سرویس تاریخی «انتخاب»؛ ۱- روزی که بخواهیم از تهران خارج شویم، ساعت حرکت ما بین ۳ و نیم تا ۵ صبح باشد و با وسایل مختلف و به طور انفرادی و با یک فاصلهی معینی از شهر خارج شویم تا اگر با مامورین برخورد کردیم اولا گرفتار نشویم ثانیا از احوال یکدیگر بیاطلاع نمانیم.
۲- به وسیلهی دوستان و یاران فداکار خود که در رادیو تهران و ایستگاه راهآهن داریم و با وسایل کامل که برای آنها تهیه خواهد شد ساعت دو صبح روزی که قصد خروج از تهران را داریم این دو را به وسیلهی دینامیتهای قوی منفجر کنیم چون در این ساعت معمولا کسی در این دو محل نیست و تلفات جانی به بار نخواهد آمد.
۳- در همین ساعت کلیهی مخازن نفت و بنزین ایستگاه راهآهن به وسیلهی یاران و دوستان فداکار ما که دو نفر از حاضرین در جلسه آنها را رهبری و هدایت میکردند با پرتاب نارنجکهای دستی و گلولههای آتشزاد منفجر و منهدم گردد تا دار و دستهی مصدق از لحاظ سوخت که موثرترین وسیله در تعقیب و حمله به ما بود در مضیقه قرار گیرند.
۴- علاوه بر ایستگاه راهآهن دو نقطهی حساس دیگر از خط جنوب به وسیلهی دینامیت مهندم گردد تا ارتباط راه جنوب به طور موقت قطع شود و دسترسی فوری به مواد نفتی که معمولا با قطار از جنوب به تهران میرسد نداشته باشند.
۵- چون سه نفر از مهندسی موثر و شاغلین پستهای حساس کارخانهی برق از دوستان من و مهندس شاهرخشاهی بودند با آنها مذاکره شد که در شب معهود با یک ابتکار فنی و قطع کلیدهای شاهسیم برق بدون آنکه خسارتی به کارخانه وارد آید توربینهای کارخانه را از کار بیندازند و برق شهر به طور کامل قطع شود.
۶- تیمسار سرتیپ گیلانشاه با سرتیپ معینی که الان نمیدانم چه درجهای دارند و در آن موقع فرماندهی نیروی هوایی را به عهده داشتند و با ما دورادور مربوط بودند و از یاران ما به شمار میآمدند تماس بگیرند و ترکیبی بدهند که لااقل شش تا ده فروند هواپیمای جنگی با عدهای خلبان ورزیده و مقدار کافی بمب در اختیار ما بگذارند و هواپیماهای مذکور بلافاصله به استانی که رفتیم به ما ملحق شوند.
۷- آقایان مهندس شاهرخشاهی و مهندس ابوالقاسم زاهدی بلافاصله از صبح روز بعد در صدد تهیهی مواد منفجره باشند و در این مورد از تیمسار گیلانشاه کمک بخواهند و مواد تهیهشده را در گاراژ بزرگ منزل مهندس شاهرخشاهی و انبار پشت آن برای روز عمل ذخیره کنند.
این خلاصهی مجموع تصمیماتی بود که در آن شب [شامگاه یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۳۲] گرفته شد و حتی نفراتی که بایستی این برنامه را اجرا کنند انتخاب شدند. بلافاصله سرهنگ فرزانگان در حالی که لباس سویل کهنهای در بر کرده بود با یک کیف دستی و یک قابلمه غذا و یک اتومبیل جیپ عازم حرکت به کرمانشاه شد.
همه تا درِ منزل او را بدرقه کردیم. پدرم تاکید کرد که در خیابانهای شهر در هیچ نقطهای حتی برای گرفتن بنزین هم توقف نکند و بنزین و روغن لازم را بعد از کرج در بین راه تهیه نماید. همه با او روبوسی کردیم. مقابل درِ ورودیِ منزل، پدرم دست خود را روی شانههای فرزانگان گذاشت و پس از آنکه چند دقیقهای برای تقویت روحیهی او به طور شوخی و مزاح با او گفتوگو کرد گفت: «من یقین دارم فرداشب یا پسفردا صبح یکدیگر را خواهیم دید. هیچ عجله و شتابزدگی از خود نشان نده. هر مشکلی پیش آمد خونسردی و متانت را حفظ کن، اطمینان دارم موفق خواهی شد.»
فرزانگان خواست جوابی بدهد، ولی بیاختیار منقلب شده بغض گلویش را گرفت. این حالت او همهی ما را دستخوش هیجان کرد، ولی پدرم در حالی که به صدای بلند میخندید او را در آغوش گرفت و صورتش را بوسید و گفت: «به خدا متکی باش، خداحافظ و نگهدار تو خواهد بود.» فرزانگان بار دیگر همه را بوسید و تنها از درِ منزل خارج شد و لحظهای بعد صدای اتومبیل او به گوش رسید که به سوی مقصد حرکت کرد.
بعد از رفتن فرزانگان همه به اتاقی که در آن جمع بودیم برگشتیم. آقای سیفافشار اصرار داشت که برای صرف شام به اتاق ناهارخوری برویم ولی هیچ یک از ما میلی به غذا نداشتیم.
پدرم میخواست برای خواب و استراحت به حصارک برود، ولی آقای سیفافشار اصراری داشت که شب را در آنجا بمانند لکن عقیدهی پدرم این بود که چون ۶ یا ۷ ساعت آنجا بودهایم توقف ما بیش از این مدت در آن محل جایز نیست.
آقای سیفافشار گفت: «مگر دو ساعت قبل نبود که خبر آوردند مامورین فرمانداری نظامی به حصارک ریختهاند و همهی آنجا را زیر و رو کردهاند با این وضع کجا میروید؟!» پدرم گفت: «به همین دلیل میخواهم به حصارک بروم، چون از قدیم گفتهاند جای دزدزده امن است. و یقین دارم امشب در حصارک بیدردسر خواب راحتی خواهم کرد.» به هر حال چون ایشان اصرار داشتند، قرار شد من پدرم را به حصارک برسانم.
موقع حرکت به تیمسار گیلانشاه گفتم: «شما اینجا تشریف داشته باشید، من از حصارک برمیگردم و با شما کاری دارم.»
وقتی به طرف حصارک راه افتادیم خیابانها کاملا خلوت بود و به همین جهت با سرعت فوقالعادهای جادهی شمیران را در پیش گرفتم. بین راه موضوع مسافرت به اصفهان را مجددا پیش کشیدم و از پدرم خواهش کردم با مسافرت من موافقت کنند، ولی به هیچ وجه قانع نمیشدند و میگفتند در اینباره فردا تصمیم خواهیم گرفت. آنچه استدلال میکردم که من در اصفهان آشنایی بیشتری دارم و بعضی از اقوام ما در آنجا هستند و قطعا موفقیت من در این سفر بیش از سایرین خواهد بود، پدرم زیر بار نمیرفتند و عقیده داشتند که وجود من در تهران لازم است.
بالاخره به حصارک رسیدیم و ایشان پیاده شدند. موقع خداحافظی چون تصمیم خودم را گرفته بودم، روی پدرم را چندین بار بوسیدم و بلافاصله با همان سرعت عازم شهر شدم که زودتر به گیلانشاه برسم.
تصمیم من این بود که شبانه به طرف اصفهان حرکت کنم، زیرا فکر میکردم جز من و گیلانشاه و یارافشار دیگری نیست که بتواند نظر ما را در این مسافرت تامین کند. منتهی یارافشار وجودش در تهران از لحاظ ارتباط با دوستان و آشنایان ما و ترتیب و تنظیم کارها کمال ضرورت را داشت و امور مهمی به عهدهی او محول بود که شخص دیگری قادر به انجام آن نبود. گیلانشاه را مصلحت نمیدانستم که از پدرم جدا شود، چون با برنامهای که طرح شده بود و عملیاتی که در پیش داشتیم وجود یک افسر ورزیده و کارآزموده در امور نظامی برای مشاوره و همکاری با پدرم کمال ضرورت را داشت.
روی این اصل مصمم شدم که همان شبانه به طرف اصفهان حرکت کنم و فقط گیلانشاه را از تصمیم خودم مطلع نمایم که جریان را فردا به پدرم اطلاع دهد و قصد من از اینکه به گیلانشاه گفته بودم در منزل سیفافشار بماند تا من برگردم همین بود.
وقتی به منزل آقای سیفافشار وارد شدم گیلانشاه و یارافشار را در همان اتاقی که مذاکرات صورت گرفت در انتظار خود یافتم. معلوم شد کار توزیع عکسِ فرمان بین ادارت و وزارتخانهها و روزنامهها با موفقیت خاتمه یافته و کسانی که مامور این کار بودهاند برای استراحت به منازل خود رفتهاند.
من آنچه که دربارهی لزوم مسافرت خودم به اصفهان فکر کرده بودم با گیلانشاه و یارافشار در میان گذاشتم و افزودم که من تصمیم خودم را گرفتهام و مصلحت را در این میبینم.
یارافشار و گیلانشاه اصرار داشتند که من فعلا از این اقدام خودداری کنم و میگفتند پدرت سخت ناراحت خواهد شد.
گفتم: «من الان نامهی مختصری به ایشان مینویسم شما صبح فردا آن را به پدرم بدهید. یقین دارم با قرائت آن این نافرمانی را بر من خواهد بخشید.» و بلافاصله پشت میزی که در وسط اتاق قرار داشت نشستم و نامهی زیر را با عجلهی زیاد برای پدرم نوشتم:
«پدر عزیزتر از جانم! چون همهی ما در این راهی که پیش گرفتهایم باید جانبازی کنیم و شرافتمندانه به استقبال مرگ بشتابیم تا مقابل خدا و وجدان خود خجل نباشیم و سرانجام یا موفق شویم یا مردانه کشته شویم، در این موقع که مملکت احتیاج به ازخودگذشتگی و فداکاری دارد و شاهنشاه عزیز و گرامی ما در انتظار اجرای فرمان و اوامرشان هستند من با اجازهی شما اینطور صلاح دانستم که برای انجام دستورات شما عازم اصفهان شوم چون کس دیگری نیست و اگر باشد صلاحیت مرا ندارد، بدین جهت از دور دست و صورتتان را میبوسم و شما را به خدا میسپارم و از این نافرمانی تا ابد شرمندهام. اگر اتفاقی برای من رخ داد، امیدوارم مردانه تحمل بفرمایید و به مرگ شرافتمندانهی فرزند خود افتخار کنید. موفقت شما را از درگاه متعال خواستارم و مطمئن هستم پیروزی با شماست. تصدق شما میروم هزار بار. قربانت، پسرت اردشیر.»
حالت عجیبی به من دست داده بود. هیچگونه ترس و واهمهای در خود احساس نمیکردم، مثل این بود که بار سنگینی از دوش خود به زمین گذاشتهام. کاغذ را فوری تا کردم و به دست سرتیپ گیلانشاه دادم و دیگر مجال گفتوگو برای آنها باقی نگذاشتم با یارافشار و گیلانشاه و صاحبخانه خداحافظی کردم و درست در ساعت یکونیم بعد از نیمهشب [بامداد دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۳۲] به تنهایی با اتومبیل شورلت خودم و جواز عبوری که مربوط به چند روز قبل بود و تاریخ آن را عوض کرده بودم عازم اصفهان شدم.
خیابانهای تهران و جادهی حضرت عبدالعظیم نمیدانم چگونه و با چه سرعتی طی شد. نزدیک قهوهخانهی حسنآباد گرسنگی فوقالعاده احساس کردم. مقابل قهوهخانه توقف نمودم. همه حتی قهوهچی در خواب بودند، غذایی حاضر نبود، دستور دادم مقداری نان و پنیر و یک استکان چای برایم بیاورند. همانطور که پشت فرمان اتومبیل نشسته بودم، نان و پنیر را خوردم و مجددا به راه افتادم.
نزدیک ساعت سهونیم بعد از نیمهشب گلدستههای مرقد مطهر حضرت معصومه و گنبد آن غرق در نور بود و جلال و شکوه خاصی داشت از دور نمایان شد. مامورین پاسگاه دروازه در خواب بودند و من آزادانه وارد شهر شدم. شهر مذهبی قم در سکوت و آرامش رویاانگیزی فرو رفته بود و در خیابانها احدی دیده نمیشد. ابهت و جلال حرم مقدس در من تغییر حالی به وجود آورد. برای چند لحظهای از خود و ماموریتی که داشتم غافل شدم و روحانیت آن محیط مرا گرفت. به فلکهی مقارن صحن رسیدم، متوجه شدم درِ صحن باز است، اتومبیل را در همان میدان مقابل صحن گذاشتم و به قصد زیارت به طرف حرم مطهر رفتم.
هنگامی که از آنجا خارج شدم کسالت و خستگیام کاملا مرتفع شده بود و یک آسایش خاطر و سبکی در خود احساس میکردم.
هنوز تاریک بود که از شهر قم خارج شدم و به طرف اصفهان به راه افتادم. خلوت بودن جاده و اطمینان به اینکه مانعی در سر راه نیست به من اجازه میداد که آنچه بتوانم بر سرعت اتومبیل بیفزایم تا زودتر به مقصد برسم.
شاید نیم ساعتی از طلوع آفتاب گذشته بود که به «میمه» رسیدم. مقابل قهوهخانه چند اتوبوس متوقف بود و عدهای مسافر در اطراف آن پراکنده بودند.
با اینکه خیلی گرسنه بودم معالوصف توقف در آنجا را جایز ندانستم فقط چون بنزین اتومبیل تمام شده بود مقابل پمپبنزین باک اتومبیل را پر کردم و مجددا به راه افتادم و از میمه تا اصفهان بیش از ۱۷ فرسخ راه نیست.
تقریبا ساعت ۸ صبح بود که به دروازهی اصفهان رسیدم. چند اتوبوس و اتومبیل سواری مقابل پاسگاه ایستاده بود و طبق معمول عدهای از مامورین شهرداری، با ژاندارمری به بازرسی و کنترل اتومبیلها مشغول بودند.
قبل از اینکه در مقابل پاسگاه متوقف کنم عینک آفتابی شیشهپهن را که همراه داشتم به چشم زدم و کلاه «بره» به سر گذاشتم و اتومبیل خود را مانند چند اتومبیل دیگری که در آنجا دیده میشد مقابل پاسگاه توقف کردم. با اینکه سعی داشتم خونسردی و آرامش خود را کاملا حفظ نمایم معهذا یک نگرانی و اضطراب باطنی در خود احساس میکردم.
در همین احوال یکی از پاسبانهای پاسگاه به طرف اتومبیل من آمد. درست که در قیافهاش دقت کردم او را شناختم چون در زمانی که پدرم در اصفهان فرماندهی لشکر بود این پاسبان اغلب مقابل منزل ما کشیک میداد. این تصادف بر شدت وحشت و نگرانی من افزود زیرا به خاطر آوردم که رادیو شب گذشتهي همان روز صبح چندین بار اعلام داشته بود که هرکس محل پدر مرا اطلاع دهد ده هزار تومان جایزه خواهد گرفت و قطعا همهکس از این موضوع اطلاع داشت و اگر این مرد مرا بشناسد، حاضر نخواهد بود که از ده هزار تومان صرف نظر کند.
ادامه دارد...
منبع: خواندنیها، شمارهی ۱۰۱، شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۳۷، صص ۱۶-۱۸.