سرویس تاریخ «انتخاب»؛ امروز باید برویم کَوَنده اما چون کَوَنده قشلاق مافیها است و شتر و ایل و حشم آنجا منزل کردهاند میگفتند کنه دارد، اردو را نیمفرسنگ بالاتر از کَوَنده در ده حصار زدهاند باید امروز برویم حصار. صبح برخاسته رخت پوشیدیم، عزیزالسلطان [ملیجک دوم] آمد، او را دیدم و سوار شد رفت، حرم همه رفته بودند. سه ساعت از دسته رفته بیرون آمده سوار شدیم. الحمدالله از شهری مَهری هیچکس دم کالسکه نبود، امینالسلطان خودش بود و دو تا گوشش، سوارِ کالسکه شد، راندیم. صحرا همه تا چشم کار میکند صاف است، طرفین جعده [جاده] دست راست و دست چپ سبز و خرم و پرگل و پرعلف است یک دانه سنگ پیدا نمیشود، کوههای طرف دست راست همه نرم است و مهگیر هم هست. هوا گاهی ابر بود گاهی آفتاب اما ابرش شدیدتر بود، کوهها را هم مه گرفته بود. همینطور راندیم تا نزدیک ناهارگاه حرم، به آفتابگردان حرم نرسیده سوار اسب شدم، از صحرایی طرف دست راست راندیم. آفتابگردان عزیزالسلطان را توی صحرا خیلی بالاتر از آفتابگردان حرم زده بودند، راست راندیم برای آفتابگردان عزیزالسلطان، رسیدیم، عزیزالسلطان و آدمهایش ایستاده بودند، یک مار قوی بزرگ خیلی کلفت هم کشته بودند، آوردند، دیدم. عزیزالسلطان میخواهد آقا مردک را بفرستد طهران، شمشیرش را با فشنگ بیاورد، میرزا محمدخان و باقرخان هم بودند میخواستند بروند قزوین، آقا مردک را هم میبرند قزوین، امشب با ترمتاس میرود شهر، فردا میآید. نهر بزرگی از کوه میآمد. عزیزالسلطان کنار نهر به ناهار افتاده بود، ما هم بالاتر از آفتابگردان عزیزالسلطان آفتابگردان زدیم، افتادیم به ناهار. یک چنار بزرگی دو قد چنار عباسعلی، دامنه کوه بود از دور با دوربین دیدم، خیلی چنار غریبی است، خیلی غریب بود که میرزا محمدخان و باقرخان هردو میگفتند کنار همین نهر به ناهار بیفتید که از اینجا تا منزل دیگر آب نیست. وقتی آمدیم دو سه تا نهر بزرگ از آنجا که ما بودیم تا منزل از کوه میآمد، حاکم اینجا چرا این حرف را زد! میرزا محمدخان که ده روز است اینجا است چرا ندیده بود، خلاصه ناهار خوردیم، اعتمادالسلطنه پیدا شد روزنامه خواند، دندانساز هم بود، بعد از ناهار سوار اسب شدیم و راندیم تا جعده سوار کالسکه شدیم، راندیم، رسیدیم به مهمانخانه کَوَنده، پشت مهمانخانه خانه خانه سوراخ سوراخ مثل لانه جانور، قشلاق ایلات مافی است که هنوز هم اینجا هستند. ریشسفیدانشان آمده بودند جلو پول و پیشکش آورده بودند یعنی میرزا محمدخان داده بود. راندیم نیمفرسنگی بالاتر از کَوَنده رسیدیم به اردو که حصار است. حصار اول خالصه بود حالا علاءالملک خریده است حالا ملک او است. سراپرده را کنار نهری زدهاند، درخت بید و غیره دارد، جای باصفایی است. ده حصار خانوار زیاد دارد اما درخت چندان ندارد. مرد و زن زیادی آمده بودند سر راه تماشا. از اندرون وارد سراپرده شدیم. آمدم بیرون، چادر ما را جای بسیار بسیار باصفایی زده بودند، نهر بزرگی که به قدر سه سنگ آب دارد از دمِ چادر میگذرد، درخت بید لب نهر کاشته بودند، زمین سبز بود. تمام این صحرا گل وَرَک است اما حالا وقتش نیست انشاءالله باید یک دفعه وقت گل وَرَک اینجاها بیاییم. امینالسلطان، مجدالدوله، پیشخدمتها بودند. شاهسون افشار کوچولو که دو سال پیش از این طهران آمده بود دو سال بود رفته بود، حالا اینجا پیدا شد، خیلی خوشم آمد با حاجی ابراهیم انیسالدوله کشتی گرفت. خیلی خندیدیم بعد جا انداختند. دراز کشیدم خوابم نبرد. برخاستیم که دیدم هوا مغشوش شد و باد پرزوری گرفت و هوا ابر شدید شد و خیلی سرد شد بعد قورق شد حرم آمدند تجیر عقب چادر را باز کردیم رفتیم توی صحرا تا آخر بیدها که لب نهر بود رفتیم؛ اما هوا خیلی سرد بود، در این بین ابر شدید شد و باد زیاد آمد بنا کرد به باریدن به تعجیل آمدیم توی چادر. باران زیادی آمد، باران به قدر یک ساعت بارید و این باران برای زمین و زراعت خیلی فایده داشت. رعد و برق زیادی هم شد اما باد از بس پرزور بود ابراها را متفرق کرد، هوا صاف شد. اما تا حالا که شام میخوریم، همینطور باد میآید و خیلی سرد است، مثل زمستان. انشاءالله بعد از این هر وقت قزوین میآییم باید چهل روز از عید نوروز گذشته باشد که وقت بحبوحه گل وَرَک است و حکما باید انشاءالله بیاییم و در همین حصار همینجا کنار نهر سراپرده بزنند و چهار پنج شب بمانیم که روزها سوار بشویم برویم کوههای دستِ راست به شکار و گردش.