سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب خاطرات و تاملات در زندان شاه، اثر محمد محمدی (گرگانی) از نشر نی منتشر شده است. این کتاب شرح خاطرات محمد محمدی در زندانهای زمان شاه و درگیر شدن با ماجراهای تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق در سال ۱۳۵۴ است. «انتخاب» روزانه بخشهایی از این کتاب را منتشر میکند.
تدوین دفاع حقوقی یا ایدئولوژیک
از دستگیریم در ۳۱ فروردین حدود یک ماه میگذشت. در سلول انفرادی بودم ولی شکنجهها تمام شده بود یک روز بازجو مرا خواست و خبر تکاندهندهای داد.
گفت مهدی رضایی دستگیر شده است. البته پیش از آن بچهها از بیرون خبر داده بودند که مهدی را گرفتهاند. از این که این خبر را گفت حدس زدم به دلیل ارتباطم با «احمد رضایی»، دادگاه من بـا «مهدی» خواهد بود چون وقتی مرا دستگیر، کردند جریان دادگاه شهید علی به من میالله صداهایی که با من زندگی میکنند چهارم خرداد، اعدام حنیف و ... شب چهارم خرداد بود؛ ساعت دو بعد از نیمه شب بیدار بودم. از ترس بازجوها و برخی نگهبانها بیشتر شبها و نیمه شبها نماز، دعا و صحیفه میخواندم. روزها میترسیدم نگهبانها اینها را گزارش کنند. همه را نمیشناختم باید احتیاط میکردم اگر بازجوها از کارهایم باخبر میشدند برایم شرایط سختی به وجود میآوردند میخواستم سحری بخورم، ساعت دو بود دیدم یک باره توی همانبندی که بودم صدای تکبیر آمد.
این صداها دقیقاً توی گوش و ذهنم هست با من زندگی میکنند. کسی فریاد کشید عین جملاتی که میگفتند دقیقاً نقل میکنم فریاد میزدند: «اشهد ان لا اله الا الله، درود بر اسلام زنده باد قرآن، مرگ بر امپرئالیسم، مرگ بر شاه، درود بــر ملت ایران. صدای شهید حنیف نژاد و دیگر بچههایی بود که برای اعدام میبردند کاملاً معلوم بود که نگهبان دستش را میگذاشت روی دهان کسی که فریاد میزد.
من حنیف را دیده بودم، واقعاً عاشق او بودم. الان هم معتقدم شخصیت حنیف و مقام و ارزش و کار حنیف برای ما درس است. به این سادگیها نمیشود از مدار حنیف گذشت. کسی نمیتواند فکر کند با گرفتن یک اشکالی از حنیف حالا بهتر از او شده است. همیشه یک مشاور بود. در نخستین برخوردی که من با ایشان داشتم، احساس کردم می تواند آدم وجود بیاورد. بر آدم اثر میگذاشت. خودساخته و با ارزشی است که قادر است خیلی تحولات بزرگ در جامعه ایجاد کند.
خبر داشتم که بچهها را برای اعدام خواهند برد. بلند بلند و بی اختیار گریه میکردم. نگهبان که یک گروهبان بود صدایم را شنید. چند دقیقه بعد در سلول مرا باز کرد و گفت: چت شده؟ آقایان را دارنــد بــرای بازجویی میبرند. گفتم: دو بعد از نیمه شب بازجویی؟ ! گفت بازجویی کـه گـریـه، شعار و جیغ نداره. او که رفت نگهبان دیگری که یک سرباز مذهبی بود، آمد داخل سلول من ایستاد دوتایی با هم گریه میکردیم. آن سرباز هی گریه میکرد و به رژیم فحش میداد گریه کنان گفت: نامردها دروغ میگویند، نامردها هزار کثافت کاری میکنند جنایت میکنند... مـیگفـت ایــن بـچـه هـا شبها اینجا قرآن میخواندند سوره والعصر الشمس، قیامت و دعای کمیل را میخواندند هم ما این بچهها را میشناسیم، هم تو را... خلاصه آن شب من تا صبح گریه کردم به اعدام بچهها اعتراضی در زندان نشد، ولی بعداً در سال ۱۳۵۴ برای اعدام ۹ نفر از کادرهای چریکهای فدایی و مجاهدین در زندان اعتراض شد.
میگفت هیچ چی از تو نمیخواهیم فقط میخواهیم بزنیمت. شکنجههای اوین خیلی بدتر از کمیته بود در کمیته به دلیل امیدی که به قرار داشتند خام شده بودند و احتیاط میکردند و قدری آرامم میگذاشتند. ولی در اینجا هیچ مهلتی نمیدادند و بدجوری میزدند. یک لحظه احساس کردم نفس ندارم مثل مرگ بود. موهای تنم سیخ شده بود، فکر کردم دارم میمیرم یک لا اله الا الله گفتم و از هوش رفتم.