صبح از خواب برخاستم، احوالم خوب نبود، کسل بودم، زبانم بار داشت، پیچش داشتم مثل آدمهای منگ و گیج بودم. تخم چشمم درد میکرد. تب نداشتم، اما نبضم تند میزد و بیخود عرق میکردم. روی هم رفته خیلی بدحال بودم. با این حالت باید برویم به کارخانه. امروز به کارخانه سرنگ که در شهر «لییژ» [لیژ]واقع است. این کارخانهایست که حاجی محمدحسن و حاجی محمدرحیم اسباب آهنآلات و ماشین و راهآهن و اینها که برای ایران و مازندران لازم دارند از این کارخانه میخرند و معامله با اینها دارند و رفتن به این کارخانه به اصرار حاجیها و پادشاه بلژیک و اهالی بلژیک تماما است که همه میگویند باید به این کارخانه برویم. خود پادشاه هم میآید و باید در سوسیته همان کارخانه که عمارتی است پهلوی کارخانه با پادشاه بلژیک و رئیس کارخانه و همراهان خودمان و پادشاه ناهار رسمی بخوریم. دو سه روز هم هست که رفتن به آنجا را خبر کردهایم. عذر نمیتوان خواست. با هر حالتی که هستیم باید برویم، با این حالت کسالت رخت پوشیده در ساعت هشت بعد از نصف شب سوار شده رفتیم به گار [ایستگاه]راهآهن.
به ترن نشسته راندیم برای شهر لییژ. اشخاصی که همراه بودند، از این قرارند: امینالسلطان، عزیزالسلطان [ملیجک دوم]، مجدالدوله، امینخلوت، میرزا محمدخان، میرزا عبداللهخان، نظرآقا، ابوالحسنخان، احمدخان، اکبرخان، آقادایی، ناصرالملک، میرزا رضاخان، حاجی محمدحسن، امینهمایون، آقا عبدالله بودند. راندیم از همان راهی که آن روز آمده بودیم از هفت هشت سوراخ گذشتیم رسیدیم به گار لییژ.
جمعیت زیادی در گار جمع شده بود. پادشاه بلژیک هم با وزرای خودش از قبیل: وزیر جنگ، وزیر خارجه، وزیر دربار، وزیر مالیه، در گار ایستاده بودند. راه [ترن]ایستاد پیاده شدیم. با پادشاه دست دادیم و تعارف کردیم و معانقه [روبوسی]شد. پادشاه خیلی از ملاقات ما اظهار مسرت کرد و بعد آمدیم دوباره به همان راهآهن و قدری به راهآهن رفتیم. بعد رایل [ریل]راه تنگ شد که این ترنها نمیرفت و آن راه مخصوص کالسکههای کوچک بخار است که به کارخانجات میرود و همه جا گردش میکند. آنجا از راه پیاده شده واگن بزرگ را بردند. بعد از کالسکههای کوچک بخاری آوردند. شکل این کالسکهها مثل ترانوای [تراموا]است، ولی عوض اسب لکوموتیو بخاری دارد که با بخار حرکت میکند. من و پادشاه، امینالسلطان، نظرآقا رفتیم توی یک کالسکه، آدمها و همراهان هم داخل کالسکه دیگر شدند و راندیم.
اول رسیدیم به عمارت بزرگ. باید در اینجا ناهار بخوریم. از جلوی عمارت گذشته و کالسکهها پس و پیش رفته و راندیم برای کارخانجات شهر سرنگ. رسیدیم به سرنگ. شهری است که تمام عملجات این کارخانجات در این شهر سکنا دارند و تمام این شهر به واسطه دود ذوغال سیاه است و زیر این شهر سرنگ تمام معدن ذوغالسنگ است که ذوغال تمام این کارخانجات را از زیر همین شهر بیرون میآورند و رئیس کارخانه میگفت که «حساب کردیم تا هشتاد سال دیگر هم که در این کارخانجات کار کنیم ذوغال این کارخانجات را خود این شهر میدهد.» سنگ آهن هم در زیر این شهر و معادن این شهر هست که آب میکنند و کار میکنند. از اسپانیُل هم سنگ آهن همانطور که از معدن بیرون میآوردند میخرند و همان سنگ را میآورند، در این کارخانجات آب میکنند. هم خود شهر سنگ آهن دارد و هم از خارج میآورند.
خلاصه دربِ کارخانه پیاده شدیم و یک مدت طولانی با پادشاه و همراهان در این کارخانهها گردش کردیم. بعدا بیرون آمده سوار همین ترانوایهای بخاری شدیم و رفتیم به کارخانه دیگر، باز مدتی توی آن کارخانه گردیدیم. این کارخانهها دو جا، پنج جا توی هم دیگر است که باید تمام را گردش کنیم. از اینجا هم باز سوار شده رفتیم کارخانه دیگر.
بعضی جاها هم طوری است که این راه ترانوای بخاری از توی کارخانجات میگذشت که توی کالسکه بودیم چرخ و اسبابها را تماشا میکردیم.
بالاخره مدتی مدید با همین ترانوایهای بخاری و پیاده توی این کارخانجات گردیدیم و خسته شدیم. این کارخانجات نه هزار و پانصد عمله دارد. هشت هزار نفر از این عملجات روی زمین این کارخانجات کار میکنند. هزار و پانصد نفر در زیرِ زمین در معادن ذوغالسنگ کار میکنند و آنجا در زیر زمین دستگاهی دارند. مثلا به قدر یکصد و پنجاه اسب بردهاند در آن زیر کار میکنند که این اسبها ده سال پانزده سال آن زیر هستند و رنگ آسمان را نمیبینند. عراده دارند. آن زیر که این اسبها را به آن عرادهها میبندند از این سوراخ به آن سوراخ از این رگ به آن رگ میبرند کار میکنند. اغلب اسبها هم به واسطه ندیدن هوای روشن کور هستند.
خلاصه بعد از اینکه تمام کارخانهها را گردش کرده خسته شدیم. رئیس کارخانه گفت: برویم بالای این بلندی که چشمانداز خوبی است و تمام شهر و کارخانجات پیدا است. با پادشاه و همراهان سربالا که راهآهن سربالا میرفت راندیم. پیچ پیچ راه رفت، بالا رسیدیم به بلندی که چشمانداز بسیار متعفن کثیفی بود. چیزی که دیده میشد میلهای کارخانجات بود مثل جنگل که دود از سر آنها بالا میرفت و هوا هم از شدت دود و ذوغال گرفته بود. در این بلندی هم از بس که ذوغال سوخته ریخته بودند متعفن شده بود نمیشد آنجا ماند. گفتم زودتر برویم پایین. برگشته با راهآهن بنا کردیم به سرازیر آمدن. قدری که سرازیر آمدیم رسیدیم به کارخانهای که بعضی ماشینها و چاههاست که از آن چاهها عملجات میروند پایین و در آن زیر کار میکنند و از ماشین دیگر هم آب آن چاهها که زیاد میشود میکشند.
داخل کارخانه شدیم، عمارتی است. چاهها هم در زیر سقف واقع است. آمدیم سر چاهها. دو چاه است پهلوی هم که ششصد ذرع گودی آنها است. چاههای منظمی است. دور چاهها دستاندازهای آهنی گذاردهاند که کسی در این چاهها نیفتد. عجب در این بود که رئیس کارخانه مرا تکلیف کرد که از این چاه بروید پایین و آن زیر را تماشا کنید. همین یکی باقی بود که برویم آن زیر، از بس حرف بیمعنی بود هیچ جواب ندادم! چند نفر از عملجات حاضر شده بودند که بروند پایین. از یک چاه میروند و از چاه دیگر عملجات دیگر که آن زیر هستند بالا میآیند. عملجات آمدند هر کدام یک چراغی که مخصوص این کار است دستشان بود. این چراغها شیشههای نازک و بعضی چیزهای تورمانند دارند که هوا داخل فانوسها شده چراغ روشن است خاموش هم نمیشود. با چراغها نشستند جای خودشان و رفتند پایین. این طنابها با چرخ میرود به قدر نیم ساعت طول کشید که این طنابها حرکت میکرد و این عملجات میرفتند پایین. از آنجا عملجات دیگر بیرون آمدند. مجدالدوله هم اصرار داشت که با اینها برود پایین توی چاه. اگر میرفت که حکما میمرد، نگذاشتم برود.
خلاصه از گردش آنجا فراغ شده آمدیم. سوار کالسکههای بخار شده آمدیم برای عمارت که ناهار باید بخوریم. جمعیت زیادی از مرد و زن جمع شده بودند. خوشحال بودند. این عمارت پارک خوبی دارد که تمام گل و چمن و سبز است، اما افسوس که دور تا دور این ذوغال است و دود است و گرد ذوغال. اگر آدم بخواهد روی آن چمنها بنشیند تمامش ذوغالی میشود. به قدر یک دقیقه من رفتم توی چمنها گردش کنم. یک سنگی به شکل قارچ از توی چمنها بیرون آمده بود که خیلی خوب درست کرده بودند، اما صندلی بود. همین که رفتم روی آن سنگ بنشینم با دستکش زدم که روی سنگ را پاک کنم تمام دستکشم سیاه شد.
خلاصه داخل عمارت شده رفتیم بالاخانه. پادشاه ما را برد در اطاقی که راحت [استراحت]کنیم. خودش هم رفت اطاق دیگر. گفت: «برای ناهار شما را خبر میکنم.» قدری توی اطاق نشستم، اما چه حالتی؟ کسل و خسته، بیحال و عرقکرده، هیچ احوال نداشتم. عزیزالسلطان هم گرسنهاش شده بود ناهار میخواست. گفتیم ناهار عزیزالسلطان را آوردند در اطاق دیگر شروع کردند به ناهار خوردن، و آمدند عقب ما که ناهار حاضر است. از اطاق بیرون آمدیم. پادشاه هم از اطاق خودش بیرون آمد. دست همدیگر را گرفته رفتیم اطاق ناهار. اطاق بسیار بزرگی، میز بسیار عالی مفصل خوبی چیده بودند. ناهار بسیار خوبی دادند، اما چه فایده که من احوالم خوب نبود. در سرِ میز من وسط نشسته بودم، دست راستم «مسیو ادالف گراینر» رئیس کارخانه سرنگ نشسته بود. آدم جوان خوشروی خوشسیمای شیکی است. پهلوی او نظرآقا، پهلوی او امینخلوت نشسته بود. دستِ چپ من پادشاه نشسته بود. پهلوی او زنِ گراینر نشسته بود و پهلوی او امینالسلطان، بعد دیگران نشسته بودند. زن گراینر خیلی زن تلخی بود و بدگل؛ چشمهای درآمده آبی داشت. سرخ و سفید بود، اما بدگل. پادشاه خیلی با زن گراینر صحبت و اظهار تلطف میکرد. مسئله زن و احترام به آنها در فرنگستان چیز عجیبی است. مثلا این زن یک زن صاحب کارخانهای است، مثل یک امپراطریس به این حرمت میگذاشتند. احترام زنها در فرنگستان چیز غریبی است! اسم این رئیس کارخانه گراینر است. باز پادشاه بنای خنده را گذارد. شراب زردی ریخت توی گیلاس و گفت: ایرانی رنگ زرد را چه میگوید گفتم زرد، هی تکرار کرد زرد را. بنا کرد به خندیدن همانطور قُدقُد مثل مرغ و سکسکه، توی دلش خندید و بنا کرد به بلند خندیدن. مثل فواره خنده بلندی کرد که اطاق پر شد. ما هم خنده به خنده او زدیم و خنده مفصلی شد. بسیار خوراک کم خوردم، بلکه هیچ نخوردم. قدری آب یخ خوردم. اما حالت نوبه الحمدلله نیامد. روز نوبه بود، اما نیامد. حاجی محمدحسن و برادر حاجی محمدحسن هم در همان میز ما در صف نعال (آستانه) نشسته بودند و ناهار میخوردند. خیلی خنده داشت که با آن کلاه و ریش و ترکیب در سر میز پادشاه ایران و بلژیک و با حضور وزرا بنشینند و ناهار بخورند. خلاصه ناهار تمام شد. آمدیم پایین.
پنج پسر این رئیس کارخانه، گراینر، داشت؛ از پانزده سال الی پنج سال. آورد معرفی کرد. بعد توی اطاقهای پایین که متعلق به گراینر و زنش است قدری راه رفتیم. صحبت کردیم. بعد از جلوی بچههای یتیم این کارخانه که در مدرسه مخصوص تحصیل میکنند گذشتیم. به قدر یکصد نفر میشدند. یک دسته موزیکانچی از خود این عملجات هست که موزیک میزدند در کمال خوبی. یک دسته سرباز هم از همین عملجات دارند که لباس سربازی و تفنگ دارند. بعد وقت رفتن شد. با پادشاه در این کالسکههای کوچک بخاری نشسته آمدیم به جایی که ترن بزرگ بود. با پادشاه توی ترن بزرگ نشسته آمدیم به گار لییژ، همانجا که پادشاه ایستاده بود. با پادشاه وداع کرده پادشاه رفت پایین. خودش با وزرا آنقدر ایستادند که ما از جلوی پادشاه گذشتیم و پادشاه از نظر ما غایب شدند. مجدالدوله، میرزا عبداله و بعضیها از دیروز به لییژ آمده شروع به تفنگخری کردهاند. عزیزالسلطان هم چند روز بود میگفت: میخواهم بروم لییژ تفنگ بخرم. بعد از ناهار عزیزالسلطان را سپردم به حاجی محمدرحیم، میرزا رضاخان که بروند در لییژ تفنگ بخرند. مجدالدوله، امینخلوت، ابوالحسنخان، اکبرخان، احمدخان، میرزا محمدخان، آقا مردک و اجزای عزیزالسلطان تمام رفتند تفنگ بخرند. کسی که در مراجعت با ما بود امینالسلطان، آقا دایی، میرزا عبدلله، ناصرالملک بودند.
تفصیل کارخانه از این قرار است: اصل کارخانه را شصت سال قبل از این بنا کردهاند، یعنی در هزارو هشتصدو هجده مسیحی بنا شده. این کارخانه را شخص انگلیسی کوکریل نام ساخته است (Coqerille) و بعد یک سوسیته یعنی جماعتی از اهالی خود اینجا و بلژیک پیدا شده از کوکریل این کارخانه را خریدهاند. این کارخانه از یک آدم نیست، مال یک جماعتی است و رئیس این جماعت مسیو لواماتیو (Mr Deloye Mothieux) است.
عمارتی که ناهار خوردیم در سنه ۱۱۵۹ هزار و هفتصدوپنجاهونه که یکصدوسی سال پیش از این میشود، این عمارت و باغ را کشیشها ساخته بودند. مال آنها بوده است. اسم آن کشیش این بوده است Prince de lighlis. پانزده میلیون فرانک سرمایه این جماعت است و در سالی چهلوپنج میلیون معامله میشود و درصد پنجونیم منفعت عاید آن جماعت میشود. خیلی کارخانه وسیع است که صد کیلومتر راهآهن در دور و وسط و توی این کارخانجات دارد، به قدر شانزده فرسنگ پیچ در پیچ راهآهن اینجا است. اسباب و کارهایی که میکنند اغلب آهنسازی و فولادسازی است و رویسازی است. اغلب از دول بیگانه به این کارخانه فرمایش میدهند، اینجا میسازند و به آنها میفروشند. مثل رایل برای رفتن راهآهن، لکوموتیو راهآهن، ماشین اسباب، چرخ بخار کشتی و اسباب چرخهای دیگر میسازند خیلی به سهولت برای حمل و نقل اسباب از این طرف به آن طرف و بالا بردن و پایین آوردن چیزهای غریب ساختهاند از آن جمله یک آهن بزرگی مثل دروازه حرکت میکرد و بالای این دروازه یک راهآهنی بود که اسبابهای سنگین را این راهآهن که مثل دروازه است و حرکت میکند حرکت میدهد، این طرف و آن طرف میبرند. بعضی اسبابها از آهن مثل واگنهای راهآهن ساختهاند که اسباب و ذوغال و اینها را میبرد بالا میرود پایین. یک چکش بزرگی تو کارخانه داشت که برای نرم کردن روی آهن میخورد، چنان به آهن و فولاد میزد که آهن و فولاد را نرم میکرد و زمین کارخانه به لرزه میافتاد. اسم این چکش مارتوپیلن است Marteaux- pilons چهار چرخ خیلی بزرگ عالی با ماشینهای خیلی تند بود که اینها را برای باد دادن درست کردهاند که این چرخها دَم میدهند به لولههای خیلی قطور بزرگ که از چنارهای خیلی قوی بزرگتر است و از آن لولهها دم میرود به کورهای که آنجا آتش بشود و آتش آهن را آب میکند و آهن آبکرده از زیر کوره مثل آب جاری است و آتش از کوره مثل کوه بیرون میآید. این دم آتش را درست میکند و آتش آهن را آب میکند. رفتیم درب ماشین تماشا کردیم، خیلی چیز غریبی است! هرکس داخل اینجا بشود مثل این است که داخل جهنم شده است هیچ تفاوتی با جهنم ندارد. آسمان، در، دیوار، زمین، آدم، حیوان، پرنده، کبوتر و گنجشک تمام سیاه هستند. در این شهر تنفس نمیشود، به واسطه این ذوغال و دود سیاهی که هست. خلاصه رسیدیم به گار اسپا، رفتیم منزل.
چون خیلی خسته بودم خوابیدم. به قدر یک ساعت خوابم برد. طولوزان، فخرالاطبا آمدند یک دست اماله حاضر کردند و اماله را کردیم. باز کسل بودم. چون دیشب اهالی شهر چراغان و آتشبازی خوبی کرده بودند ما نرفته بودیم امشب هم کردهاند، اگر امشب نمیرفتیم خیلی بد میشد؛ لهذا خواهینخواهی هر طور بود ساعت هشت از ظهر گذشته لباس پوشیده با امینالسلطان و مهماندارها رفتیم برای پارک «ستور» یعنی باغ «هفت ساعتی».
از کالسکه پیاده شده داخل باغ شدیم. در حقیقت وارد بهشت شدیم. در اینجا خیابانی است که معروف به خیابان هفتساعتی است، چون این پارک در این خیابان است به این اسم موسوم است. اصل این محل یک درهایست که عمارتها و هتلها و قهوهخانهها به اینجا نگاه میکند. روبهروی ما خیلی نزدیک، دو تپه بزرگ است که جنگل است. در این محل که ما بودیم درختهای بسیار بزرگ و یک کلاهفرنگی از چوب هم در این محل ساختهاند، محض اینکه در آنجا موزیک بزنند و بسیار مفصل و قشنگ ساختهاند. تمام این دره را چراغان بسیار مفصل قشنگ کرده بودند. به علاوه در وسط جنگل به فاصله اسم دولتها را به خط فرانسه یا از گاز یا الکتریک ساخته بودند که به خوبی خوانده میشد و حقیقتا از عجایب بود! مثلا پرس را به این خط نوشته و درآورده بودند و همچنین سایر دول مثل آلمان، روس، اطریش. هوای امشب بیباد و بسیار خوب بود. یک خرده هم باد نمیآمد. در وسط این پارک محوطه از سیم ساخته بودند، تمام زنهای خوشگل و بچههای قشنگ فرنگی و مردها به حالت اجتماع دور این سیمها ایستاده بودند. برای ما هم صندلی گذاشته بودند. در وسط محوطه نوکرها امینالسلطان، عزیزالسلطان بودند. یک میز بزرگ قشنگی در جلوی ما گذاشته بودند که بعضی تنگهای بلور و استکانهای یخ چیده بودند و صندلی دورش چیده و کسی هم نزدیک به میز نمیرفت و چیزی نمیخورد. این وضع و محل و این میز و حالت این جنگل و این چراغان به عینه مثل تعزیه حوض کوثر است که همه انتظار دارند که پیغمبر بیاید، و این زنهای خوشگل مثل حوریان بهشت ایستاده بودند. عالم دیگر به نظر میآمد. ما هم در اینجا هیچ ننشستیم. گاهی به سمت این سیمها میرفتم و با زنها و بچهها صحبت میکردم و به آنها تعارف و محبت میکردم برای اینکه این آتشبازی و این چراغان را اهل شهر کردهاند و همه این شهر را چراغان کردهاند، آنها هم بزرگ و کوچک همه هورا میگفتند. چپه میزدند. به بچههایشان یاد داده بودند، آنها هم چپه میزدند. حقیقتا بسیار آتشبازی قشنگ عالی مثل تهران بلکه بهتر هم بود. از توی درختهای جنگل آتشبازی بیرون میآمد و خیلی بر جلوه اینجا میافزود، و بعد از آتشبازی قدری گشتم.
به یک عمارت قشنگی که وصل به پارک است آمدم. در مرتبه زیر این عمارت بازی میکردند، قمارخانه است. اینجا بازی غریبی میکردند، آدمکی ساخته بودند باید آن آدمک را با گلوله بزنند برود به یک سوراخی بعد برگردد خودش. بعضی نمرهها در روی میز قرار داده بودند به نمره که شرط شده بود که میایستاد، برد و باخت میشد. میز دیگر هم گلولهبازی بود. زن بسیار گندهای ایستاده بود بازی میکرد. میرزا نظام هم چند گلوله زد. بعد برگشتیم آمدیم به منزل.
بعد از مراجعت ما هوا بنای رعد و برق و باریدن گذاشت. شام خوردیم، خوابیدیم. در آنجا هم که بودم کسالت داشتم، عرق میکردم، خسته شده بودم.
منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدینشاه در سفر سوم فرنگستان، کتاب دوم، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: مرکز اسناد ملی، ۱۳۷۱، صص ۱۹-۲۶.