سرویس تاریخ «انتخاب»؛ امروز باید برویم مهمانخانه قشلاق که خاک قزوین است. صبح برخاستیم، رخت پوشیدیم، خیلی دیر سوار شدیم، سه ساعت از دسته رفته بود که بیرون آمدیم. دمِ کالسکه امینالسلطان ایستاده بود، صارمالملک بود و حاجی لطفعلیخان برادرش بودند. حاجی لطفعلیخان مرخص شد که برود طهران، حکیمالممالک و پسرش هم ایستاده بودند، حکیم میخواست مرخص شود برود طهران، رنگش سیاه شده بود و مات ایستاده بود به زمین نگاه میکرد، در نهایت کجخلقی گفتم: «حکیم میرود حکومت حاکم است» هیچ جواب ما را نداد. آمد افتاد روی پای ما خاکبوسی کرد و گریه میکرد. پسرش مات به صورت پدرش نگاه میکرد که چرا اینطور میکند. حکیمالممالک همینطور گریهکنان رفت. حرم و عزیزالسلطان [ملیجک دوم] هم جلو رفته بودند. ما هم سوار شدیم و راندیم برای منزل، صحرا همه سبز و خرم بود. جعده [جاده] خاک بود. یک خط راست کشیده بود. صحرا هم صاف بود که از اولِ این منزل اردوی آن منزل پیدا بود، دو طرف سبز و خط راه خاک سفید خیلی قشنگ بود. جعده را گرفته راندیم. به قدر دو فرسنگی که راندیم طرف دست راست کوه بود. دامنه کوه دهات «هیو» و «خور» بود که مالِ میرآخور است. خود میرآخور هم آنجا بوده است. بعد ده آبیک مال نایبناظر قدیم است. طرفِ دستِ راست دهات ساوجبلاغ همه از دور پیدا بود. یک تپهای پیدا بود، یک باغی هم پهلوی تپه بود، درخت زیاد داشت. به قدر نیم فرسنگ هم راه کمتر بود، خواستیم برویم آنجا ناهار بخوریم، قدری با کالسکه راندیم، راهش بد بود، بعد سوار اسب شدیم. همه صحرا سبز و خرم است و تمام گل وَرَک است اما هنوز باز نشده است، همه غنچه است، تک توکی باز شده است. وقتی همه این گلها باز بشود تماشای غریبی خواهد داشت – انشاءالله باید یک سال وقت گل وَرَک اینجاها بیاییم. خلاصه راندیم رسیدیم به تپه، باغ کوچکی بود اما درخت زیاد داشت، خانوار ده به باغ چسبیده بودند، دیگر توی باغ نرفتیم. این طرف ده لب حاصل آفتابگردان زدند، افتادیم به ناهار. این ده مال حاجی میرزا نصرالله مستوفی است. اسم ده محمودآباد است. ناهار خوردیم. امینالسلطان، مجدالدوله، امینالسلطنه، اعتمادالسلطنه، طولوزان و همه پیشخدمتها بودند، اکبری بود یک عینک به چشمش گذاشته بود میگفت چشمم درد میکند. اعتمادالسلطنه و طولوزان سر ناهار روزنامه خواندند. محمدقلیخان نایبناظر قدیم که مدتی بود آبیک بود آمد سر ناهار دیده شد. مهدیخان کاشی دیده شد تا کرج با ترمتاس آمده بود از کرج به این طرف با اسب خودش آمده بود. از وضع ترمتاس [از آلات سواری] و خودش تعریف میکرد، آدم از خنده غش میکرد، بعد سوار شدیم به اسب و از توی حاصلها همه جا راندیم. حرم توی صحرا کنار جعده افتاده بودند. لب نهری بود به ناهار. آفتابگردان عزیزالسلطان هم توی صحرا پیدا بود. رسیدیم به جعده، سوار کالسکه شده راندیم. تا منزلِ دیگر هیچجا توقف نکردیم، تا چهار ساعت به غروب مانده وارد منزل شدیم. از درِ خانه امیناقدس پیاده شدیم. عزیزالسلطان هم رسیده بود، توی چادر امیناقدس بازی میکرد. یک زن دهاتی بود ترکی حرف میزد، اصلش همدانی است، آمده است اینجاها زندگی میکند. دو تا بچه دوقُلی داشت سیاه مثل میمون، دستها و پاهاشان پشمآلود و سیاه بود. به عین میمون، رختهای پارهپاره تنشان بود، خیلی بامزه بودند، زنکه خری بود، بچههاش را انداخته بود زمین و خِر خِر نشسته. خیلی به بچههاش خندیدم. یک بچهاش را دادم بغل آغا عبدالله آورد بیرون، امینالسلطان و پیشخدمتها بودند، خیلی خندیدند. امیناقدس برای بچهها رخت دوخت به آنها پوشاند، پنج تومان هم به مادرشان انعام دادم. زنکه رفت به امیناقدس گفتم یک بچهاش را وقتی برمیگردند ببرد شهر نگاهدارد. باقرخان، حاکم قزوین، آمده بود بارخانه و اسباب آورده او دیده شد و رفت. بعد میرزا محمدخان که چند روز بود آمده بود قزوین سوار جمع کند، آمده بود، دیده شد، تعریف میکرد از سوارهاش و غیره. بعد جا انداختند خوابیدم، یک ساعتی دراز کشیدم چرتم برده بود که دیدم هوا یک جوری شد، زمین و آسمان تکان میخورد. از خواب جستم دیدم باد بدی میآید، معرکه است چادر را تکان میدهد، «تجیر»ها [پرده کلفت کرباسی که عموما در سفر با چادر حمل میشود (دهخدا)] همه خوابیده است و گرد و خاک به قدر یک ساعت اینطور بود، بعد آرام گرفت. قُرُق شد، زنها آمدند دوباره غروب باد بلند شد، باز تجیرها خوابید تا یک ساعت از شب رفته کمکم آرام شد، اما این آرامی هیچ اعتبار ندارد، باد قاقازان [نام یک آبادی] پدرسوخته است و خاک قزوین. شب که شام میخوردیم عزیزخان از شهر آمده بود، آمد نشست از زنها تعریف میکرد که دورش جمع شده بودند، از احوالات ما پرسیده بودند، امینهمایون و صاحبجمع و عزیزخان و آقا احمد، خواجه امیناقدس، توی یک کالسکه نشسته بودند آمدهاند. شاه پلنگخان غلامبچه چند روز بود ناخوش شده بود، دو سه روز است پیدا شده آمده است.