امروز باید برویم به آنورس، آنجا انشاءالله به کشتی بنشینیم برای رفتن به انگلیس. از اسپای نحس امروز حرکت میکنیم. الحمدالله به سلامت صبح از خواب برخاستیم. باید ناهار اینجا بخوریم، ساعت یک بعدازظهر حرکت کنیم. جنجال غریبی است. بارها را میبندند میروند میدهند. از فرنگیها هم هریک برای کاری به یک خیالی در توی دالان هتل جمع شدهاند، بر شلوغی افزودهاند.
رخت پوشیدیم. بعد از رخت پوشیدنِ ما شلوغتر شد. عینک و دوربین خواسته بودیم. مجدالدوله و حاجی محمدحسن از لییژ [لیژ]آوردهاند ریختهاند توی اطاق. برادر حاجی محمدحسن، خودش، سایرین در این اطاق کوچک اسبابها را ریخته ما عینکها را امتحان میکنیم. مردکه عینکفروش خودش توی اطاق آمده نمره عینک و رنگ آنها را مینویسد. در این بین مجدالدوله دوربینها را برداشته میکشد به ما میدهد امتحان کنیم. ما هم به باغچه کوچک پشت هتل میاندازیم. هیچ نمیفهمیم، دور میاندازیم. یک مردکه دیگر تفنگ ورندل آورده میگوید دانهای هجده فرانک میدهم و ما از ایران دانهای هفت هشت تومان خریده بودیم. حالا نمیدانیم این چه تفنگ ورندل است صحیح و بیعیب است یا خیر! مردکه متوقع است حالا، الان از او ده هزار، بیست هزار تفنگ بخریم. آخر او را جواب دادیم گفتیم بعد بیاورد ببینیم چطور است. آن وقت خیال خرید بکنیم. عزیزالسلطان [ملیجک دوم]هم تفنگی آورد که «این خوب تفنگی است بخرید از دست میرود.» حاجی حیدر ریش میتراشد خودمان با قیچی میزنیم. در این وقت مسیو کرنل آمده، امینالسلطان آمده است که «مسیو کرنل دایرکتور کارخانه کوکریل با پسرهایش آمده تشکر کند. یک زنی آمده دختر کوچکی دارد. دسته گلی آورده.» گفتیم دختر را دسته گل را آورد. از او پرسیدیم «مادر داری؟» که یکمرتبه مادرش خودش را به اطاق انداخت. یک رومیزی بزرگ در دستش، زود زود باز کرده توی اطاق کوچک پهن کرده که «کار ژاپون است باید بخرید.»، چون بد چیزی نبود محض رعایت او گفتیم بخرند. همه اینها درهم ریخته باید تصور کرد چه هنگامه، چه جنجال و چه شلوغی است! امروز صبح اماله کردیم حالت ما بهتر است. بعد از ناهار انشاءالله میرویم.
خلاصه یک ساعت بعدازظهر شد، وقت رفتن رسید. مهماندارها آمدند. آمدیم پایین، سوار کالسکه شده رفتم به گار [ایستگاه راهآهن]، توی واگنها جابهجا شدیم. همین که میخواستیم حرکت کنیم که یک ترن راه از لییژ رسید و روبهروی واگن ما ایستاد که یکدفعه دیدم به قدر هزار نفر آدم از این واگنها آمدند پایین و روبهروی ما صف کشیدند. به قدر یک شهر جمعیت بود. آنها را تماشا کردیم و بعد ترن ما به سمت آنورس حرکت کرد.
راندیم راندیم تا رسیدیم به شهر «لوان». در گار آنجا پادشاه بلژیک حاضر بود. رفتم پایین با هم دست داده آمدیم توی ترن، پادشاه هم آمد پیش ما و راندیم. امینالسلطان، ناصرالملک، صدیقالسلطنه، پیش ما نشسته بودند و میراندیم. ناصرالملک هم با پادشاه انگلیسی حرف میزد. چون یک ساعت و نیم راه داریم تا برسیم به رودخانه اسکو سوار کشتی بشویم، حرفهای متفرقه جور به جور مختلف پیدا کرده با پادشاه صحبت میکردیم. از هر قبیل صحبت و چرند و ... حرف میزدیم. چیز غریبی که امروز از پادشاه دیدیم این بود که ناخنهای شصت و سبابه را گرفته بود. ناخن سه انگشت دیگرش که پهلوی هم هستند دراز و بلند بود. معلوم میشود که پادشاه ساز چنگ که به فرنگی حرپ (Harp) میگویند میزند و این سه ناخنش به این جهت بلند است.
سه چهار قلعه نظامی در اطراف دیدیم. از آنها گذشته از دروازه شهر آنورس داخل شهر شدیم و از کنار شهر راندیم تا رسیدیم به همان جایی که آن روز از آنورس سوار کشتی شدیم و تفصیل او را نوشته بودیم. آنجا پله گذارده بودند. پایین آمده با پادشاه داخل کشتی شدیم.
دیگر جمعیت تماشاچی و متفرقه از این شهر و شهرهای دیگر به اندازهای بود که حساب نداشت و راه نبود. تمام قشون بلژیک هم از توپخانه و پیاده، سوار در کنار راه ایستاده بودند. اسم این کشتی «ویکتورالبر» است. ولف وزیرمختار انگلیس که جلوی ما آمده بود، صاحبمنصب و همراهان خود را معرفی کرد و با همه دست دادیم. بعد با پادشاه بلژیک دست داده وداع کردیم. با وزیر خارجه و سایر وزرای بلژیک و حاکم شهر آنورس که با هم آشنا بودیم و مهماندارهای بلژیک خودمان جنرال جُلی که سابق در آنورس دیده بودم تماما دست داده وداع کرده تمام با پادشاه رفتند. ما هم به اطاق خودمان آمده لباس رسمی را عوض کرده رفتیم برای گردش بالای کشتی.
این کشتی مخصوص سواری ملکه انگلیس است. دیگر کشتی از این بهتر و مقبولتر و خوبتر و تمیزتر نمیشود. مثل یک دستگاه ساعت بسیار اعلی چرخ و اسباب این کشتی ساخته شده است. یکپارچه الماس است. برای سواری و حرکت روی آب، در دنیا از این کشتی بهتر و راحتتر نمیشود. سه مرتبه [طبقه]اطاق و منزل دارد. هر اطاق از اطاق دیگر بهتر، مبل و اسبابهای ممتاز، تختخواب، لوازم راحت و آسودگی از هر جهت در اطاقها هست. به طوری تمیز و پاکیزه است که آدم نمیتواند تف کند، یعنی جای تف نیست. همه همراهان اطاقهای خوب دارند. عزیزالسلطان اطاق بسیار عالی خوبی دارد و منزل کرده است. دو سالن بسیار خوب در عمارت زیر و مرتبه بالا دارد. حمام دارد، ملزومات، خوراکی، از میوهجات و چای و ... همه چیز حاضر بود. از آن جمله شلیلی حاضر کرده بودند که در دنیا از این بهتر نمیشد. اول من تصور کردم هلو است بعد معلوم شد شلیل است. با وجودی که احوالم قدری خوب نبود حقیقت نتوانستم از شلیلها بگذرم. پنج دانه بود خوردم. دیگر از نظم و پیشخدمت و عملجات و تعریف خود کشتی نمیتوان نوشت از تعریف و توصیف خارج است.
یک کشتی دیگر هم برای بعضی ملتزمین و بارهای زیادی حاضر کردهاند که در آنجا منزل کنند. اسم آن کشتی «آزبُرن» است. ابوالحسنخان، ادیبالممالک، احمدخان، مهدیخان آجودان مخصوص، اکبرخان فخرالاطبا، باشی آنجا هستند. باقی دیگر اینجا هستند. کشتی ما چراغهای الکتریسیته دستی دارد که خود او روشن و خاموش میکند. تمام چرخها و اسباب کشتی طلاکاری است. تمام کشتی مفروش به قالیهای خوب اعلی است. حاجی محمدحسن و حاجی محمدرحیم برادرش تا شهر لییژ همراه ما بودند، آنجا پیاده شده رفتند به لییژ چند روز در لییژ مانده از آنجا به پاریس خواهند آمد. نظرآقا هم از همان اسپا مرخص شد برود پاریس. مخارج در اسپا و هتل آن هتل روی هم رفته هزاروپانصد تومان شد. خلاصه روی هم رفته نیم ساعت کشتی توقف کرد. بعد به طرف انگلیس حرکت کرد. ساعت پنج از ظهر رفته به کشتی رسیدیم و ساعت پنج و نیم از ظهر رفته حرکت کردیم. در ساعت هشت از ظهر رفته، شام بسیار خوبی که حقیقت لایق این کشتی و دولت انگلیس بود حاضر کرده خوردیم. بسیار شام عالی، غذاهای خوب ممتاز داشت پیشخدمتهای ملکه در کمال معقولیت ایستاده خدمت میکردند. شلیل و هلوی خوبی هم در سر شام بود. بعد از شام شلیل و هلو را به اطاق خودم آوردم.
با وجودی که حالم خوب نبود جرات کردم خوردم. حقیقت اینطور شلیل و هلو در هیچ جا نیست. هفت هشت دانه خوردم. یک ارمنی طهران که اسمش آوانس است و خیلی قدا و ترکیبا و رویتا و همه چیزا شبیه به ملکم خان اینجا دیدیم. این زبان انگلیسی خوب میداند. مدتی است از طهران آمده است در آنورس و انگلیس مشغول الماستراشی است. حالا دولت انگلیس برای مترجمی ایرانیها فرستادهاند که جا نشان بدهد و کار کند و مترجم باشد. خلاصه رختخواب انداخته خوابیدیم. نصف شب بیدار شدیم، دیدیم کشتی لنگر انداخته ایستاده حرکت نمیکند. واهمه کردم که چرا کشتی ایستاده است. آقا میرزا محمدخان هم بیدار بود مرا میمالید. گفتم: «برو یکی را پیدا کن سوال بکن که چرا کشتی ایستاده است.» میرزا محمدخان رفت و من تنها توی اطاق ماندم. مدتی طول کشید میرزا محمدخان آمد گفت: «کسی را پیدا نکردم.» گفتم «دوباره برو، حتما آوانس را پیدا نما و تحقیق کن.» دوباره رفت و باز مدتی طول کشید مراجعت کرد. گفت: «بله کشتی مقابل رودخانه تایمز رسیده ایستاده لنگر انداخته است.» ما هم مطمئن شدیم که جای امنی است خوابیدیم و راحت شدیم.
منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدینشاه در سفر سوم فرنگستان، کتاب دوم، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: مرکز اسناد ملی، ۱۳۷۱، صص ۲۹-۳۳.