سرویس تاریخ«انتخاب»؛ چهار فرزند او به نام «آنا»، «فیدرو»، «پال» و «نادشا» همگی در قفقاز متولد شدند و از رئوفت و مهربانی خاصی که فقط از مردم جنوب میتوان توقع داشت به میزان فوقالعادهای برخوردار بودند.
صفت مشترک همه خانواده محبت و زودآشنایی و دوستی عمیق بود با این تفاوت که مادرم «نادشا» صرفنظر از این مشخصات عمومی از یک استقلال رای و استحکام روحی مخصوص نیز بهره داشت که در دیگر افراد خانواده مشاهده نمیشد و به طور کلی خواهران او از این قدرت معنوی تا به این حد سهم نبرده بودند و در برابر حوادث زندگی تسلیم بودند و نرمش بیشتری نشان میدادند. برایم تعریف کردهاند که مادربزرگ در جوانی زیبایی و جذابیت گمراهکنندهای داشته است و دوستداران و شیفتگان بسیاری او را میستودند و این روابط گاهگاهی ماجراهای عاشقانه و پرجنجالی را به دنبال میآورده که موجب شایعههای راست و دروغ بسیاری میشده است.
جالب اینجاست که اغلب معاشرین مادربزرگ در ایام جوانی مردمی از نقاط جنوب اروپا و یا کشورهای آسیایی بودهاند و این شاید نشاندهنده انس و علاقهای است که او به ساکنین این قسمت از جهان داشته و یا بهتر بگویم علامت پرهیز او ا. از مردان و زنان اروپایی بوده است چنانکه بعضی اوقات در بحرانهای عصبی و هنگام ناراحتی میگفت: «این مردان روسی، مردهای روسی افراد بیارزشی هستند»!
مرگ دردناک مادرم زندگی او و شوهرش را نیز تغییر داد و آنها که زمان درازی بود هریک جداگانه در آپارتمانی ساکن بودند دوباره به یکدیگر نزدیک شدند و زندگی مشترکی را شروع کردند، ولی این دوره برای آنها چندان شادیبخش و توام با رفاه روحی و فکری نبود، چون خوب به خاطر دارم که آنها حتی در فاصله کوتاه غذا خوردن در حضور همه افراد خانواده به بهانههای جزئی و خیلی بیاهمیت با یکدیگر اختلاف پیدا میکردند و بین آنها مناقشهای تمامنشدنی به وجود میآمد.
این زوج پیر با وجود اینکه تلخی انزوا را میچشیدند و بدون شک از تنهایی رنج میبردند سعی داشتند با تحمل ناراحتیها آزادی خود را همچنان حفظ کنند و در این مورد مادربزرگ هیجان و شیفتگی بیشتری ابراز میداشت و بارها شنیده بودیم که با تشنجی جنونآسا فریاد میزد: «آزادی، من آزادی را دوست دارم. آزادی را میپرستم.»
تکرار این جمله و تکیه روی کلمه «آزادی» نشان میداد که رفاه و آسایش پیرزن از طرف شوهرش تهدید میشود و در واقع پدربزرگ رباینده حقیقی آزادی او به شمار میآید و محدودیتهایی برای او به وجود میآورد تا به حدی که مادربزرگ او را عامل نیستی و نابودی خود میداند و این موضوع را من در جملهای خلاصهشده شنیدم که میگفت: «این مرد پیر و سختگیر زندگی مرا تباه میکند. شوهرم من را به فنا میکشاند.»
باید اضافه کنم و با صراحت بگویم که پدربزرگ و مادربزرگ به هیچ وجه با زمانه و پیشرفت آن همگام نبودند و محیط جدید زندگی خود را آنطور که شایسته بود درک نمیکردند و به سختی کسی میتوانست تشخیص بدهد آنها از وابستگان بزرگترین و نیرومندترین مردان روسیه و جهان هستند. هردو لباسهای ایام پیش از انقلاب یعنی زمان فقر و بحران روسیه را میپوشیدند. پالتوهایشان بدون تردید بیست سال عمر کرده بود. لباس تازهدوخت مادربزرگم در واقع چیزی جز پارچههای رنگ و رو رفته سه لباس کهنه نبود که آن را خودش دوخته بود و بدسلیقگی عجیبی چشم را آزار میداد.
خویشاوندان و منسوبین هیأت رهبری حزب از موقعیت اجتماعی خود استفاده شایانی میکردند و یک زندگی مرفه و حتی تجملی را از حقوق حتمی خویش میدانستند و میتوانم به جرأت بگویم جز پدر و مادربزرگ من همه سعی داشتند از مقام سیاسی و سمت اجتماعی افراد خانواده خود بهرهبرداری کنند.
منبع: اطلاعات؛ سه شنبه ۴ مهر ۱۳۴۶، ص. ۹.