خودم شک پیدا کردم میدانستم که  شلوار را به من تحویل داد ولی چه شد؟ کجا رفت؟ چطور شد؟ هیچ نفهمیدم. بی اختیار باز مرا شک برداشت به سرعت پیش انباردار دویدم و به هر نحو شده به او حالی کردم که آیا اوکت و شلوار را به من داده است؟ وی عصبانی شد و فحشهای آبدار مثل نقل و نبات نثار من کرد و مرا از انبار بیرون راند. البته فحش مرسوم بود و بدون فحش خیلیها قادر به حرف زدن نبودند.

 

دوباره حالا آن نظامی که میآید مرا با با همان لنگ مضحک و بدن برهنه ماندم - خودش ببرد، با دیدن وضع من چه خواهد کرد؟ اشک از دیدگانم جاری شد. به زمین و زمان بد و بیراه میگفتم ناگهان از دور صدای سوتی شنیدم. خیال کردم که دیوانه شدهام. اما باز صدایی به گوشم رسید آی آی...! به اطراف نگاه کردم و دیدم مردی با دست به من علامت میدهد که پیش او بروم.

 پیش او رفتم سلام کردم کمی فارسی میدانست او گفت: من تمام ماجرا را از دور دیدم. بچههای دزد پیوسته جلوی این انبار پرسه میزنند. متوجه آدمهایی مانند تو خُل و احمق هستند و با کوچکترین غفلت و بی احتیاطی آنها، وسایلشان را میدزدند و با نان عوض میکنند

نظرات بینندگان