سرویس تاریخ «انتخاب»؛ ما دیشب قدری بیخوابی کشیدیم، بعد خوابیدم، صبح که برخاستم رخت پوشیدم. عزیزالسلطان آمد بالای سر ما، او زودتر برخاسته بود. ماشاالله چشمش حالتش امروز خیلی خوب بود. چای خوردم. ناهار قیلانی صرف شد. هوا آفتاب و کمی ابر بود بسیار سرد بود. شیشههای کالسکهها را تمام انداخته بودم. عزیزالسلطان ماشاالله بازی میکرد. همه کالسکهها را میگشت. من هم قطار کالسکه را گشتم الی منزل اعتمادالسلطنه رفتم. در را باز کردم. توی اطاقش تنها لخت شده مثل خرس نشسته بود. خلاصه بعد اعتمادالسلطنه هم آمد قدری کتاب فرانسه خواند. امروز دوشنبه است ۱۸ است [ظاهرا تاریخ اشتباه شده است، چون روز بعدش را هم نوشته دوشنبه – انتخاب]که این تفاصیل نوشته شد. من ناهار خوب در کالسکه خودم خوردم. مردم دیگر باید در استاسیون [توقفگاه]«تخورکسکایا» بخورند. عزیزالسلطان گرسنه بود. باید او هم وقتی که مردم آنجا میخورند ناهار او را بیاورند بالا با آدمهایش بخورد. خلاصه از ولاد قفقاز تا این ناهارگاه چهارصدوهشتاد ورس راه است که دیشب که نیم ساعت به غروب مانده راه افتادیم الی حال که فردای آن باشد و هفت ساعت به غروب مانده است این همه راه طی شده است که شصتونه فرسنگ راه است. پیشخدمتها، مردم آمدند رفتند پایین، تالاری بود، نشستند به ناهار خوردن. حقیقتا وطن و دوری از آن و غربت خیلی اثر میکند. اگر متصل چیز تازه آدم نبیند یقینا دلش میترکد. ماشاالله عزیزالسلطان با این طفولیت و دوری از دهده و نهنه، امیناقدس و آدهایش خوب ایستادگی کرده است الی حال و چندان دلتنگی نکرده و انشاالله الی آخر هم با صحت مزاج دل تنگ نخواهد شد.
در استاسیونهای اینجا گندم زیادی توی کیسهها ریخته گذاشتهاند که به فروش خارجه برسد. روزی که از استاسیون «آغِستفا» سوار راهآهن شدیم قطارهای واگونآهنی که یک چیز بزرگی درازی مثل دیگ بخار کارخانجات ساخته بودند، میانش خالی است، قطارها که هر قطاری البته دویست سیصد از این دیگها بودند حرکت میکردند و حاضر حرکت بودند. توی این دیگها از بادکوبه نفت پر میکنند به باطوم میبرند و از آنجا به فرنگستان. خیلی چیزهای بزرگ عجیبی بودند. بعد از آنکه قدری طی مسافت کردیم به شهر «کیس لاکُل» رسیدیم. یک زن فرنگی در آنجا دیدم که کلاه سبدی در سر داشت. به قدری خوشگل بود که حساب ندارد. اگر هزار امپریال میفروختند من میخریدم. هیچ به این خوشگلی آدم نمیشود. زنهای اینجا چندان خوشگل نیستند مثل قالموق میمانند، نمیدانم این زنکه کجایی بود که آنقدر خوشگل اتفاق افتاده بود.
باز قدری دیگر که آمدیم به ده «ساماژت» رسیدیم. در اینجا استاسیون هست. اسم استاسیون «کاگال نتیسکی» است. در اینجا هم چند زن خیلی خوشگل دیده شد. امروز در سر راه چند رودخانه بزرگ دیده شد. وقتی که نزدیک «رستف» رسیدیم رودخانه «دُن» از دستِ راست از جلوی شهر گذشته داخل دریای «آزوف» میشود، قدری که راندیم این راه تنگ میشد، آب رودخانه آن طرف میماند و آب دریاچه این طرف. از پلی گذشتیم خیلی طولانی بود. نزدیک شهر هم یک پل بسیار طولانی مفصل بود آهنی که از روی او گذشتیم. از این پل خیلی به احتیاط گذشتیم و یواش میرفتیم. این رودخانه دُن خیلی آب دارد و از پهلوی شهر میگذرد. شهر هم در بلندی واقع شده این دریاچه و رودخانه زیر شهر واقع شده و شهر خیلی قشنگ و باشکوه است. بعضی از خانههای این شهر را وقتی که سیلاب میآید آب میگیرد. هر وقت آب کم شود از آب خارج میشود. نیم ساعت به غروب مانده به رستف وارد شدیم. حاکم رستف مرد پیرمردی بود. ریشِ سفید دوشاخی داشت و عصای بزرگی در دست داشت و این شخص اتامان قزاق رستف است و حاکم اینجا هم هست. اصل حکومتنشین و خانهاش در «نوه چرکس» است، ولی اینجا برای استقبال آمده بود. اسم حاکم، پرنس نه کلا ایوانی ویچ سیایاپول میرسکی. یک فوج هم سربازی که قزاق هستند هر وقت بخواهند سوار میشوند، گاهی مثل سالدات پیاده هستند. اینها قزاق دُن هستند. کماندان سالخورستف کلنل زاگاریاجسکی بود، خیلی مرد تنومند خوشگلی بود. لباسهای ماهوت آبی خوشرنگی پوشیده بود. اول که به رستف رسیدیم یک باریکه خاکی بود میان رودخانه و دریاچه که از روی آن خشکی میرفتیم. قدری که رفتیم از پل کوچکی رد شدیم که آب سیلاب کمی از زیر آن پل میرفت. بعد باز قدری از روی خشکی رفته مجددا به پل بسیار طولانی بزرگی رسیدیم که تمام آب زیاد از زیر آن پل میرفت. مردم در استاسیون رستف شام خوردند. در طرفِ دستِ راست که سمت استاسیون بود زنهای بسیار خوب زیاد و محترمین ایستاده بودند و هوراهای بسیار بلند به صداهای غریب میکشیدند. در طرف دست چپ جمعیت زیادی از رعیت ایستاده بودند و هوراها میکشیدند و متصل هورا میکشیدند و هی من از این طرف به آنها جواب میدادم و از این طرف برگشته به اینها جواب میدادم. بس که جواب دادیم خسته شدیم و جمعیت هم، از اندازه و حساب خارج شدیم. در این بین هم اکبرخان گفت: آقاجان ساوهای را که حاجی سرورخان تعریف او را میکرد اینجا دیدم. گفتم او را آوردند، او را دیدم. مدتی است اینجا آمده. خلاصه رفتم از کالسکه پایین، از صف فوج قزاق گذشتم، الی آخر. حاکم اعاظم صاحبمنصب و ... را معرفی کرد. اهل شهر یعنی کلانتر و ... نان و نمکدان توی مجموعههای مطلا و ... آوردند. گرفته شد.
رعیت ایرانی اینجا زیاد است. ایستاده بودند به لباسی روسی، پولیاتر کوف، قونسول ایران، هم با کلاه ایرانی حاضر بود.
بعد برگشتیم. رفتم توی کالسکه، ایستادیم. اینجا مردم ما شام خوردند. خیلی ایستادیم، خسته شدم. از بس داد و بیداد و صدای هورا بود که گوش آدم اذیت میشد. یک نفر جوانی با لباس رسمی قونسول عثمانی بود، اسمش علی نهادبیک و یک نفر پیرمرد که اصلش انگلیسی است، اما قونسول آمریکا است، در این جا اسمش جون ماکین است، میگفت: پنجاه و دو سال است در این شهر هستم.
خلاصه بعد از اتمام شام کالسکه به راه افتاد. تفاوت غروب اینجا با طهران حالا که اول جوزاست [تاریخ را اشتباه میگوید – انتخاب]یک ساعت است. یعنی در طهران یک ساعت زودتر از اینجا غروب میشود. در طغیان رودخانه دُن که مثل حالاها باشد خیلی از خانههای این شهر را دورش را بالمره آب میگیرد که با قایق عبور و مرور میکنند. باز کمکم آب پس رفته مراوده میشود و دورش خشک میشود. یک شهر کوچک دیگر هم آخر شهر رستف است؛ یعنی نزدیک است که آن هم روی تپه واقع است. اسمش «نخجوان» است و ارمنینشین است. گویا از نخجوان این ارمنیها را در قدیم آورده اینجا نشاندهاند.
خلاصه راندیم من در واقون شام خوردم. یکباره رسیدیم به شهر «نوه چرکس». شهر را چراغان کرده بودند. کالسکهها آنجا قدری ایستاد. از رستف تا این شهر چهلوهفت ورس است. اینجا هم صدای هورا زیاد بلند شد و باز هم تعارف کردیم. زن و مرد زیادی و صاحبمنصب و ... بودند. هوا بسیار سرد است. هرچه بالا میرویم سردتر است. کمکم خوابیدم. در ولاد قفقاز پسر جلالالدین میرزا که اسمش شفیعخان است دیده شد. جوان خوبی است، با لباس نظام روسی. این نوه بهمنمیرزا است. جلالالدین میرزا همان پسر بهمنمیرزا است که لال بود، آمد طهران دو سال پیش از این مواجب دادم و طهران مرد. دو پسرش در ایران است. مواجب دارند، پیش ضیاءالدوله هستند. این شفیعخان در روسیه است.
منبع: خاطرات ناصرالدینشاه در سفر سوم فرنگستان، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: رسا، چاپ اول، ۱۳۶۹، صص ۱۲۹-۱۳۲.