سرویس تاریخ «انتخاب» کتاب پیر پرنیان اندیش، جمعآوری خاطرات هوشنگ ابتهاج توسط میلاد عظیمی و عاطفه طیه است که در سال ۱۳۹۱ توسط انتشارات سخن منتشر شد. هوشنگ ابتهاج در این کتاب به خاطرات خود در مواجهه با سؤالات گردآورندگان میپردازد. این کتاب در دو جلد و بیش از هزار صفحه منتشر شده است. «انتخاب» روزانه بخشهایی کوتاه از این کتاب را در سی قسمت برای علاقهمندان به تاریخ منتشر خواهد کرد.
به سایه گفتم برای گفتگو به دیدار خانم پوری سلطانی به کتابخانه ملی رفتم.
پوری از کیوان هم حرف زد؟
-بله استاد
پوری تنها دختر جمع ما بود میاومد پیش ما و خنده معروفی هم داشت. (خنده استاد) پوری سلطانی را تقلید میکند به روز، یادمه تو خیابون سعدی، چهارراه سید علی به سمت دروازه دولت میرفتیم من به کیوان گفتم: کیوان، پوری این طور که با ما قاطی شده دیگه هیچ مردی اونو نمیگیره، مگه اینکه یکی از ماها پوری رو بگیره!! که تصادفاً سال بعد باکیوان عروسی کرد و چه عشقی هم میان این دو به وجود اومد.
سایه دوباره به یاد خنده خانم سلطانی میافتد:
پوری خیلی جالب میخندید. با صدای بریده بریده
و دوباره خنده ایشان را بسیار نفیس تقلید میکند!! تا آنجا که به خاطر دارم آقای به آذین هم در از هر دری وصفی از خنده خانم سلطانی دارد.
پوری یک مقالهای در مجلۀ دنیا در سال ۵۸ نوشته دیدید؟
- مردی که به سلام آفتاب رفت، مقاله قشنگیه استاد.
تو اون مقاله اون صحنه ایه که میریزن تو خونه شون و کیوانو جلوی مادرش و خواهرش کتک می زنن...
اشاره سایه به این قسمت از مقاله خانم سلطانی است
شما اگه کیوانو دیده بودین... شما چهره کیوانو تجسم بکنین. اون نجابت این احترامی که شما بی اراده وقتی با او روبه رو میشدین بهش میذاشتین. اصلاً تصور اینکه کسی دشنام به کیوان بده به ذهن نمیآد. بعد این آدم رو جلوی چشم مادرش زنش خواهرش گرفتن زیر مشت و لگد و اون هم صداش در نیومد... پوری خیلی خوب تصویر کرده اون صحنه را؛
نیم ساعتی دنباله بحث را نمیگیرم تا سایه آرام شود.... اه
-استاد از ایام تبعید کیوان به جزیره خارک بعد از ۲۸ مرداد خاطرهای دارید؟ نه او که تبعید بود و من هم یه مدتی حدود شش ماه رشت بودم.
- یادتون هست چطور خبر دستگیری کیوان رو شنیدین؟
هیچ یادم نیست... ولی هیچ فکر نمیکردم که یه آدم غیر نظامی رو اعدام بکنن. اولین بار بود در این کشور چنین اتفاقی میافتاد
-تیرباران کیوان بازخورد مشهودی داشت؟
بین اونایی که کیوان رو میشناخت بله... اما اون موقع جامعه نسبت به مرگ کیوان عکس العملی نداشت. بعدها ما این قضیه رو گفتیم و گفتیم و یاد اونو زنده نگه داشتیم
تلفن زنگ میزند سلام قربان شما معمولاً سایه با این عبارت به آشنایان و دوستان جواب میدهد. حرفش که تمام میشود از او میخواهم به حرف کیوان برگردیم. خاطرهای به یادش میآید مطیع الدوله حجازی... همون نویسنده معروف که آینه و هما این چیزها رو نوشته؛ نویسنده رمانتیک رقیق احساساتی متظاهر به نیکی و خیر و از این حرفها (این صفات را با تأنی خاصی میگوید طوری که از لحنش ناباوری استنباط میشود) زد.
صدای حجازی را تقلید خودش هم با یه صدای نازک و زنانه و ملایم میکند. خب من همۀ کتابهاشو خونده بودم یه زمان هم از کاراش خیلی خوشم میاومد. با حجازی تو خونه شهریار آشنا شدم خیلی هم به من احترام میذاشت، به احترام فوقالعاده و خیلی هم تحبیبی؛ یعنی تحت تأثیر حرفها و رفتار محبتآمیز شهریار نسبت به من بود. یادمه حتی به من گفت یه عکسی هم باهم بگیریم.
وقتی دستگیری کیوان پیش اومد اون موقع حجازی سناتور بود. سایه ناراحت میشود و سیگاری میگیراند... چه کار بدی کردم خوب بود کیوان نبود اگه بود چی به من میگفت؟ ... تو خیابون داشتم میرفتم به سرم زد زنگ بزنم خونه حجازی من تو خیابون شاهرضا، روبه روی لالهزار نو از یه تلفن عمومی بهش زنگ زدم ا... آقای سایه احوالتون چطوره، چند وقتیه زیارتتون نکردم شما هم بی لطف شدین. گفتم آقای حجازی من میتونم شما رو ببینم؟ م؟ گفت بله همین حالام من در خدمت شما هستم. خوب یادمه. خونهاش تو خیابون ویلا، کوچۀ پردیس بود پا شدم رفتم اونجا وارد خونه شدم دیدم شصت هفتاد نفر تو یه سالن بزرگ نشستهاند. از این جلسات ادبی بود. خودش هم اول بود. با من روبوسی کرد و خوشامد گفت. بعد گفت من در اتاق جلوی در نشسته خدمتتون هستم اگه امری با من دارید بفرمایید. گفتم آقای حجازی من یه رفیقی دارم به اسم مرتضی کیوان که به مادر پیر و خواهر جوون داره. حالا من زیر گوشش آهسته دارم این چیزها رو میگم حرفم تموم نشده با صدای بلند گفت: دختر جوون چهار پایه میذاره زیر پاش و دستش رو مشت میکنه و شعار میده میگه زنده باد مرده، باد، آخه مامانی چرا؟ این دختر جوون رو بدین به آل آقا باهاش کیف بکنه لحن هرزه و هتاک حجازی را تقلید میکند... آل آقا یه نویسندهای بود که کلۀ طاسی هم داشت. وای! ... شما فکر کنین... داره دشنام میده دیگه من همون لحظه فکر کردم وای من به کیوان چی بگم؟ ... پا شدم از خونه اومدم بیرون تو همون کوچه پردیسزار زدم به گریه به گریه میافتد که من چطور چنین توهینی به کیوان کردم. تقصیر من بود دیگه. اونجا بود که فهمیدم آدمها چه جور با چیزی که مینویسن، با چهرهای که از خودشون به دنیا نشون میدن فرق میکنن...
عاطفه خانم! اگه شما از من بخواین چند تا از تلخترین خاطرههای زندگیم رو بگم، یکیش همینه شک دارم هیچ قضیهای چنین نفرتی در من ایجاد کرده باشه. من با اینکه پرهیز دارم از اشخاص به بدی اسم ببرم ولی دلم میخواد یه روزی آشکار به همۀ دنیا بگم که این فرد چنین موجودی بوده... تو کتابهاش خیر محض و خوبی مطلقه ولی در واقع چنین دنائتی!