arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۸۲۹۸۴۸
تاریخ انتشار: ۰۰ : ۱۵ - ۱۲ آبان ۱۴۰۳
خاطرات بازمانده اردوگاه‌های استالین؛ قسمت سه؛

«تصور می‌کردیم وقتی بفهمند توده‌ای هستیم، ما را روانه دانشگاه می‌کنند» / «خیال می‌کردیم اولین کشور سوسیالیستی ما را در آغوش خواهد کشید.»

خیال می‌کردیم اولین کشور سوسیالیستی ما را همانند مادر به آغوش خواهد کشید و در دامان خود با مهر و محبت تربیت خواهد کرد. ما چه می‌دانستیم که به کشوری انسان کش پناه آورده‌ایم؟ دیگر کار از کار گذشته بود. با این حال هنوز امید خود را از دست نداده بودیم حماقت و سادگی ما را ببین! فکر می‌کردیم که برادر بزرگ ما را امتحان و آزمایش می‌کند که آیا ما حقیقتاً برادر کوچکش هستیم یا نه! مگر نه این است که اولین کشور سوسیالیستی جهان دشمن زیاد دارد و در احاطه کشور‌های امپرئالیستی است و باید از خود دفاع کند؟
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب «درماگادان کسی پیر نمیشود» به قلم اتابک فتح اللهزاده، در رابطه با زندگی دکتر عطالله صفوی در اردوگاههای کار اجباری شوروی است. این کتاب توسط نشر ثالث منتشر شده است. 

پذیرایی سوسیالیستی

صبح سوم اکتبر ۱۹۴۷ بود. از دور یک برج دیده بانی به بلندی ۱۵ - ۰ متر جلوی ما هویدا شد. اوّل ترسیدیم و خیال کردیم که مال ایران است. نمیدانستیم که ایران اصلاً مرزبان و دیدهبان و سیم خاردار ندارد. میدیدیم که دیدهبان با دوربین خود ما را زیر نظر دارد از ترس بی حرکت در جای خود نشسته بودیم و به او چشم دوخته بودیم.

پس از چند دقیقه متوجه شدیم که سه چهار دیدهبان به ما نگاه میکنند. مدتی گذشت تا این که ناگهان چهار مأمور اسب سوار با یک سگ گرگی آنچارکا Ovcharka - سگ گله، سگ نگهبان، پیدایشان شد و شروع به داد زدن کردند. از حرفهای آنها چیزی دستگیرمان نمیشد تا اینکه یکی از سربازها به طرف ما آمد با تفنگش به دست ما زد و با دستمان را بالا بردیم. آنها شروع به اشاره فهماند که دستهایمان را بالا ببریم. تفتیش بدنی کردند و بعد دستور دادند که به شکم روی زمین بخوابیم.

 ما مثل بچههای با ادب و حرف گوش کن بودیم مگر میشود حرف برادر را گوش نکرد؟ با لباسهای تمیز و پلوخوریمان فوری روی زمین دراز کشیدیم. ما را باش که با بهترین لباس موجودمان به مهمانی تشریف آورده بودیم! بار دوّم خیلی دقیق ما را تفتیش کردند. بعد گفتند بلند شوید. بلند شدیم. سگ را به طرف ایران رها کردند. سگ رفت دوری زد و با تکه نانی در دهانش باز آمد و آن را به رئیس خود داد.

 او سگ را نوازش کرد و تکه نان را در جیب خود گذاشت. در این مدت مرزبانان کوله پشتیها و جیبهای ما را تفتیش کردند و سپس ما را همانند اسیران جنگی با دستان رو به بالا جلو انداختند و خودشان سوار بر اسب و مسلّح از پشت سر ما براه افتادند سگ درنده مرزبانان بدون وقفه پارس میکرد و فضای هراسناکی در دلهای ما ایجاد میکرد. سربازان لوله مسلسل را به سمت ما نشانه رفته بودند و معنی این کار گویا این بود که مبادا فکر فرار به سرمان بزند پس از مدتی به سیمهای خاردار مرزی رسیدیم و آنوقت متوجه شدیم که سربازان ما را از خاک ایران به مرز شوروی آوردهاند. به محض ورود به خاک شوروی به دستهای ما دستبند زدند و با ماشین باری به نزدیکترین پاسگاه مرزبانی واقع در مصب اترک که روسها آن را حسن قلی مینامند حرکت دادند با آن وضعی که پیش آمد و رفتاری که سربازان با ما کردند، فهمیدیم که اشتباه کردهایم و گول خوردهایم و پشیمان شدیم.

خیال میکردیم اولین کشور سوسیالیستی ما را همانند مادر به آغوش خواهد کشید و در دامان خود با مهر و محبت تربیت خواهد کرد. ما چه میدانستیم که به کشوری انسان کش پناه آوردهایم؟ دیگر کار از کار گذشته بود. با این حال هنوز امید خود را از دست نداده بودیم حماقت و سادگی ما را ببین! فکر میکردیم که برادر بزرگ ما را امتحان و آزمایش میکند که آیا ما حقیقتاً برادر کوچکش هستیم یا نه! مگر نه این است که اولین کشور سوسیالیستی جهان دشمن زیاد دارد و در احاطه کشورهای امپرئالیستی است و باید از خود دفاع کند؟ مسلماً وقتی ثابت بشود که ما حزبی و تودهای هستیم فوراً ما را به دانشگاه روانه خواهند کرد تا کادر مفیدی برای ایران آینده باشیم در حسن قلی ما را در اتاقی که بیشتر به طویله شباهت داشت انداختند.

 از پنجره این اتاق منطقه مرزی و اطراف را تماشا میکردیم. ناگاه صدای تیر و مسلسل بلند شد. یک نفر به زبان ترکمنی داد و فریاد میکرد. داد و فریاد او با صدای تیر و مسلسل قاطی شده بود صحنه برای ما خیلی وحشتناک بود. پس از مدتی دیدیم نعش یک نفر را تویگاری گذاشتند و بردند. ما حسابی شوکه شده بودیم. سکوت مرگآوری در اتاق بازداشتگاه ما حاکم شد و زبانمان بند آمده بود. پورحسنی سکوت مرگآور اتاق بازداشتگاه را شکست و گفت: آقا ما راستی راستی به شوروی آمدهایم؟ پس از چند ساعت باز ما را با همان دستبندها از حسن قلی به قزل اترک انتقال دادند و در اتاق نسبتاً بزرگی انداختند. این نوع اتاقهای چوبی را به روسی باراک میگویند و کف آن هم چوبی بود. پس از این همه، وقت شروع به حرف زدن با یکدیگر کردیم.

متوجه شدیم که تمام دیوارهای اتاق را خط کشیدهاند. میانجی که تجربه زندان داشت، گفت: «این خطها تعداد روزهایی است که دیگران در اینجا انتظار کشیدهاند. وحشت نفسمان را بند آورد آیا ما هم به این تعداد روز و شب در اینجا ماندنی هستیم؟ ! باز متوجه شدیم که نام و نام خانوادگی زندانیان قبل از ما روی دیوار گنده شده است. شاید برای خوانندگان محترم این پرسش پیش آید که چرا مسؤولین این بازداشتگاه واکنشی در مقابل افرادی که اسم خود را روی دیوار مینوشتند نشان نمیدادند؟ مسلّماً اطمینان داشتند که کسی نمیتواند از دستشان فرار کند و به این نوشتهها اهمیت نمیدادند.

 

نظرات بینندگان