سرویس تاریخ «انتخاب» کتاب پیر پرنیان اندیش، جمعآوری خاطرات هوشنگ ابتهاج توسط میلاد عظیمی و عاطفه طیه است که در سال ۱۳۹۱ توسط انتشارات سخن منتشر شد. هوشنگ ابتهاج در این کتاب به خاطرات خود در مواجهه با سؤالات گردآورندگان میپردازد. این کتاب در دو جلد و بیش از هزار صفحه منتشر شده است. «انتخاب» روزانه بخشهایی کوتاه از این کتاب را در سی قسمت برای علاقهمندان به تاریخ منتشر خواهد کرد.
آخرین بار گالیا رو تو خیابون نادری دیدم... داشتم با یه دوستی تو خیابون نادری میرفتیم دیدم گالیا داره از روبه رو میآد... من هیچ عکس العملی نشون ندادم، حتی برنگشتم پشت سرمو نگاه کنم... وقتی رد شد و هفت هشت متر از هم دور شدیم، اون دوست من گفت: گالیا رو دیدی؟ با تعجب گفت گفتم: چرا میپرسی؟ گفت: دیدم
حالتت عوض شد نمیدونم چه حالتی پیدا کردم که او متوجه شد. گفت: برگردیم.
دیگه پیداش نکردم...
روزی که بازوان بلورین صبحدم
برداشت تیغ و پرده تاریک شب شکافت
روزی که آفتاب
از هر دریچه تافت
روزی که گونه و لب یاران هم نبرد
رنگ نشاط و خنده گمگشته باز یافت من نیز باز خواهم گردید آن زمان
سوی ترانهها و غزلها و بوسهها
سوی بهارهای دلانگیز گل فشان
سوی تو
عشق من!
با صدایی که مثل زمهریر سرد و مثل قرابه زهر تلخ است، جویده جویده
میگوید:
من دیدم ....
چند سال پیش رفتم رشت؛ با یه جمعی داشتیم از جایی بر میگشتیم. داریم میریم به طرف خونه گالیا... پشت استانداری... دیگه گالیایی در کار نیست که... رفته... رسیدیم.... دیدیم.... یه زمین صاف... یه ساختمون سنگی بزرگ... اون ساختمون قدیمی نیست
با چه تکیه و تأکیدی میگوید «نیست». انگار هرست آوار دریغ است که بر سرت هوار میشود.
اصلاً... نمیدونین من چه حالی شدم همون موقع به شعر به ذهنم اومد، بعد دیدم اگه بخوام به این شعر فکر بکنم این شعر پدر مو در میآره. تا امروز هم دنبالش نرفتم... سعی میکند بر خود مسلط باشد و شعر را بخواند.
خانهات برجا نیست
چه کسانند اینان
کاشیان بر سر ویرانی ما ساختهاند...
به گریه میافتد. چند دقیقهای ساکت کز میکند... یه روز هم خوب یادمه در آبان ۱۳۵۴، داشتم از خیابون میرفتم، یکی از تو مغازه منو صدا کرد: ابتهاج جان! سلام و روبوسی کرد. این کسی بود که عاشق گالیا بود و من میدونستم که با هم به قرابت عاشقانه دارن، منو به زور برد تو دکان و نشستیم که گفت چیکار میکنی و چند تا بچه داری و من گفتم تو چند تا بچه داری و از این حرفها. بعد ازش خداحافظی کردم و اومدم تو خیابون و .... زدم به گریه... (به گریه میافتد) به احساسی پیدا کردم که تا اون موقع برام ناشناخته بود؛ چطور من به عشقی رو فراموش کردم میدونین چی میخوام بگم؟ نه کسی رو فراموش کردم، عشقی رو فراموش کردم به عشقی رو فراموش کردم این رباعی رو تو همون خیابون شاهرضا، نزدیک
میدان فردوسی ساختم:
آن عشق که دیده گریه آموخت از او دل در غم او نشست و جان سوخت از او
امروز نگاه کن که جان و دل من
جزیادی و حسرتی چه اندوخت از او
... ای بابا. ا ... ببین از کجا به کجا رسیدیم.
عشق کهن مثل آتش نهفته در خاکستر سایه را برافروخته است... زیر و زبر کرده است... شراب شصت ساله یاد گالیا پیرمرد را از دست برده... جان میکند تا بر فوران عواطفش مهار زند اما... نمیشود مانند عاشق تازه سالی که گریه را به مستی بهانه کرده، تجدید مطلع میکند.... تو همین قضیه گالیا یه روز پا شدم رفتم قبرستان بالای سر قبر مادرم. وقتی برگشتم داشت شب میشد؛ از قبرستان به طرف شهر راه کمی، است دو طرف راه استخرهای طبیعی بود مثل این مزارع برنجی که پیش از اونکه برنج بکارن، آب میبندن.... من از راه باریکی که لای این مزرعه بود داشتم رد میشدم؛ دو طرف آینههای آب... بعد این فرود اومدن شب سهمگین... اول بنفش.... بعد کبود شد و رنگها عجیب به تابلوهای عجیب و غریبی از اون روز تو ذهنم مونده... حب من میدونم که در چه حالی بودم که پا شدم رفتم سر قبر مادرم یادمه که در یه لحظاتی به مادرم گفتم مادرجان! سایه گریان است...
قطرههای اشک تند تند به گونههای عاطفه میافتد... نصف شبی عجب گرفتاری شدیم!
مثل بچهای که از یه چیزی میترسه یا از یه چیزی فرار میکنه و میآد خودشو بندازه تو بغل مادرش گفتم مادرجان! ... هنوز هم همین طوره در یه لحظاتی، تنها تو خونه هستم مثل اینکه دارم پناه میبرم میگم مادر جان! ... این یعنی دیگه... دیگه یک لحظه دیگه رو نمیتونم تحمل کنم.... اون روز هم به مادرم پناه بردم...
نمیدانم این جمله را بنویسم یا ننویسم... سایه گفت:
گالیا... هرچه بود، اهل وفا و این حرفها نبود