سرویس تاریخ «انتخاب»: موسی صبری نماینده اعزامی سازمان مطبوعاتی اخبارالیوم که در اواخر بهار ۱۳۳۲ به تهران مسافرت کرد گزارشهای خود را به تدریج در نشریان این سازمان انتشار داد. یکی از مطالب مهم او از زمان مسافرت به ایران، شرح دیدارش با دکتر مصدق، نخستوزیر وقت بود که در کیهان مورخ یکشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۳۲ منتشر شد. خبرنگار مصری در این مصاحبه از دکتر مصدق راجع به اختلافاتش با شاه و نیز مسائلی که ایشان با مخالفانش داشت پرسید. مشروح مصاحبه را در پی میخوانید:
به مصدق گفتم: ما شما را در مصر مثل سعد زغلول و محمد نجیب یک سمبل وطنپرستی میدانیم.
بیشتر بخوانید
نخستوزیر ایران در تختخواب کوچک خود تکانی خورد و دستهای لاغز و ضعیفش را به نشانه تواضع به روی سینه گذاشت و سرش را از شدت شرم و خجالت فرود آورد، سپس با صدای گرفتهای گفت: «این تعبیری است که من نمیدانم چه اسمی به روی آن بگذارم...، زیرا استحقاق آن را ندارم.»
به او گفتم: «ما با دقت زیادی متوجه اخبار جریان اختلاف شما با شاه هستیم...»
مصدق پرسید: «آیا اکنون اختلافی وجود دارد؟!»
گفتم: «پس این غوغایی که در سراسر جهان منعکس شد، برای چیست؟»
مصدق به آرامی، سادگی و وضوح صحبت کرد، مثل اینکه راجع به خبر بیاهمیتی که در یک روزنامه خوانده میخواهد صحبت کند. او در حالی که دو چشم کوچک و تیزبین خود را به صورت من دوخته بود گفت: «اختلافی وجود ندارد... وضع سیاسی ایران در یک جمله خلاصه میشود و آن این است: دولت خدمتگزار ملت است. سلطنت یک مقام عالی تشریفاتی است که باید مورد احترام ما و ملت باشد و دولت و سلطنت هردو موظفاند که مجری اراده ملت باشند.»
از این اختلافی که زندگی مصدق را همانطور که چندین بار به ملت اعلام داشته، تهدید به مرگ مینماید او به این سادگی صحبت کرد!
مصدق گفت: «اکنون پس از اینکه شاه اراضی خود را در اختیار دولت گذاشت تا درآمد آن را به مصرف موسسات اجتماعی برساند دیگر اختلافی وجود ندارد. این قبیل موسسات به پیشرفت و نهضت مردم کمک میکنند...»
من پرسیدم: «ولی شما به این ترتیب کشاورزان فقیر را از اینکه شاه اراضی خود را بین آنها تقسیم کند محروم داشتید در حالی که آنها به این وسیله ملاک و صاحب زمین میشدند...»
در این وقت همه عوارض ضعف و بیماری از صورت مصدق زدوده شد و صدای آرام خود را بلند کرد نزدیک به ۲۰ دقیقه با خشونت و تندی صحبت کرد و در موقع تعریف و تشریح غالبا با انگشت خود به روی میز چوبی کوچک میکوبید. او میگفت:
«ای برادر مصری! ما حکومت انقلابی نیستیم ما یک حکومت اصلاحطلبی هستیم که در کار اصلاح به تدریج پیش میرود، تقسیم اراضی جزو سیاست عمومی دولت نیست بنابراین برای چه شاه اراضی خود را تقسیم کند؟! من قانونی صادر کردم که به موجب آن مالک باید مبلغ بیشتری برای منافع عمومی بپردازد... و همه کشاورزان فقیر از این منافع استفاده خواهند برد.»
من به مصدق گفتم: «بنابراین آیا من میتوانم در مصر بنویسم که کلیه اختلافات بین دولت و دربار از بین رفته است؟»
مصدق جواب داد: «اکنون دیگر اختلافی نیست، بقیه مسائل مربوط به حقوق شاه طبق قانون اساسی است و در این مورد گزارشی به پارلمان تسلیم شده که دولت دخالتی در آن ندارد... اگر پارلمان این گزارش را تصویب کند، اراده ملت اینطور بوده است.»
به او گفتم: «ولی پارلمان با شما همکاری نمیکند... مخالفین میگویند که شما تا به امروز در ۵۵ حوزه انتخابات نکردهاید، زیرا یقین دارید که مخالفین شما پیرزو خواهند شد و شما دیگر در مجلس اکثریت نخواهید داشت.»
لبخند مصدق از نو بر لبان او نقش بست، لبخندی که حکایت از بیاعتنایی و خونسردی میکرد، سپس گفت: «از اقلیت انتظار دارید که چه بگوید. باید خیلی بیش از اینها بگوید و باید ایجاد فتنه و آشوب و اضطراب بنمایند، زیرا آنها اطمینان دارند که نیروی ملت با ماست...»
نخستوزیر ایران یک لحظه سکوت کرد و بعد گفت: «به هر حال اعم از اینکه در این حوزههای باقیمانده مخالفین من پیروز شوند یا موافقین، اراده ملت چنین خواسته و آنها که موفق شدهاند نمایندگان ملت هستند. من اعتماد و اطمینان کامل دارم به اینکه طرفداران حکومت ملی در این حوزهها موفق خواهند شد، لیکن عقیده دارم که مبارزه ملت در زمینه خارجی مستلزم آرامش و استقرار در داخله کشور است. انتخابات همیشه ایجاد فتنه و آشوب و اختلافات میکند و این سد راه ما در مبارزه خارجی میشود... تنها به همین دلیل است که دولت در این حوزههای باقیمانده انتخابات را اجرا نکرده است...»
دکتر مصدق در پایان اضافه کرد: «من امروز از اینکه با یک روزنامهنگار مصری ملاقات کردهام خیی خوشوقتم و از صمیم قلب موفقت و پیروزی ملت مصر را خواهانم، درد همه ما یکی است.»
سپس خندهای کرده و گفت: «شما میبینید که امراض ما در شرق یکی است، اگر یکی دوا برای دیگری پیدا کند باید به او عرضه بدارد. آیا شما دوایی برای ما سراغ ندارید؟...»
و به همین جا صحبت ما در سیاست پایان یافت.
اگر روز سیام تیر این آخوندها با ما نبودند، کاشانی نبود ما سیام تیر از شاه شکست خورده قوامالسلطنه شده نخستوزیر پدر ما را درمیآوردند... ما روز آخر غروب ۳۰ تیر ما تمام اینها را جبهه ملی به نفع خودش جمع کرد اما ۲۸ مرداد هیچکس نبود. نه ملت حاضر در صحنهای بود، نه آخوندی بود نه کسی، ما شکست خوردیم. اما اگر ۲۸ مرداد آخوندها با ما بودند، کاشانی هم با ما بود شکست ما نمیخوردیم.../ کاشانی هم پول میخواست از پدر من که پدر من به او نداد. یعنی پول گندهای هم نبود؛ حواله بده به فلان آخوند، مثلا پانصد تومان بدهید به فلانکس، ده هزار تومان بدهید. پدرم گفت: «پول به کی بدهم من، پول دولت را که نمیتوانم به این و آن بدهم. بیتالمال مردم است، این پول را به کسی نمیتوانم بدهم.»