سرویس تاریخ «انتخاب»؛ نیز یاد دارم که وقتی یکی از دوستان از پدرم پرسید: «اول شعری که شما گفتهاید کدام است؟» گفت: «طفل بودم یکی از دوستان خانواده که ذوق شعر مرا دیده بود تشویقم میکرد و برای من ملهم تخلص معین کرده بود. روزی به عادت آن زمان که از کودکان خون میگرفتند حجامتم کرده بودند. از اثر رنجی که از آن عمل دیدم این شعر را گفتم: ملهم بیچاره را تیغ به پشتش زدند/ هرچه نمود التماس تیغ درشتش زدند. آن دوست گفت میرزا حبیب قاآنی وقتی که به مکتب میرفته کوزهی آبی داشته، اول شعر را برای آن کوزه گفته و این است: این کوزه ز میرزا حبیب است/ یک شاهی داده و خریده است.»
اواخر اوقاتی که آقا محمدمهدی در هندوستان بود پدرم به اتفاق عمّ خویش سفری به عتبات رفت و زیاده از یک سال آنجا اقامت و تحصیل کرد. از قضایای راجع به ایام توقف در عتبات ارتباطی بود که با مرحوم ملا آقای دربندی پیدا کرد. چون پدرم همیشه آشنایی و مراوده با ارباب کمال را دوست میداشت و ملا آقای دربندی آن زمان از علمای معروف بود حکایت میکرد که «برای ملاقات او به خانهاش وارد شدم. خشمناک بود و دشنام میداد و شنیده بودم که کجخلق و فحاش است. سلامکرده، نشستم و او همچنان تغیر میکرد ولی کسی حاضر نبود. فنجان قهوه در دست داشت. پس از مدتی اوقاتتلخی عاقبت رو به من کرده گفت آخر تو را خدا ببین این قهوه خوردنی است؟ معلوم شد از بدی قهوه خشمناک است. من هیچ نگفته برخاستم و فنجان را گرفته به قهوهخانهاش رفته قهوهای به قاعده درست کردم و آوردم. گرفت و راضی شد و به من مهربان گردید و چندین ماه با او رفت و آمد کردم و تنها کسی بودم که از او دشنام نشنیدم. همان ایام کتاب «اسرارالشهاده» را تالیف میکرد. چون خطی خوانا داشتم مسوّدههایی که نوشته بود میداد برای او پاکنویس میکردم. گاهی میپرسید چگونه مییابی؟ عقیدهی خود را با کمال احتیاط میگفتم، البته موثر نمیشد. اما همینقدر که فحش نمیداد ممنون بودم و اهل اطلاع میدانند که از خصایص ملا آقای دربندی اصرار به مبالغه و اغراقگویی در فجایع واقعهی کربلا و تحریض شیعیان به تعزیهداری برای سیدالشهدا و سینه و زنجیر و تیغزنی و امثال این حرکات بوده و در رواج این آداب دخالت تامه داشته است.»
همین که ارباب از هندوستان مراجعت کرد کار پدرم از جهت تحصیل به جای اینکه بهتر شود بدتر شد. زیرا از عجایب امور اینکه ارباب با اینکه خود اهل فضل بود پسر را از تحصیل علم منع میکرد و اصرار داشت که به تجارت و کسب معاش مشغول شود. چنانکه پدرم حکایت میکرد که «به سبب اوامر و کارهایی که ارباب به من رجوع مینمود نه مجال داشتم مدرسه بروم نه جرأت میکردم اجازهی تعلم بخواهم و اگر هم میخواستم اجازه نمیداد. ناچار تحصیلم را از پدر پنهان میکردم. مطالعهی من شبها پس از آن بود که همه میخوابیدند و بسا میشد که تا سحر میخواندم و مینوشتم و به مدرسین گفته بودم من نمیتوانم مقید شوم که با سایر طلاب در یک زمان در درس حاضر باشم، هر وقت رسیدم باید برای من درس بگویید. آن بزرگواران هم که گرفتاری من و اشتیاقم را به تحصیل میدانستند قبول کرده بودند. پس هر روز که برای کارهای مقرر به بازار میرفتم در رفت و آمد شتاب میکردم و توفیر وقت را اغتنام کرده، نزد مدرس حاضر میشدم و به سبب همین سرعت حرکت همیشه عرق فراوان داشتم و رنگ پارچهی لباسم در پشت و زیر بغل از عرق فاسد بود.»
ادامه دارد...
منبع: خاطرات محمدعلی فروغی به همراه یادداشتهای روزانه از سالهای ۱۲۹۳ تا ۱۳۲۰، به خواستاری ایرج افشار، به کوشش محمدافشین وفایی و پژمان فیروزبخش، تهران: سخن، چاپ سوم، ۱۳۹۸، صص ۶ و ۷، (رساله در سرگذشت خود و پدر).