arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۸۴۱۰۰۰
تاریخ انتشار: ۰۰ : ۱۵ - ۰۶ دی ۱۴۰۳
خاطرات رئیس زندان قصر، قسمت هجدهم؛

«شب سوم انقلاب بود که به جرمی نامعلوم دستگیر شدم»/«آیت الله طالقانی پیشنهاد عفو عمومی را به امام داد»/«خانه یک ساواکی را غارت و او را تکه تکه کردند»

یک شب خبر آمد که مردم در خیابان فروردین به منزل یک سرهنگ ارتش که گویا در ساواک خدمت می‌کرده حمله کرده سرهنگ را کشته و خانه او را غارت کرده‌اند. سپس اعضاء بدن او را از دیوار مجاور در بزرگ دانشگاه تهران آویزان کرده‌اند. منزل این سرهنگ در یکی از خیابان‌های روبه روی دانشگاه تهران بود. مرحوم طالقانی به شدت ناراحت شد چند بار گفت لا اله الا الله و حالت خاصی به ایشان دست داد و متأثر شدند، به پسرشان گفت برو پاریس را بگیر من با آقا صحبت کنم.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب مسیح در قصر، مجموعه خاطرات سرتیپ اصغر کورنگی است که به کوشش مهسا جزینی تهیه و توسط انتشارات روزنه منتشر شده است. «انتخاب» روزانه بخش‌هایی از این کتاب را که شامل خاطرات زندان قصر در سال‌های قبل از انقلاب است، منتشر می‌کند.

 

 فصل یازدهم

 انقلاب و معاونت شهربانی

آیت الله طالقانی دو سه ماهی قبل از انقلاب آزاد شد. در همان ایام یک بار فرزندشان به منزل ما آمد و گفت آقا گفتند بیایید منزل ما. اغلب شب‌ها می‌رفتیم منزل ایشان، افراد زیادی از مذهبی‌ها و اعضاء نهضت آزادی هم می‌می آمدند. بحث‌ها درباره تظاهرات و پیامد‌های این حوادث داغ بود.

 یک شب خبر آمد که مردم در خیابان فروردین به منزل یک سرهنگ ارتش که گویا در ساواک خدمت می‌کرده حمله کرده سرهنگ را کشته و خانه او را غارت کرده‌اند. سپس اعضاء بدن او را از دیوار مجاور در بزرگ دانشگاه تهران آویزان کرده‌اند.

 منزل این سرهنگ در یکی از خیابان‌های روبه روی دانشگاه تهران بود. مرحوم طالقانی به شدت ناراحت شد چند بار گفت لا اله الا الله و حالت خاصی به ایشان دست داد و متأثر شدند، به پسرشان گفت برو پاریس را بگیر من با آقا صحبت کنم. به قدری منقلب شده بود و بعد از چند دقیقه به اتاق دیگری رفت که تلفن آنجا بود. چند دقیقه طول کشید مرحوم طالقانی برافروخته برگشت و گفت من با آقا صحبت کردم که عفو عمومی اعلام کنید چون کار رژیم تمام است و اکنون بهترین موقع است اما آقا گفت حالا زود است. آقای طالقانی گفت من به آقا گفتم که همه مردم یکدیگر را می‌خورند اما آقا گفت حالا زود است، مرحوم طالقانی انسان حساسی بود. اغلب دیدگان ایشان از شنیدن حوادث ناگوار پر از اشک می‌شد. وقتی از یک مأمور رفتار نامناسبی می‌دید او را نصیحت می‌کرد.

 شب سوم انقلاب بود، چند فرد مسلح به در منزل ما آمدند و گفتند با ما به کمیته بیائید من سؤال کردم علت چیست؟ پاسخی ندادند و ناگهان وارد خانه شدند. فیروزه دخترم به شدت ترسیده بود همسرم سخت نگران بود. اخبار مربوط به کشتن افسران همه خانواده‌ها را به شدت نگران کرده بود همان زمان تلفن زنگ خورد، گوشی را برداشتم آقای حسین توفیق مدیر مجله توفیق بود. به محض سلام و علیک یکی از همان افراد مسلح دستش را گذاشت روی تلفن و مانع صحبت شد. به هر حال گفت و گوی ما با این سه نفر جوان تند و بی ادب به جایی نرسید و من همراه آنان به خیابان شمیران قدیم کوچه اسدی رفتم. یک دبیرستان آنجا بود که محل کمیته شده بود من را به یک اتاق بردند و هر سه نفر به سرعت ناپدید شدند.

 بعد از چند دقیقه یک نفر آمد و من را به اتاق مجاور برد. یک نفر روحانی که بعد معلوم شد آیت الله حاج شیخ ملکی است به همراه سه نفر دیگر در اتاق بودند به من گفت شما سرتیپ هستید و رئیس زندان بوده‌اید. در همین موقع ورقه‌ای به دست آقای ملکی دادند آقای ملکی گفت از شما شکایت شده است. گفتم مگر شما به شکایت اشخاص در دعاوی حقوقی و خصوصی هم رسیدگی می‌کنید یک نفر از اتاق مجاور گفت ما به همه چیز رسیدگی می‌کنیم. انقلاب یعنی همین! در این موقع تلفن زنگ زد و آقای ملکی تلفن را برداشت. خیلی محترمانه با شخصی صحبت می‌کرد و مرتب می‌گفت اشتباه شده است من خودم رسیدگی می‌کنم بعد تلفن را به من داد، مرحوم آیت الله طالقانی بود. خدا رحمتش کند سؤال کرد چه شده؟ گفتم نمی‌دانم. گفت با همان اتومبیلی که شما را برده‌اند باید به منزل برگردانند خیلی عصبانی بود گفت فلانی ناراحت نباش پیش می‌آید. بلافاصله آقایان من را با یک اتومبیل بنز که متعلق به کلانتری بود به منزل برگرداندند. معلوم شد خانم من به مرحوم آیت الله طالقانی جریان را گفته بود و این مرد بزرگ لحظه‌ای درنگ نکرده و پیگیری کرده بود.

نظرات بینندگان