مهدی تدینی: پنجشنبه دهم اسفند ماه ۱۳۱۲ ماموران تامینات موفق شدند، اصغر قاتل را دستگیر کنند. او که ظرف دو ماه و نیم هشت کودک و نوجوان را در تهران به قتل رسانده بود، بالاخره در ششم تیرماه ۱۳۱۳ به دار مکافات آویخته شد. اصغر قاتل دورهگردی بامیهفروش بود که پسربچهها را اغفال میکرد و پس از تجاوز به قتل میرساند. سرشت پلید او باعث شد نامش نماد یک «جانی بالفطره» باشد. آنچه به ویژه باعث ماندگاری نام او بود، سروصدای مطبوعاتی بود. روزنامهها بازداشت و اعدامش را پوشش دادند و این یکی از نخستین نمونههای جنجال رسانهای در تاریخ ایران بود.
آنگونه که روزنامۀ اطلاعات در شمارۀ ۱۷ اسفند ۱۳۱۲ از خود او نقل کرده، او متولد بروجرد بود و به «علیاصغر بروجردی» معروف بود. در هفت سالگی با مادر و برادرش به کربلا رفته بود و از نوجوانی در قهوهخانۀ برادرش در بغداد کار میکرد. کودکآزاری را از نوجوانی آغاز کرد و به همین دلیل بارها به زندان افتاد. از یک جایی به این نتیجه میرسد برای اینکه به دردسر نیفتد قربانی خود را بکشد. ۲۴ یا ۲۵ فقره قتل در بغداد مرتکب میشود و، چون هنگام قتل آخرین قربانی، بچۀ دیگری او را میبیند، از بغداد میگریزد و به ایران میآید. در تهران ساکن میشود و اینجا هم مرتکب هشت فقره قتل میشود، تا اینکه پس از کشف چند جسد نظمیه برای یافتن قاتل زنجیرهای تلاش میکند و یکی از پاسبانها هنگام گذر به او مشکوک میشود و در پیت حلبی همراه او لباس خونین مییابد و بازداشت میشود.
خوب است روایت یکی از شاهدان عینی او را اینجا بیاوریم. علی صالح اردوان، از بزرگان بختیاری، در زمان بازداشت اصغر قاتل، به دلایل سیاسی بازداشت و به زندان قصر برده شده بود. او در خاطرات خود از اصغر قاتل چنین میگوید:
[اصغر قاتل] هم در همین زندان نمره یک محبوس بود. ولی به قدری مورد احترام و مراعات واقع میشد که سبب حیرت عموم بود. مأمورین میگفتند: «چون به هر صورت به دارش میکشند، از این لحاظ مراعاتش را میکنند.»، ولی این گفته حقیقت نداشت. زیرا محبوسین دیگری هم بودند که کشتن آنها حتمی بود و هیچگاه به این نحو مورد عنایت واقع نمیشدند. علت حقیقی این بود که مأمورین از او میترسیدند... او مردی بود بلندقامت، چهارشانه، زردموی و ازرق چشم، بینهایت قوی و خوی درندگی و سبعیت از پای تا سرش نمایان. هیچیک از مأمورین را یارای این نبود که به تنهایی یا با کمک دیگری با وی بستیزد... لذا با او از در دوستی و مدارا پیش آمدند.
غذایش همیشه سه ظرف چلوکباب و مخلفات آن بود. به طوری که روزی، چون یک ظرف دوغ از ناهارش کم بود غذا صرف نکرد تا همه به جنبوجوش افتادند و کسری آن را ترمیم نمودند. آوازی بسیار خوش و مطبوع داشت، ولی خواندنش منحصر به ابیات عربی و لحن حجازی بود. اگر از طرف مأمورین کوچکترین بیادبی نسبت به او میشد، آن را با قبیحترین دشنامها پاسخ میداد... علیاصغر قاتل در زندان شماره یک به جای اینکه مطیع باشد، مطاع بود.
رضاشاه هوس کرده بود این موجود عجیبالخلقه را از نزدیک ببیند و شخصاً با او صحبت کند. روزی او را به وسیلۀ تعداد زیادی مأمور به قصر پادشاهی بردند. همان روز بعد از مراجعت به زندان... فرصتی یافته از علیاصغر خواستم جریان شرفیابی خود را کاملاً بیان کند... [او گفت]اعلیحضرت سوال فرمودند: «علت اینکه بچههای بیگناه مردم را بعد از ارتکاب به آن عمل شنیع سر میبریدی چه بود؟» جواب عرض کردم: «قربان اولاً این بچهها همه مفعول بودند و گناهکار؛ در میان آنها بیگناهی نبود». اعلیحضرت فرمودند: «پس تو خودت هم که فاعل بودی، گناهکاری؟» جواب عرض کردم: «قربان برای اینکه بر غلام مسلم و محقق شود که این اطفال مفعولاند، این آزمایش را میکردم که بعداً با اطمینان خاطر سرشان را کف دستشان بگذارم. چون نمیخواستم در مملکتی که اعلیحضرت شاهی میکنند، یک نفر مأبون و مفعول وجود داشته باشد.»
سلیمان بهبودی، از شخصیتهای دربار پهلوی، نیز در خاطرات خود به دیدار اصغرقاتل با رضاشاه اشاره میکند. اشارات او نیز نشان میدهد گفتگویی که میان شاه و اصغر انجام شده بود، تقریباً چنین محتوایی داشته است. بهبودی مینویسد:
اعلیحضرت همایونی میفرمودند: «بله، آدمهای بد را باید از بین برد». علیاصغر... گفت: «بله قربان، همهشان را از بین بردم!» بعد فرمودند: «باز هم هستند؟» گفت: «بله قربان»؛ و اعلیحضرت پرسیدند: «چند نفر را کشتی؟» بدون معطلی جواب داد و بعد پرسیدند: «چرا خارجیها را نکشتی؟ مگر داخل آنها بد نبود؟» جواب داد: «چرا قربان! از آنها هم... در بغداد کشتم.» بعد اعلیحضرت با نفرت و خشونت فرمودند: «ببریدش جانی بالفطره را!»
منابع: «رضاشاه؛ خاطرات سلیمان بهبودی، شمس پهلوی...» ص. ۳۹۲؛ «ماجرای قتل سردار اسعد»، ص. ۹۴-۹۶.
... لحاف را از روی او کنار کشیده سنگی که به وزن سه من بود و در گوشه اطاق بود برداشته با قوت به شکمش زده گفت: «آخ» و از خواب پرید. با مشت محکم به دلش زده بیهوش شد. پیراهنش را بیرون آوردم و موی سر او را گرفته کشیدم او را نزدیک گودالی که در اطاق بود. گوشش را با دندان گاز گرفته که خون جاری شد... چاقو را کشیده سر او را از بدن جدا کردم و چشمهایش را با دست باز کرده گفتم: «احمد مرا میشناسی یا نه؟ چقدر مرا اذیت کردی!» با چاقو زدم توی چشمش که آب از چشمش جاری شد، بعد دماغش را بریده گوشتش آویزان شد، خواستم از گوشتش بخورم تلخ بود...
با تشکر