سرویس تاریخ «انتخاب»؛ آقا محمدمهدی چون از هندوستان به ایران بازگشت به ترویج علوم اروپایی مشغول شد و آن زمان هرچند اصفهان در دنبالهی دورهی صفویه هنوز به راستی دارالعلم بود و دستگاه علمی در آنجا بیشتر از طهران رونق داشت، ولیکن از معلومات اروپایی چیزی به گوش اهل علم نرسیده و از این مراحل بسیار دور بودند، مخالفت و مجادله میکردند و او با ایشان مباحثه مینمود. یکی از آن مباحثات را پدرم که حاضر بود در روزنامهی «تربیت» نقل کرده و نوشته است.
آن زمان در اصفهان اول عالم هیئتدان ملا حسین نام بود پسر ملا ولیالله که مدرس ریاضیات بود و او نیز چند دفعه با ارباب در باب معلومات جدیده و هیئت و نجوم گفت و شنید کرد. عاقبت روزی در خلوت گفت: «آقا محمدمهدی! آنچه گفتی صحیح و دلیلها محکم و برهانها قاطع است، اما اگر توقع داری که من بعد از بیرون رفتن از این خانه بگویم ارباب درست میگوید توقع بیجایی است، زیرا که من شصت سال است در این شهر هیئت درس میدهم. اگر حرفهای تو را تصدیق کنم معلوم خواهد شد در این مدت من مهمل گفتهام و هرگز چنین اقراری نخواهم کرد.»
آقا محمدمهدیِ ارباب در امور مملکتی هم از راهنمایی به وضع قوانین و انتظامات و ترقی زراعت و تجارت و استخراج معادن مداخلاتی کرده و با رجال عصر خود مخصوصا شاهزاده علیقلیمیرزای اعتضادالسلطنه که بعدها باز از او گفتوگو خواهم کرد مذاکرات داشته و طرف توجه شده بود، اما مردم آن زمان استعداد نداشتند که این مذاکرات نتیجه بدهد.
از جمله حکایتها که آقا محمدمهدی از اوضاع هندوستان و چگونگی حکومت قانونی برای تنبّه همشهریان میکرد اینکه یکی از ایرانیان از مصادر حکومت هندوستان توقعی داشت. به کسی که تصور میکرد آن کار از او ساخته است اظهار مطلب کرد. او گفت من میل دارم مقصود شما انجام بگیرد اما سرکار مانع است. آن شخص چنین پنداشت مقصودش رئیس است. نزد او رفت. او هم گفت سرکار مانع است. نزد رئیس بالاتر رفت و همان جواب را شنید. سرانجام که دیگر مافوقی باقی نمانده بود گفت آخر آن سرکار کجاست؟ گفتند سرکار «قانون» است و توقع شما چون خلاف قانون است نمیتوان بجا آورد. این مقوله سخن تا آن وقت در ایران کسی نشنیده بود. آنها هم که میشنیدند نمیفهمیدند یا باور نمیکردند و عجبتر اینکه هرچند از آن زمان نزدیک صد سال گذشته است هنوز هم سرکار با ما سر و کار ندارد.
آقا محمدمهدی ارباب در پاییز ۱۳۱۴ هجری قمری در اصفهان وفات کرد در حالی که سنش از هشتاد گذشته بود و یک برادر داشت موسوم به آقا محمدهادی و اولادش منحصر به یک دختر و یک پسر بود. برادر و دخترش بلاعقب ماندند.
پسرش میرزا محمدحسین که بعدها میرزای فروغی معروف شد و ذکاءالملک لقب یافت و پدر نویسندهی این اوراق است، در نیمهی ربیعالاول سال ۱۲۵۵ قمری در اصفهان متولد شده و سه سال پس از ولادت او آقا محمدمهدی سفر پانزدهسالهی هندوستان را پیش گرفت و میرزا محمدحسین بیمربی ماند، زیرا عمّ او که در غیبت برادر ریاست خانواده را بر عهده داشت به کلی از حلیهی فضایل عاری و به تحصیل علم بیاعتقاد بود. ولیکن استعداد فطری و عشق مفرط میرزا محمدحسین به علم و ادب، فقدان وسایل را تدارک میکرد و معلمین و مدرسین از ذوق و قریحهاش مسرور بودند و در تعلیمش اهتمام میورزیدند و خال او هم که با وجود اشتغال به تجارت با کمال و مخصوصا خوشخط بود تشویقش میفرمود.
ذوق شعر و طبع شاعری پدرم از کودکی ظاهر بود. وقتی که ناصرالدینشاه در آغاز سلطنت با جمعی از رجال دولت به اصفهان رفت مرحوم حکیم قاآنی همراه، و روزی در یکی از خانههای محلهی ما مهمان بود. به او گفتند در این محل کودکی هست که با خردسالی شعر میگوید. اظهار میل به دیدن او کرد. به خدمتش بردند. غزلی گفته بود به ردیف: «گویم و گریم». برای قاآنی خواند و او محظوظ شده گفت: «این طفل شاعر حسابی خواهد شد.»
منبع: خاطرات محمدعلی فروغی به هرام یادداشتهای روزانه از سالهای ۱۲۹۳ تا ۱۳۲۰، به خواستاری ایرج افشار، به کوشش محمدافشین وفایی و پژمان فیروزبخش، تهران: سخن، چاپ سوم، ۱۳۹۸، صص ۴-۶ (رساله در سرگذشت خود و پدر).
در تویسرکان پدرم... بنا بر مشرب عرفان و درویشی که داشت به تزکیه و ریاضت مشغول بود... و میگفت: «چون یک چند این زندگانی را دوام دارم حال صفایی پیدا کردم که... بعضی چیزها بر من اشراق میشد... اهل محل مرا صاحب کرامت میدانستند و از من استشفا و طلب همیت در مشکلات مینمودند.»