سرویس تاریخ «انتخاب»؛ صبح را برخاستیم، قدری که طی مسافت شد به «وُلخوا» رسیدیم، رودخانه خوبی از آنجا میگذشت و اطراف رودخانه به قدر نیم فرسنگش آب بود. رودخانه و پل هم به وُلخواه موسوماند. در یک ساعت به ظهر مانده به استاسیون [ایستگاه] لوبان رسیدیم، در اینجا ناهار صرف شد. در رودخانه ولخوا کرجیهای زیاد بود، یک کشتی بخار هم دیده شد، اطراف رودخانه همه خانه بود و خیلی جای باصفای خوبی بود.
دیشب که از مسکو بیرون آمدیم، تمام شب بود و راه میآمدیم، صبح که برخاستیم و رخت پوشیدیم، تمام صحرا و این طرف و آن طرف راه جنگل بود. درخت سرو، کاج، چیت [درختی جنگلی از نوع افرا- دهخدا] بود، درخت چیت، جور درختهایی است که در بغله شهرستانک درآمده است، اینجا خیلی بود. تا چشم کار میکرد جنگل بود و درخت؛ اما زمین اینجا مثل سایر زمینها که پرگل و سبز بود و باصفا دیدیم، نبود. تمام خاک و زمینهای نانجیب بود، حتی مرغ و کلاغ و پرنده و گله گوسفند و گله خوک هم مثل آن طرفها که دیدیم و در هیجان بودند، اینجاها ندیدیم. آبادی هم به قدری که تا مسکو دیدیم این طرف تا پطر هیچ آبادی بزرگی که معتبر و باجمعیت باشد ندیدیم. در استاسیون لوبان که برای ناهار معطل بودیم، ترن راهآهن رسید که زیناویف، وزیرمختار سابق ایران، در آن ترن بود، به استقبال آمده بود، آمد توی ترن او را دیدم، همان زیناویف است که سابق دیده بودم، قدری پیر شده است. زیناویف هم توی همان ترن ما ماند که به پطر بیاید و ترن هم حرکت کرد و رفتیم. باید در ساعت دو فرنگی که دو ساعت از ظهر گذشته باشد در گار [ایستگاه مرکزی راهآهن] پطر حاضر باشیم، هی رفتیم و در اطراف کارخانجات دیدیم که کار میکرد و دود میکرد و آبادیها نزدیک شد، امیرال پاپف هم پیش ما بود و معرفی کارخانجات و دهات اطراف را مینمود، تمام همراهان لباس رسمی پوشیده بودند. عزیزالسلطان [ملیجک دوم] هم لباس رسمی پوشیده ماشاءالله احوالش خوب بود. ما هم لباس رسمی پوشیده همه منتظر ورود امپراطور بودیم و هیجانی در مردم برای ملاقات امپراطور بود. خلاصه رفتیم و رفتیم. هی نزدیک میشدیم به گار و کسی دیده نمیشد و بسیار خلوت بود، گویا اینجاها را قُرُق کرده بودند که خلوت باشد و هیچ از امپراطور هم خبری نبود. خلاصه تا وارد گار شدیم و یواشیواش میرفتیم آنجا، صاحبمنصبهای تک تک دیدیم ایستاده بودند. ده قدم مانده که برسیم به جایی که پیاده شویم که یکدفعه دیدیم سر و کله امپراطور پیدا شد. ما هم از ترن پیاده شده رفتیم پیش امپراطور دست داده تعارف کردیم. امپراطور را وقتی که ولیعهد بود و او را دیده بودم چاق بود، اما به این بلندی و به این چاقی حالا نبود، حالا خیلی بلند و چاق و گردنکلفت و دستهای گنده داشت. خلاصه با امپراطور از جلوی قشونی که حاضر گار بودند گذشتیم و امپراطور آنها را معرفی کرد. بعد شاهزادهها، ولیعهد و پسرهای امپراطور، تمام خانواده سلطنت که با امپراطور آمده بودند، همه را معرفی کرد. با همه دست داده آن وقت با امپراطور به کالسکه نشسته، پالتوهای خودمان را پوشیدیم و راندیم برای عمارت. دو سمت خیابان قشون صف کشیده بود ولی بیتفنگ. این قشون ملمع بود از فوج بحری و فوج خاصه، اجزای مدرسه و غیره و غیره که همه را امپراطور میگفت این کدام فوج است، این کدام فوج است. پشت این افواج مردم شهری ایستاده بودند و هورا میکشیدند، خیلی خوب طوری افواج ایستاده بودند. این خیابان معروف به خیابان «نفسکی» است. خلاصه آمدیم تا رسیدیم به درِ عمارت زمستانی امپراطور که در آن دو سفر هم اینجا منزل کرده بودیم، پیاده شده با امپراطور از پلهها بالا رفتیم. توی این عمارت دیگر از پیشخدمت و صاحبمنصب و اهل دربار و اهل نظام و اهل قلم و غیره با لباسهای مشعشع بسیار عالی ایستاده حاضر بودند، امپراطور همه را معرفی کرد تا رسیدیم به طالار بزرگ که امپراطریس، زن امپراطور، با ده بیست نفر از خانمهای معتبر محترم ایستاده بودند. با امپراطریس دست دادیم، بعد امپراطیس هم سایر خانمهای محترم را معرفی کرده با آنها هم دست داده تعارف کردیم. بعد با امپراطور و امپراطریس سه نفری آمدیم توی اطاقی که برای منزل ما معین کرده بودند، سه نفری خلوت قدری ایستاده بعد امپراطور و امپراطریس رفتند و من در اطاق خودم همینطور با لباس رسمی نشستم.
امپراطریس از آن وقت که دیدم قدری پیرتر شده، دندانهایش زرد شده، صورت لاغری دارد اما زن محترم و امپراطریس و مادر ولیعهد و خیلی شأن دارد. ولیعهد هم جوان بسیار خوب خوشروی خوشگلی است، هجده سال دارد که خیلی شبیه است به بچه ترکمانها.
از عجایب این است که هوای امروز صاف و آفتابی و بیابر و بسیار ملایم و خوب بود که اهل پطر گفتند ما هوای به این آرامی در تمام اوقات پطر ندیده بودیم. خلاصه قدری که در اطاق خودمان نشستیم با امیرال پاپف از چند اطاق گذشته آمدیم پایین سوار کالسکه شده دو نفری رفتیم دیدن امپراطور، رسیدیم به پله عمارت امپراطور، آنجا پیاده شده رفتیم بالا، امپراطور و امپراطریس جلو آمده استقبال کردند. رفتیم توی اطاق نشستم، امپراطریس، امپراطور، ولیعهد، پسرهای دیگر امپراطور همه نشسته بودند. به زبان فرانسه به امپراطور گفتم: «درست من نمیتوانم فرانسه بعضی مطالبها را حالی کنم مترجم لازم است» اصرار کردند که «خیلی خوب میدانی.» گفتم: «خیر.» بالاخره فرستادیم شلکنُف آمد. به قدرِ نیم ساعت همه جور صحبتی کردیم. امپراطور اگرچه نوشته بودم گردنکلفت و خوشبنیه هستند، اما صورت امپراطور خیلی چین دارد. با این سن نباید این قدر صورتشان چین داشته باشد؛ ولی مزاجا بسیار خوب و خیلی قوت دارند، ریش زرد کمی هم دارند. دفعه اول که با امپراطور از پلهها بالا میآمدم شمشیرم توی دستم بود، دیدم یک چیزی توی دستم افتاد، فهمیدم که از شمشیر خودم است، یواش به دست راستم داده گذاردم جیبم، بعد که نگاه کردم دیدم الماس برلیان بزرگ شمشیرم است که افتاد توی دستم. خیلی خوشوقت گردیدم که الحمدالله گم نشده و به فال نیک گرفتم. خلاصه بعد از نیم ساعت صحبت با امپراطور برخاسته خواستیم بیایم منزل خیلی هم خسته بودم که راحت کنم، امیرال پاپف نهنهجون گفت باید برویم این شاهزادهها که به گار آمدهاند دیدن کنید، ناچارا دوبهدو توی کالسکه نشسته راندیم. اول به درِ خانه عالی رسیدیم، تصور کردیم که باید حالا پیاده شویم و برویم توی خانه بنشینیم صحبت کنیم، اگرچه وضع را میدانستم که نباید پیاده شویم اما اینطور تصور میکردم. خدا رحمت کند پدر پاپف را که وقتی رسیدیم به درِ خانه قاپوچی را صدا کرد گفت بگو شاه آمد از اینجا گذشت. او هم یک چیزی جواب داد و رفت تو در را بست. بعد همینطور نصف شهر را رفت هفت نفر را دیدن کردیم، یک ساعت طول کشید، اگرچه زحمتی بود اما در ضمن خیلی سیاحت کردیم، مردم زیاد دیدیم، کالسکه زیاد، بناهای عالی دولتی و غیردولتی دیدیم. وزارتخانههای معتبر دیدیم. خلاصه خیلی تماشا کردم، بعد از یک ساعت منزل آمده راحت کردیم، تا رفتیم راحت کنیم گفتند شاهزاده مُنتِنِگرُ که دیروز به پطر آمده و در عمارت زمستانی منزل دارد میخواهد شما را ملاقات نماید، گفتم بیاید و دوباره لباس رسمی پوشیدم. شاهزاده آمد. بسیار مرد گردنکلفت قرمزروی چاق گندهای بود، دستهای بسیار قوی داشت، لباس منتگرا را پوشیده بود. لباس قشنگی بود. پسری هم داشت خیلی خوشرو هر دو نشستند. فرانسه حرف میزدند. صحبت کردیم. خیلی اینها رویتا و لباسا شبیه هستند به اکراد سلیمانیه آن طرفها، خلاصه آنها هم رفتند. قدری در عمارت جلوی رودخانه «نوا» گردش کردیم، آدمهای ما اغلب در هتل، اغلب در عمارت متفرقه افتادهاند، هیچکس پیدا نیست. دخترهای پادشاه منتنگرو چهار ماه است که در پطر هستند. در ساعت هفت باید شام رسمی با امپراطور و امپراطریس بخوریم، نزدیک به وقت با امیرال پاپف مثل عصر کالسکه نشسته رفتیم منزل امپراطور.
امپراطریس و امپراطور توی اطاق ایستاده بودند بعضی از جنرالهای بزرگ، شاهزادهها و خانمها ایستاده بودند. چون امپراطور منتظر سفره بود که حاضر شود ما قدری با امپراطریس خانمها صحبت کردیم تا امپراطور آمد، گفت شام حاضر است. امپراطریس بازوی ما را بغل گرفت و امپراطور هم بازوی زن برادرش را بغل گرفت و آمدیم سمت اطاق شام، داخل اطاق شام شدیم. اطاق سفید بسیار قشنگ بزرگی بود که بال و رقص هم در این اطاق میکنند. بسیار خوب میزی چیده بودند. یک میز هم جلوی ما چیده بودند که بعضی از ایرانیها و فرنگیها نشسته بودند دست راست من، پرنس منتنگرو دختر بزرگ والی منتنگرو نشسته بود. دست چپ من هم امپراطریس نشسته بود، امپراطور هم مقابل من نشسته بود. یکی از دخترهای والی منتنگرو هم مقابل ما پهلوی ولیعهد روس نشسته بود. این دو تا هر دو خیلی خوشگل بودند. آن که پهلوی من بود خیلی خوشگل و مقبول و خوب بود اما آن که پهلوی ولیعهد بود خوشگلتر دندانهایش بهتر بود. من خیلی دلم میخواست که تمام را با دختر والی حرف بزنم، اما امپراطریس پهلویم بود باید با او حرف میزدم دو کلمه با امپراطریس حرف میزدم هشت کلمه با دختر والی. دختر خوشراه خوبی بود اما سرِ میز که نمی شد با او انگُلَک کرد. بسیار شام عالی خوبی بود. خوردیم.
تمام چراغهای این عمارت زمستانی از چهلچراغ و جار و غیره تمام گاز است. در خود روس این گاز را درست کردهاند از جایی دیگر نیاوردهاند. کارخانهاش در خود روس است. بسیار خوب چراغهایی است. هر وقت روشن کنند تا صبح میسوزد. برای طهران هم باید خیلی از این چراغها گرفت و برد.
در شام امپراطور برخاسته تستی به سلامتی ما خورد ما هم به سلامت امپراطور تستی خوردیم. همینطور نشسته هم به سلامت والی منتنگرو من و امپراطور تستی خوردیم، نشان داده تعارفی کردیم، موزیک میزدند. خیلی خوب بود. شام که تمام شد آمدیم به طالار دیگر. هنوز روز بود و آفتاب غروب تازه میرفت که از پشت رودخانه غروب کند. خیلی تماشا داشت. اسامی اشخاصی که در سر میز با ما شام خوردند از ایرانی و فرنگی از این قرارند:
... خلاصه در طالار که آمدیم تمام مردم از ایرانی و فرنگی، زن و مرد آنهایی که سر شام بودند حاضر شدند. غیر از سر شام هم جمعیتی بودند با همه صحبت کردیم، امپراطور هم با همه صحبت کردند. من هم صحبت میکردم. همه با همدیگر حرف میزدند و صحبت میکردند. باز با دخترهای والی خیلی صحبت کردم. پسر والی که جوان هجدهساله بود جوان خوشرویی است. فرانسه را بد حرف میزند، صحبتهای غریب عجیب با من میکرد، میخواست بیاید با ما به طهران شکار کند. میگفت تفنگ خوب داری من هم تفنگ خوب دارم. حرفهای پرت میزد. جور آدمی بود.
نراک و کشلف مهماندارهای قدیم آن سفر خودمان را دیدیم، خیلی لاغر و ضعیف و باریک شده بودند. برادر دالغورکی را دیدم. خیلی از دالغورکی بلندتر و قویتر و ریش درازی داشت. سِمَت ایشکآقاسیباشیگری را پیش امپراطور دارد. خیلی مرد محترمی است. بعد از صحبت زیاد با امپراطریس آمدیم اطاق امپراطور، امپراطور هم آمد. قدری هم آنجا صحبت کردیم. خلوت بود، امپراطور و امپراطریس ماندند. من از پلهها آمدیم پایین، ولیعهد روس هم تا پای پله ما را مشایعت کرد. از آنجا با ولیعهد خداحافظی کرده با امریال پاپف توی کالسکه نشسته آمدیم منزل، قدری که راحت کردیم امیرال پاپف آمد عرض کرد چراغان بسیار خوبی در شهر کردهاند. خوب است بروید تماشا کنید. من هم خوابم نمیآمد قبول کردم. فرستاد کالسکه حاضر کردند. رفتیم پایین. با امیرال پاپف، امینالسلطان در یک کالسکه نشستیم، هوا هم به شدت سرد بود. خوب شد که پالتوی خزی امینالسلطان برای ما دوخته بود و پوشیده بودیم، و اِلا این سرما خیلی به ما اذیت میکرد. روی کالسکه هم باز بود، خیلی سرد بود، امینخلوت، مجدالدوله بعضی از پیشخدمتهای دیگر هم عقب ما سوار کالسکه شده میآمدند. بسیار خوب چراغانی از گاز و الکتریسیته کرده بودند. جمعیت زیادی هم جمع شده بودند و عیش میکردند. به اندازهای برای ما هورا کشیدند که گوش ما کر شد. همینطور این هورا کشیدند تا ما وارد منزل شدیم. خلاصه شدت سرما نگذاشت زیاد گردش کنیم و مراجعت کرده آمدیم منزل خوابیدیم. دو غلامسیاه که ریشهای خودشان را با سبیلشان میتراشند و شبیه هستند به خواجهها، خیلی پیر هم هستند، دربِ اطاق ما ایستادهاند، یکی از آنها شبیه بود به حاجی غلامعلی یکی هم عزیزالسلطان میگفت شبیه است به حاجی سرورخان.
منبع: خاطرات ناصرالدینشاه در سفر سوم فرنگستان، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: رسا، چاپ اول، ۱۳۶۹، صص ۱۳۹-۱۴۴.