سرویس تاریخ «انتخاب»؛ ۵۶ سال بعد از قتل ناصرالدین شاه توسط میرزا رضا کرمانی در حرم شاه عبدالعظیم، عبدالحسین اورنگ (شیخالملک) روایتی را که از زبان دوست صمیمی خود شاهزاده عبدالله میرزا سردار حشمت دارایی درباره این روز پرماجرا شنیده بود، در مجله دنیا به قلم آورد. مجله خواندنیها، مورخ دوم دی ۱۳۳۱، نیز این روایت خواندنی را بازنشر کرد. شاهزاده عبدالله میرزا برای عبدالحسین اورنگ تعریف کرده بود که چطور امینالسلطان [اتابک اعظم]صدراعظم شاه، ماجرای کشته شدن شاه را مدیریت کرده و جسد او را در حالت نشسته بر کالسکه به کاخ گلستان رساند و تازه در بعدازظهر آن روز خبر داد که شاه درگذشته است. اما فارغ از این بخش که ممکن است زیاد شنیده باشید، بخش دیگر ماجرا است که اتابک اعظم مرگ شاه را اعلام و حاضران را بین آوردن ولیعهد از تبریز و یا تشکیل حکومت جمهوری مخیر میکند! مشروح این روایت را در پی میخوانید:
روز جمعه ۱۳ ذیقعده [۱۸ ذیقعده درست است که برابر با ۱۲ اردیبهشت ۱۲۷۵ بود] با سمت کالسکهچیباشی در رکاب شاه به شاهزاده عبدالعظیم رفتم و در حرم پهلوی آقا میرزا عبدالله خان، پسر ارشد اتابک اعظم [صدراعظم]، به طرف بالای سر ایستاده بودم. جلو و اطراف ما پر از زن بود که تماشای شاه را انتظار داشتند، جلوی ما مردی با عمامه و عبا نشسته بود و عریضه در دست داشت که به شاه تقدیم کند.
از مقابل شاه به طرف بالاسر حضرت آمد، آن مرد عریضه را در دست چپ داشت. کاغذ ورق بزرگی بود. ناگاه با دست راست یک تیر به طرف شاه خالی کرد و شاه با دست راست صورت خود را گرفت و به زمین افتاد. زنها تیرانداز را گرفتند. معینالسلطان، برادر مجدالدوله که فراشباشی و در آنجا حاضر بود، با کاردِ کمر خود گوش ضارب را برید. اتابک اعظم رسید و با چوبدستی معینالسلطان را سخت کوبید و میگفت: «این آدم به شاه تیر زده باید خوب او را حفظ کرد تا قبله عالم خودش حکم او را بکند.» فوری چند نفر معین کرد که آن شیخ تیرانداز را به شهر بردند و به من امر کرد فوری سوار اسب شده به شهر رفته حکیمباشی طولوزان که طبیب فرانسوی مخصوص شاه بود همراه به شاهزاده عبدالعظیم بیاورم. اطاعت کرده آمدم و اسب را عوض کرده با حکیمباشی و کیف دوای ایشان به شتاب برگشتیم. در راه بین تهران و شاهزاده عبدالعظیم (ع) به موکب شاه رسیدیم که به طرف تهران تشریف میآوردند. اتابک از میان کالسکه شاه سرش را بیرون کرد و گفت: «حال شاه الحمدالله خیلی خوب است، با حکیمباشی همراه بیایید.»
به شهر که وارد شدیم کالسکه شاه را از طرف تکیه دولت به طرف قصر گلستان بردند و من به اتفاق حکیمباشی از حیاط تخت مرمر به حیاط گلستان که درب آن بسته بود رفتیم. برای حکیمباشی، که سپرده شده بود، در را باز کردند. من هم کیف حکیمباشی را، چون به دست داشتم همراه او وارد حیاط گلستان شده به طرف اطاق برلیان که گفتند شاه آنجا است رفتیم. وارد اطاق شده دیدیم شاه را میان اطاق روی تشک گذاردهاند. اتابک مرا که دید سخت متغیر شد و معلوم بود که نبایستی من وارد اطاق شده باشم. فوری اتابک به اطاق دیگر رفت و مرا احضار کرد، در آن اطاق تنها بود، به من گفت: «به حق این قرآن (که از جیب خود بیرون آورد) قسم است که اگر یک کلمه از آنچه در این اطاق دیدهای به پدر و زن و کس دیگر گفتی و اظهار کردی رودههایت را دور گردنت میپیچم و رحم به تو و کسانت نمیکنم.» به قدری این کلمات را محکم میگفت که از شدت تغیر میلرزید. من هم سخت لرزیدم، تعظیم کرده بیرون آمدم، ولی دریافتم شاه کارش تمام و به کلی مرده است. از حیاط خارج شده، در حیاط تخت مرمر کلیه رجال و شاهزادگان و اعیان و امنای دولت حیران نشسته بودند، همه به دور من جمع شدند و حال شاه را پرسیدند. گفتم: «الحمدالله تیر به پا خورده و حال شاه به جا آمده است.» به جلدی به پدرم گفتم: «به خانه میروم یک لقمه نان خورده شرفیاب میشوم.» سوار اسب به خانه خود آمدم، آب برای شستن دست و صورت طلبیده میان اطاق دست و صورت را شستم و قدری نان خشک که در همان اطاق داشتم خوردم، درِ اطاق را به روی خود بسته گریه مفرطی کردم، باز صورت را آب زده سوار شدم و به درخانه یعنی قصر گلستان آمدم. وقت غروب آفتاب بود. وارد شدم و همان جمعیت را در حیاط تخت مرمر دیدم که در انتظار نشستهاند.
نیم ساعت از شب گذشت که در حیاط گلستان را باز و جمیع منتظرین را احضار کردند. در معیت پدرم، شاهزاده یمینالسلطان میرآخور، وارد حیاط گلستان شدیم. جلوی عمارت ابیض روی زمین را فرش کرده بودند و چراغ زیاد روشن بود. همه رفتند و به فراخور شأن و مقام خود روی زمین نشستند.
اتابک آمد و نشست و پس از لحظهای گفت: «آقایان تا دو ساعت قبل من صدراعظم شما بودم و اینک یک نفر از افراد و با شماها همقطارم. باید اولا بدانید که هر کاری وقتی دارد فعلا وقت گریه و زاری نیست. شاه به رحمت ایزدی رفت و اکنون اختیار با شما است؛ هرچه را برای مملکت مناسب و صلاح میدانید، و بر آن اتفاق میکنید بگویید من هم مطیع آرای شما هستم. اگر میل دارید و صلاح میدانید ولیعهد در تبریز است، او را به سلطنت انتخاب کنیم و اگر به جمهوری راغب و آن را برای کشور صلاح میدانید من حرفی ندارم. آنچه صلاح میدانید بفرمایید تا عمل کنیم.»
پدر من شاهزاده یمینالسلطان از جای خود بلند شد و گفت: «چنانکه تا دو ساعت قبل شخص شما صدراعظم و صاحباختیار ما بودید من و تمام شاهزادگان و کلیه جماعت نوکر عرض میکنیم که فعلا هم صدراعظم و صاحباختیار و آقای ما شما هستید. هرچه را شما برای مملکت و ماها صلاح بدانید ما اطاعت میکنیم. رای خودتان را بفرمایید.» اتابک گفت: «عقیده من این است که الساعه از همینجا تلگرافی به ولیعهد بکنیم برای سلطنت استدعا کنیم هرچه زودتر تهران تشریف بیاورند.» همه به اتفاق تصدیق کردند.
کاغذ و قلم خواست، آوردند. در یک لحظه خود تلگراف را نوشت و رئیس تلگرافخانه قصر را احضار نمود. تلگراف به این عبارت بود:
«تبریز پیشگاه اعلیحضرت قدرقدرت شهریاری ارواحنا فداه
چرا خون نگریم چرا خوش نخندم
که دریا فرو رفت و گوهر برآمد
اگر شاهنشاه مبرور انارالله برهانه که پادشاه سالخوردهای بود حقتعالی در کنف مرحمت خود او را برد و از فیض و احسان خویش برخوردار ساخت بحمدالله تعالی عنایت خداوندی شامل حال مسلمانان شد و شاهنشاه مهربان مشفق جوانی به ایرانیان ارزانی فرمود که امیدواریم در سایه ذات مقدس و وجود اقدسش ایران و ایرانیان سربلند، مملکت آباد، و خلق آسودهخاطر و دعاگو باشند. حکم آنچه تو فرمایی ما بنده فرمانیم. چاکران این دولت روزافزون تمامی چشمشان به راه و گوش بر در، چون گوش روزهدار بر اللهاکبر است.»
بعد از خواندن تلگراف مخابره شد و ما متفرق شدیم.