سرویس تاریخ «انتخاب»؛ صبح از خواب برخاستم. رخت پوشیده سوار شدیم به اسب یمینالدوله. از بالای کالسکهخانه رفتم. عینالملک و غیره بودند. آنها رفتند شکار، ما هم رفتیم سرخیهای معینه. رحمتالله آمد که «در پایین تنگه خانه رضاعلی و اینجا تنگه هست، آنجا شکار هست، قبل از ناهار آمده بزنید.» سوارهها را آنجا گذاشته راندیم. میرشکار هم آمد، رفتم مارُق [شکار]. شکارها بسیار خوب جایی بودند. یک قوچ بزرگ، باقی میش [و] بره. ما قدری از بالا رفتیم، آنها افتادند توی دره. برای تفنگ [انداختن] دور شده و رَم خوردند. چهارپاره گلوله زیاد انداختیم خورد، یک قوچ بزرگ، یک قوچچه، یک میش را زخمی کرد. دست و پایشان را شکست اما نیفتادند. تازیها [نوعی پرنده شکاری] را هم دیر و بد کشیدند. سختان سنگ هم بود. دررفتند. بعضی سمت کوکداغ، بعضی پایین متفرق شدند.
بعد همانجا ناهار آوردند خوردیم. من سرما خوردم، کسل شدم. موچولخان، محمدعلیخان - یحییخان روزنامه تیمورمیرزای ساوه را خواند – و غیره بودند. سایر پیشخدمتها و سوارهها جای اول سرخیها مانده بودند. آقا سلیمان، حاجی بلال، کلبحسین، سیاچی، ملیجک [و] میرزا عبدالله بودند.
بعد از ناهار سوار شده رفتم کله سرخی نشسته، قدری دوربین به میرشکار که عقب زخمی [به] کوکداغ کوچک رفته بود انداختیم. بعد حاجی، پسر موسی آمد که «قوچ زخمی [را] بردم دربندک، آنجا گم شد. ولی و رحمتالله را جلو فرستادم، خودمان از عقب رفتیم. هر قدر در دربندک گشتیم چیزی نبود.»
از آنجا سرازیر شده رفتم رو به منزل. به دره[ای] افتادیم که سر از چادرهای شهابالملک درآورد. هوا هم خیلی سرد بود. در بین راه دو نیزهسوار دیدم میآیند. پرسیدم، قوشچی بودند – از امیرآخور – و نیزهها [هم] چوبهای کبک از بُنهدرآوری بوده است.
ما سه ساعت به غروب مانده وارد منزل شدیم. حکیم [و] یحییخان آمدند. در تختهسیاه لغت نوشتم. بعد حکیم روزنامه خواند. عینالملک آمد، با طیقون یک کبک گرفته بود. امینالملک آمد، روزنامهجات تلغرافی شهر را آورده بود. آنجا نوشته بودند در قزوین تازه ناخوشی وبا پیدا شده است. به عینالملک گفتم برای تحقیق آدم بفرستد به شهر، از تلغراف سوال کنند.
آقا عبدالله، خواجهِ عزیزالدوله [دختر محمدشاه و خواهر ناتنی ناصرالدینشاه] از شهر آمده پول و قالی، زیره [و] کشک آورده بود. میرزا محمدحسین مجتهد ساروی که از مازندران آمده است به طهران، میخواهد به مکه معظمه برود، بارخانه نارنگی و غیره فرستاده بود. شهابالملک امروز صبح وقت سواری دیده شد، عروسی را تمام کرده آمده است. امینالملک چیز غریبی دیروز میگفت؛ شهابالملک از شهر رقعهجات [نامه] زیادی نوشته بود، به همه دعوت عروسی مهمانی کرده بود که بیایند شهر، باز برگردند جاجرود.
خلاصه شب پیش از شام سه سیب سفید مسهل، برای رفع یبوست خوردیم، احوالم را برهم زد. حال کثیفی داشتم. قُرُق شد. از فلز منیزی دادم دَهباشی برد روی کوه آتش زد. حاجی میرزا علی، ادیب، محمدعلیخان بودند [و] افشاربیک.
آن دو قوشچی که امروز در راه دیدم میرفتند. رفته بودند به میش زخمی من برخورده بودند، با آقا موچول عقب کرده بودند نتوانسته بودند بگیرند. آقا موچول خودش آمده تعریف میکرد. میرشکار هم بود. او هم میگفت زخمی قوچ را بردم فلانجا. غلامعلیخان [و] دایی انیسالدوله، آنها هم زخمی دیگر را رد برده بودند. شب شده بود آمدند. بنا شد صبح بروند پیدا کنند.
بعد خوابیدیم. از اول ورود جاجرود الی حال یک لکه ابر در آسمان پیدا نیست. پریروز صاف و خوب بود. حبیب دیوانه چند روز است آمده است. پدرِ شوهری هم چند روز است آمده است، شوهری با خرش عکس انداختند. کیومرثمیرزا حاکم سابق کرمان چند روز است آمده است.
منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدینشاه، از ربیعالاول ۱۲۸۳ تا جمادیالثانی ۱۲۸۴ به انضمام سفرنامه اول خراسان، تهران: انتشارات دکتر محمود افشار، چاپ دوم، ۱۳۹۷، صص ۹۰-۹۲.