سرویس تاریخ «انتخاب»؛ [...] آن اوقات سید جمالالدین دو سفر به ایران آمد. سفر اول (در ۱۳۰۴ ق) من خردسال بودم، اما پدرم که با او دوست شده بود صحبتش را بسیار میکرد و با عالم طفولیت شوق ملاقاتش را داشتم. اتفاقا روزی که منزل ما آمد من به خانهی خویشاوندان رفته بودم و او را ندیدم و از این جهت بسیار متحسّر شدم [افسوس خوردم].
سفر دوم که آمد به پدرم گفتم البته باید مرا به فیض دیدار او برسانید. پدرم که شیوهاش همین بود روزی مرا به دیدن او برد. در این سفر هم مانند سفر اول در ایام اقامت طهران در خانهی حاجی محمدحسن امینالضرب که معتبرترین تجار طهران بلکه ایران بود منزل داشت. وقتی ما آنجا وارد شدیم تنها بود و غیر از میرزا رضای کرمانی که در واقع خادم بود و بعد قاتل ناصرالدینشاه شد کسی حضور نداشت. چند نمره روزنامهی فرانسه برای او برده بودیم و به او تقدیم کردیم. خیلی با من ملاطفت نمود و با پدرم گرم صحبت شد. من البته استعداد نداشتم که همهی بیانات او را بفهمم. چیزی که به خاطر دارم این است که تحقیق میکرد در اینکه جهّال در تعلیل امور غالبا به اشتباه میافتند. مثلا در این اتاق آتش میسوزد و فضا را گرم کرده است (زمستان بود)، اتفاقا مقداری هم یخ گوشه اتاق گذاشتهاند. کسی که محقق نیست بسا هست که گرمی اتاق را منتسب به یخ میکند و عکس آنچه را باید معتقد میشود. خلاصه رسالهای در دست داشت. مقداری از آن را برای پدرم خواند. مطلب کتاب «کلبهی هندی» برناردن دو سنپیر را گرفته موضوع تحقیق قرار داده بود و شوق ترجمهی کلبهی هندی از آن جهت به سر ما زد. یک روز هم خانهی ما آمد و یاد دارم که پدرم از او پرسید: «حکیم معتبر امروز در فرانسه کیست؟» ارنست رنان را نام برد که خود با او مجادلهی علمی کرده بود.
باری سید در سفر اول که به ایران آمد افسرده و مایوس مراجعت کرد. چون ناصرالدینشاه به اروپا رفت، آنجا او را ملاقات و به طهران دعوتش کرد. او به امید اینکه بتواند کاری صورت دهد آمد و با رجال ایرانی ملاقات و مذاکرات کرد، اما گفتوگوهایش مطلوب نبود. بنابراین شاه پشیمان شد و از ماندن او در ایران بیمناک گردید. اشاره کردند که باید بروی. او این دفعه نمیخواست به آسانی دست بردارد. چون از امنیت خود در طهران نگران شد به حضرت عبدالعظیم رفت و در مقابل صحن خانه گرفت و شبی پدرم مرا آنجا برد. با هم مدتی گفتوگو کردند، اما آهسته سخن میگفتند و من دور بودم و ندانستم چه گفتند. چند ماه هم آنجا به سر برد. عاقبت چون دیدند به اختیار نمیرود به اجبار روانهاش کردند و رفتاری ناهنجار از ضرب و شتم نمودند که برای ناصرالدینشاه گران تمام شد و این در زمستان ۱۳۰۸ قمری بود.
دربارهی سید جمالالدین در زمان حیات و هم پس از وفاتش عقاید مختلف اظهار شده است. من به سخنهای مردم از نیک و بد اعتماد ندارم، خودم هم ممیز نبودم که بتوانم دربارهی او حکمی از روی بصیرت بکنم. اما پدرم در حق او اعجاب داشت و او آدمشناس بود. در تاثیر نفس سید هم شکی نیست؛ چنانکه میرزا رضا را کاملا مسخر کرده بود و پدرم از خود او شنیده بود که گفت من سید را از محمد بن عبدالله کمتر نمیدانم.
غلامسیاهی داشت که در مصاحبت او دارای افکار نغز شده بود و به یاد دارم که روزی که به دیدنش رفته بودیم، آن غلام حاضر نبود. پدرم که او را در سفر اول شناخته بود و احوالش را از سید پرسید، سید در ضمن جواب او را فیلسوف طبیعی وصف کرد. مسخر کردن میرزا رضا و غلامسیاه که مردمانی عادی و عامی بودند شاید چندان محل اعتبار نباشد، ولیکن اعتقاد تامّ شیخ محمد عبده مصری و حسن عقیدهی ارنست رنان دربارهی او دلیل بر این است که تاثیر نفس سید تنها در عوام نبوده است و نیز نمیتوان شک کرد که وجودش در تغییر احوال مسلمین مدخلیت تمام داشته است، ولی باید گفت ای کاش کمتر به سیاست و بیشتر به تربیت مسلمین میپرداخت؛ زیرا میبینیم امروز هم بعد از شصت هفتاد سال که اوضاع دنیا تغییر فاحش نموده و چشم و گوش مسلمانان بسی بازتر شده، هنوز قابل نیستند که سیاست صحیح داشته باشند و در مقابل اروپاییان بتوانند قد علم کنند. فکر اتحاد اسلامی که بعضی از خیرخواهان دیگر عالم اسلام نیز پختهاند مخصوصا خیال خامی بود. چه اولا در تمام دورهی تاریخ هیچ وقت ندیدهایم که دین مایهی اتحاد اقوام و ملل مختلف شود. آیا اروپاییان که همه مسیحی هستند متحدند؟ [...] اما مجادلهی قلمی ارنست رنان و سید جمالالدین تحقیقش مفصل است. به عقیدهی من آن دو بزرگوار هیچیک حق مطلب را ادا نکردهاند و اشتباهات داشتهاند و من آن گفتوگوها را به فارسی درآوردهام و عقاید خود را نیز در آن باب اظهار کردهام، ولی چون مفصل است اینجا گنجایش ندارد.
به هر حال سید جمالالدین را چون از اینجا راندند به استانبول رفت و چندی آنجا به احترام زیست و در سال ۱۳۱۴ در شصت سالگی درگذشت و گفتند از مرض سرطان مرد، ولی گمان هم بردند که مسمومش کرده باشند، نظر به اینکه مایهی قتل ناصرالدینشاه شده و خطرناکش یافتند و این مستبعد نیست؛ زیرا که سلطان عبدالحمید عثمانی خیلی بیش از ناصرالدینشاه اهل این کارها بود.
ادامه دارد...
منبع: خاطرات محمدعلی فروغی به همراه یادداشتهای روزانه از سالهای ۱۲۹۳ تا ۱۳۲۰، به خواستاری ایرج افشار، به کوشش محمدافشین وفایی و پژمان فیروزبخش، تهران: سخن، چاپ سوم، ۱۳۹۸، صص ۵۳-۵۶، (رساله در سرگذشت خود و پدر).
عاقبت امینالسلطان در موقع مناسب با شاه گفتوگو کرد و عفو تقصیرات را برای پدرم تحصیل نمود و طول مدت میرساند که کار مشکل و موقع مناسب پیدا کردن دشوار بود. دکتر طولوزان هم خود با شاه مذاکره کرده بود. شاه دلتنگی نموده که میرزا فروغی از کارهای ما بدگویی کرده است. دکتر گفته بود مگر دروغ گفته است؟ شاه جواب داده بود نمیگویم دروغ گفته، اما او نمیبایست بگوید! خلاصه نتیجهی مهم این واقعه اینکه بعد از آن تا زمان مشروطیت کسی جرأت نداشت اسم از قانون ببرد یا اظهار قانونخواهی کند.