arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۸۴۰۰۷۷
تاریخ انتشار: ۰۰ : ۱۵ - ۰۲ دی ۱۴۰۳
خاطرات محمد محمدی از «زندان شاه»؛ قسمت پایانی؛

آخرین مجادله ها با رجوی و خیابانی بر سر اسلام/ احساس کردم سازمان در حریم شخصی من دخالت می‌کند/ می‌گفتند به همسرت نگو از سازمان جدا شده‌ای

 یک روز موسی خیابانی پیش من آمد و گفت: محمد، ملاقات می‌روی، بــه همسرت در مورد جدایی از سازمان چیزی نگو، یکه خوردم احساس کردم کسی بی ادبانه و بی اجازه وارد حریم خصوصی‌ام می‌شود، به او گفتم یعنی من حق ندارم با زن خودم حرف بزنم؟ گفت نه تو چون عضو تشکیلات بودی و حالا مسأله، داری نباید با زنت درباره این مسائل صحبت کنی به او گفتم یعنی رابطه من و زنم باید تابع تشکیلات باشد؟ گفت تو برای خودت توی زندان زنان سمپات طرفدار درست می‌کنی ما نمی‌گذاریم تو سمپات درست کنی چون اگر بگویی آن‌ها به طرف تو می‌آیند.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب خاطرات و تاملات در زندان شاه، اثر محمد محمدی (گرگانی) از نشر نی منتشر شده است. این کتاب شرح خاطرات محمد محمدی در زندان‌های زمان شاه و درگیر شدن با ماجرا‌های تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق در سال ۱۳۵۴ است. «انتخاب» روزانه بخش‌هایی از این کتاب را منتشر می‌کند.

پس از این بحثهای متعدد، رابطهام تقریباً قطع شد ولی نکته جالب آن بود که یک روز رجوی آمد و خیلی گرم گفت: محمد تو چه میگویی؟ بی خود کردهاند بچهها موسی حرف خودش را گفته حرف ما نبود. موسی از طرف تشکیلات به تو این حرفها را نزده بیخود کرده این حرف را زده مسأله مسأله خودش است و دیگر هم حق ندارد این حرف را بزند. گفتم مسعود من بچه نیستم. این حرف تو بدتر از حرف اول است. بدتر از حرف موسی است.

 با من این جوری برخورد نکن گفت: به همۀ مقدسات قسم، قضیه این نیست. والله به خدا این نیست این عقیدۀ موسی است، عقیده ما نیست. من یک مجموعه حرفهای دیگر را برایش گفتم. گفتم من میدانم فردی مسئول و عضو جمع و کادر مرکزی جمع است اما مسأله ایدئولوژیک دارد. این را چه میگویی؟ من میدانم فلان فرد مشکل ایدئولوژیک دارد شما او را به عنوان کادر سازمان گذاشتید این را چه میگویی؟ آقای بهمن بازرگانی به خدا اعتقاد ندارد پیش نمازش کردی؟ این را چه میگویی؟ بعد این آیه را خواندم ... الَّذِینَ هُمْ عَن صَلَاتِهِمْ سَاهُونَ * الَّذِینَ هُمْ یرَاؤُونَ * وَیمْنَعُونَ الْمَاعُونَ. » گفتم: نظریه تو به نماز بها نمیدهد اینها فقط در شکل خم و راست شدنش که تو میگویی نیست چون برداشت تو از توحید درست نیست برداشت تو از اسلام به آن معنایی که من میگویم درست نیست تو اسلام را در وجه ضد امپرئالیستیاش میبینی. لذا نتیجه تفکر است تو چرا کتمان میکنی؟ گفت نه این طور نیست. حالا بنشین و با هم صحبت کنیم داشت مسائل حل میشد، موسی چرا این کار را کرد؟ چرا این حرفها را زد؟ از خودش گفت از این به بعد خواهم با تو حرف بزنم دیگر موسی نیاید.

باز مسعود چند روزی امد و بحث کردیم، من دقیقاً نقاط اختلافمان را به او گفتم. البته این به معنای آن نبود که در آن زمان بچهها نقاط قوت نداشتند منتها من در خاطرات برای اختصار تنها به نقاط اختلاف اشاره میکنم. از طرف دیگر به او گفتم بر فرض مـن بـا شـما اختلاف دارم، ولی در نهایت با هم برادریم آخر چرا شما این برخوردها را میکنید؟ مثل این که من یک عنصر بریده زندان هستم مثل این که من از نظر سیاسی و مکتبی دیگر باری ندارم خوب اگر کسی با نظرات شما مخالف بود، دیگر نباید با او صحبت بکنید، حتی بحث سیاسی؟ حتی نمیخواهید ارتباط خبری هم باشد؟ با این همه من دنبال آنان میرفتم دلم میخواست با آنها ارتباط داشته باشم دلم میخواست با هم مشورت کنیم علاقهمند بودم در تمام مسألۀ خانمم با اینها مشورت کنم.

به همسرت نگو جدا شدهای

 یک روز موسی خیابانی پیش من آمد و گفت: محمد، ملاقات میروی، بــه همسرت در مورد جدایی از سازمان چیزی نگو، یکه خوردم احساس کردم کسی بی ادبانه و بی اجازه وارد حریم خصوصی‌ام میشود، به او گفتم یعنی من حق ندارم با زن خودم حرف بزنم؟ گفت نه تو چون عضو تشکیلات بودی و حالا مسأله، داری نباید با زنت درباره این مسائل صحبت کنی به او گفتم یعنی رابطه من و زنم باید تابع تشکیلات باشد؟ گفت تو برای خودت توی زندان زنان سمپات طرفدار درست میکنی ما نمیگذاریم تو سمپات درست کنی چون اگر بگویی آنها به طرف تو میآیند.

 باید بگویی که اشکال از من من چیزی نمیفهمم بچهها همه چیز را میفهمند تا آنها منحرف نشوند و دنبال تو نیایند اگر غیر از این باشد ما خودمان برایشان پیغام میفرستیم، موسی را خیلی دوست داشتم. میدانستم این صراحت زننده او از سادگی و صفای درونیاش بیرون میآید. از طرفی میدانستم که این پیام رجوی است که خیابانی می آورد است. طبیعی بود به سختی به من برخورد. احساس میکردم کسانی در حریم خانوادگی و شخصیام هم فضولی میکنند.

یعنی تحمل این را نداشتند که در زندان زنان، همسرم که از طریق من با بقیه زندانیان در ارتباط بود، تردیدهای مرا بداند اما خیابانی من علیرغم دستور موسی در ملاقات با همسرم مسأله را مختصراً به او گفتم. چند روز بعد خبرش به درون زندان رسید. دوباره موسی آمد و با ناراحتی گفت: محمد تو چرا این کار را کردی؟ در حالی که از صراحت و یکرنگیاش خوشم میآمد اما بر رفتار کودکانه و تعصب وحشتناک او در دل میخندیدم، گفتم: من اصلاً کارهای شما را نمیفهمم و هرگز این حرفها را قبول ندارم من اول مسلمانم بعد مجاهـد. یعنی تئوریهای شما را مبنا نمیدانم آنچه خلاف باورم باشد، نمیپذیرم و قبول نمیکنم. خود این حرف من یکی از موارد اختلاف ما بود. به نظر من، آنها معیار مسلمانی را خودشان میدانستند.

نظرات بینندگان