سرویس تاریخ «انتخاب»: شش سال از صادق هدایت کوچکتر است، دکترای حقوقش را از پاریس گرفته و به ایران بازگشته. اوایل دهه بیست خورشیدی است که از طریق دو دوست مشترک که یکیشان حسن شهیدنورایی است با صادق هدایت آشنا میشود، آن هم در بنگاه املاک نزدیکی دفتر وکالتش که پاتوقشان شده. صادق در نخستین برخورد با تکیهکلام همیشگیاش «یاهو» از دکتر محمد شاهکار استقبال میکند. بعدها پاتوقشان میشود کافه فردوسی. آری شاهکار یکی از همان دوستان نزدیکی است که در فروردین ۱۳۳۰ سراسیمه به پاریس میرود تا با شهیدنورایی در بستر مرگ افتاده وداع کند اما در یک زمان دیدار آخرش با هر دو رفیق یعنی شهیدنورایی و صادق هدایت رقم میخورد. او لاجرم هر دو را در گوری دوطبقه در پرلاشز به خاک میسپرد و با قلبی سرشار از تالم به ایران بازمیگردد.
بخوانید روایت دکتر شاهکار را صادق هدایت برگرفته از مجله سپید و سیاه، شماره ۹۷۱، (چهارشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۵۱، صص ۱۴ و ۱۵ و ۶۰):
در پاییز سال ۱۳۲۲ که میخواستم به شغل وکالت مشغول شوم به کمک و راهنمایی دوست عزیز فقیدم دکتر حسن شهیدنورایی در خیابان لالهزار پاساژ بهار دو اتاق از ملکی که در اجاره مرحوم حسین هوتن بود برای دفتر وکالت خود انتخاب کردم. مرحوم حسین هوتن از صاحبمنصبان بازنشسته وزارت دارایی بود که پس از رهایی از خدمات اداری دفتر مشاوره املاک و مستغلات دایر کرده بود و چون مردی بسیار شیرینسخن و بذلهگو و اهل شعر و ادب بود دفتر بنگاه معاملات او بیشتر مجمع دوستداران ادب میشد تا مشتریان خانه و مغازه.
عصرها به اتاق کار خود میرفتم از جلوی دفتر هوتن میگذشتم و قبل از اینکه به کار خود مشغول شوم چند دقیقهای از گفتههای طنزآمیز هوتن بهرهبرداری میکردم. بعدازظهر یکی از روزها مرحوم شهید نورایی، مرحوم جرجانی، مرحوم لسانی را در دفتر هوتن دیدم. چون وارد شدم مرا به جوانی لاغراندام که صورت رنگپریدهاش را عینک ذرهبینی کلفتی آراسته بود معرفی کردند.
- محمد شاهکار، صادق هدایت
مخاطب من نظری به سراپای من افکند و زیر لب گفت: «یاهو». من با وجود آنکه اظهار ادب و سلام و تعارف آبدار کرده بودم از این تلقی خشک کمی تعجب کردم، گویی شهید نورایی متوجه شگفتی من شد.
چند لحظه بعد در دفترم نشسته بودم که آن چهار نفر به اتاق کارم آمدند. صادق هدایت کتاب «سگ ولگرد» را که تازه از چاپ بیرون آمده بود به من داد و گفت: «این موکل مجانی مال تو.» پس از تقریبا ۳۰ سال این عبارت هنوز در گوش من صدا میکند. پس از آن اغلب روزها من این مثلث (صادق هدایت، حسن شهیدنورایی، جرجانی) را در دفتر هوتن میدیدم و از مصاحبت آنها لذت میبردم.
هوتن پرگو و شیرینسخن بود. شهیدنورایی اهل دانش و هنر، جرجانی واجد صفات یک انسان کامل. رشته سخن اغلب به دست هوتن بود که پُکی به قلیان میزد و شوخیها به زبان میآورد. آن روز کتاب سگ ولگرد را که چاپ اول به قطع وزیری بود از روی میز خود بلند کرد و به من نشان داد و گفت: «چرا اسم دو بار تکرار شده؟» (در بالای روی جلد به حروف سیاه ۲۴ نوشته شده «سگ ولگرد» در آخرین قسمت پایین جلد با حروف ۱۲ نوشته شده بود: «صادق هدایت).
هدایت اغلب خاموش و به قول هوتن در حرف تکپران بود. این قیافه ساکت غیرعادی از همان روز اول در من اثر زیاد کرد. شاید هم تحت تاثیر گفتههای دوست مشترکمان حسن شهیدنورایی که برای صادق ارزش زیاد قائل بود قرار گرفته بود، شهید نواریی کتابهایی را که هدایت نوشته بود یک یک برای من تهیه کرد و من هم به زودی با آثار او آشنا شدم.
پس از «سگ ولگرد»، «بوف کور»، «حاجی آقا»، «زنده به گور» را خواندم! قلم صادق رنجآور و دردناک بود. اما عریان و بیپیرایه، بیادعا و صادقانه، گرچه در ابتدای آشنایی یک «یاهو» بیشتر از او نشنیده بودم. گرچه نوشتهاش به نظرم یأسآور و ناامیدکننده بود و گرچه در معاشرت خیلی ساکت و خشک بود، اما برای من کششی داشت که سعی میکردم زیادتر او را ببینم و شهید نورایی مرا به قهوهخانه فردوسی میبرد تا صادق را ببینم.
چند سال بعد دکتر شهید نورایی به سمت وابسته اقتصادی ایران عازم پاریس شد، صادق هدایت هم چندی بعد از او به اروپا رفت. جرجانی به علت نامعلومی در سنین جوانی فوت کرد و جرگه ما از هم پاشید (دفتر وکلات من هم از آن محل تغییر یافت).
در اواخر سال ۱۳۲۹ از پاریس نامه داشتم که شهید نورایی سخت مریض است. از تعطیلات نوروز سال ۱۳۳۰ استفاده کرده به اروپا رفتم تا از دوست عزیزم دیدار تازه کنم. حسن گرفتار فشار خون و اوره زیاد سخت مریض و بستری بود.
پاریس در آن روزها گرفتار اعتصاب بود؛ نه اتوبوس، نه مترو، نه تاکسی، هیچ وسیله نقلیه موتوری کار نمیکرد و چون فاصله منزل من تا شهر زیاد بود روزها به زحمت خودم را به خانهام میرساندم و ساعتها در آنجا میماندم. روز سوم یا چهارم ورود من به پاریس یک روز صبح، صادق به دیدن شهید نورایی آمد، «یاهو» معروف خود را زیر لب گفت و پس از چند لحظه مکث و احوالپرسی کوتاه از من و دیدن وضع بسیار بد شهیدنورایی، در موقع خروج رو به تختخواب شهید نورایی کرد و گفت: «یاهو، دیدار به قیامت».
در آن روزها آقای شهبازی وکیل دادگستری با مرحوم شهیدنورایی همکاری صمیمانهای داشت و اغلب در خانه او بود. بعدازظهر من مرخض شدم و به شهبازی گفتم: «اگر خبر بدی شد مرا اطلاع بده.» فاصله منزل من تا خانه شهیدنورایی بیش از شش کیلومتر بود. فردای آن روز ساعت پنج صبح زنگ خانه مرا زدند، از پنجره دیدم شهبازی سوار دوچرخه به سراغم آمده، دانستم خبر بدی است. لباس پوشیده گفتم: «چه ساعتی حسن مرده؟» گفت: «نیمهشب.» چون وسایل نقلیه در حال اعتصاب بود ناچار بر ترک دوچرخه شهبازی نشستم و به منزل شهید نورایی رفتم.
اوضاع خانه بسیار بد بود. یک جنازه، سه طفل کوچک که در اتاق بالا خوابیده بود، خانم بیپناه و خسته و کوفته مرحوم حسن شهیدنورایی و مسائل دیگر اختلاف بین تشریفات مرگ برای ایرانی و فرنگی. ساعت ۸ به سفارت تلفن زدم، سفیرکبیر ما در آن زمان آقای ابوالحسن ابتهاج بود که به مادرید رفته بود. (در آن زمان سفیر ایران در فرانسه مسئولیت کارهای سیاسی و کنسولی اسپانیا را هم دارا بود و ما در اسپانیا سفارتخانه جداگانه نداشتیم.) با اطلاع من یک نفر از سفارت آمد و پلیس قول داد که ساعت ۱۱ آمبولانس بفرستد تا جنازه را به مسجد روانه کنیم.
در حدود ساعت ۱۰ صبح آقای دکتر غلامعلی رعدی آذرخشی به منزل شهید نورایی آمد و گفت: «شاهکار! خبر بد دیگری دارم؛ نیم ساعت پیش به من تلفنی اطلاع دادند که صادق هدایت خودکشی کرد و قطعا نیمهشب مرده.» گفتم: «چطور؟!» گفت: «پس از گزارش پزشک قانونی خواهم گفت.»
(بعدها گزارش پزشکی قانونی ثابت کرد که صادق در همان ساعتی که شهید نورایی مرده بود خودکشی کرد.) دکتر سعید فاطمی نیز حاضر بود، یکی دو نفر که خوب به خاطر ندارم (حالا معلوم میشود یکیشان آقای مهندس مقدم مراغهای بود) منزل صادق رفتند و جنازه را ساعت ۱۳ (یک بعدازظهر) به مسجد مسلمانان آوردند و آقای ابوالحسن ابتهاج سفیرکبیر ما که تلفنی از مرگ شهید نورایی اطلاع حاصل کرده بود به سفارت دستور داد که کمکهای لازم بشود.
به طوری که قبلا گفتم در روز یادبور که دو دوست از هم جدانشدنی (صادق و حسن) مردند، پاریس دچار اعتصاب وسائط نقلیه بود. در مسجد گروه قلیلی برای دو متوفی جمع شده بود، از جمله هانری ماسه [ایرانشناس فرانسوی]، فریدون هویدا، شهبازی، دکتر سعید فاطمی، دکتر رعدی آذرخشی. خانم شهیدنورایی و چند نفر از خانواده هدایت و فیروز جمعا در حدود ۴۰ تا ۵۰ نفر میشدند.
هانری ماسه به زبان فارسی صحبت کرد و من به زبان محلی (فرانسه) نطق کوتاهی در سوگواری دو گوهر از دست رفته کردم. آنچه من گفتم به خاطر ندارم. فقط سال گذشته [۱۳۵۰] که فریدون هویدا در تهران بود قسمتی از گفتههای آن روز مرا به خاطرم آورد که اهمیتی ندارد... اما از آنچه هانری ماسه با لهجه مخصوص شیرین خود به فارسی گفت و به خاطر دارم تقریبا این است: «صادق هدایت به رحمت ایزدی پیوست گرچه بدن او هماکنون سرد شده اما دوستداران فرهنگ ایران میدانند چه گوهر تابناکی از دست دادهاند و دیری نخواهد گذشت که ادبا و نویسندگان جهان به مقام صادق هدایت پی ببرند.»
(در چهارمین سال یادبود صادق هدایت [۱۳۳۴] که یکی دو اثر او به زبان فرانسه و روسی ترجمه شده بود هانری ماسه باز نطق بسیار جالبی در تجلیل مقام هدایت ایراد کرد.)
خاطرهای که فراموش نمیکنم این بود در بین حضار در مجلس مرد معروف و نامطلوبی بود که به هیچ وجه همآهنگی با طرز فکر و روحیه صادق هدایت نداشت ولی او صاحبخانگی میکرد و با تازهواردین خوش و بش مینمود. دکتر سعید فاطمی که در رکگویی معروف است به صدای بلند آنچنان که آن شخص بشنود گفت: «روح هدایت از اینکه چنین مردی در مراسم سوگواری او شرکت میکند آزردهخاطر شده است.»
به هر حال در گورستان پرلاشز یک قبر دوطبقه خریداری شد (اطلاع یافتم که سفارت از جهت خرید قبر کمک کرد و حسن شهیدنورایی وصیت کرده بود که تشریفات مذهبی برای او انجام گیرد و تا حدود امکان انجام شد به غیر از اینکه با تابوت در قبر گذاشته شد.) در قسمت پایین قبر جنازه شهید نورایی گذاشته شد و طاقکی روی آن کشیدند و بعد تابوت صادق در همان قبر روی آن گذشته شد و بدین ترتیب در گورستان پرلاشز دو دوست قدیمی با هم قرار گرفتند تا در قیامت با هم دیدار کنند.
درباره زندگی صادق
در اطراف زندگی و آثار و مرگ صادق هدایت خیلی مطالب نوشتهاند، من خود را صالح برای نقد نوشتههای هدایت نمیدانم. رشته کار من نیز ادبی و نویسندگی حرفهای نیست اما صادق را به خوبی میشناختم و تاسف میخورم که یکی از نویسندگان بر خلاف انصاف و حقیقت او را مردی بیبندوبار و لاابالی معرفی کرده و در بین طبقات مختلف اجتماع هیچگونه محلی برای او قائل نشده، نه اشرافی، انسانی، نه رنجبری؟
ایراد به این نویسنده رواست که صادق هدایت را با خواندن چند کتاب از او در مخیله خود مخلوطی آنچنان تصور کرد که به هیچ میزان دقیق و درست نیست. صادق از اوان کودکی داخل زندگی توده مردم شده بود، برای آنان و به جای آنان سخن میگفت، از رنج آنها رنج میبرد و آنچه را حس میکرد مینوشت. او خود را سایه مردم میدانست. شاید سالها بگذرد و قلمی دیگر چنین تحریر ننماید: «برای من هیچ اهمیتی ندارد که دیگران باور کنند یا نکنند فقط میترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم...»، «اگر حالا تصمیم گرفتم که بنویسم فقط برای این است که خودم را به سایهای معرفی بکنم، سایهای که روی دیوار خمیده مثل این است که هرچه مینویسم با اشتهای هرچه تمامتر میبلعد. برای اوست که میخواهم آزمایش کنم.» (از «بوف کور»)
صادق از مرگ نمیترسید و با پایان دادن به کار خود به زندگی خود خاتمه داد او در «زنده به گور» مینویسد: «همه از مرگ میترسند من از زندگی سمج خودم. کسی تصمیم خودکشی نمیگیرد، خودکشی با بعضیهاست، در خمیره و سرنوشت آنهاست. نمیتوانند از دستش بگریزند.»
اینکه صادق میگوید: «میترسم فردا بمیرم» از مرگ ترس نداشت، زندگی برای او مفهومی دیگر داشت. تا توانست به فکر خود عمل کرد. او مردم را دوست داشت. از رنج مردم، از بیعدالتی، از نامردیها درد میکشید. او تاب مقاومت نیاورد و با نظم و ترتیب به زندگی خود خاتمه داد: «من فقط برای سایه خودم مینویسم که جلوی چراغ به دیوار افتاده است. باید خودم را بهش معرفی بکنم.» آیا میتوان با وجود در دست داشتن این نوشتهها صادق را طور دیگری معرفی کرد؟!
صادق قبل از اینکه شیر گاز را باز کند، آنچه پول داشت روی طاقچه با یادداشتی به جای گذاشت: «۱۲۵ فرانک برای صاحبخانه بابت کرایه تا فردا، ۱۸ فرانک برای مصرف گاز که به زندگی من پایا میدهد، چند فرانک دیگر میماند که بیش از آن مرگ من خرج برمیدارد. یاهو»