سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب «درماگادان کسی پیر نمیشود» به قلم اتابک فتح اللهزاده، در رابطه با زندگی دکتر عطالله صفوی در اردوگاههای کار اجباری شوروی است. این کتاب توسط نشر ثالث منتشر شده است.
میدانی ماگادان چگونه جائیست؟
سرانجام روزی کشتی نوگین سوت کشید و پهلو گرفت. کسی از سوراخ عرشه کشتی داد زد که برای بیرون آمدن اسبابهای خود را برداریم و آماده باشیم. ما که اسبابی نداشتیم راحت بودیم. از پلههای طنابی بالا رفتیم. چند روزی بود که آسمان را ندیده بودیم به ماگادان رسیده بودیم. آیا میدانی ماگادان چگونه جایی است؟ آنچنان جایی است که در آن ۹۹ نفر میگریستند و فقط یک نفر میخندید. او هم دیوانه بود! ماگادان جایی است که ۸ ماه شب و ۴ ماه روز است. ما گادان جایی است که مردگان را توی کیسهای میگذاشتند و روی برفهای ابدی میانداختند جایی است که کسی ترانه شاد نمیخواند.
در ماگادان زندانیان هرگز پیر نمیشوند. زندانیان ماگادان سرود الوداع با عزیزان خود میخواندند و میدانستند که دیگر نخواهند توانست همسر کودکان، والدین و عزیزان خود را در آغوش بگیرند. در ماگادان درجه سرما در زمستانها گاهی به ۶۰ درجه زیر صفر میرسد. طبق قانون سوسیالیسم استالینی در سرمای تا ۵۰ درجه زیر صفر باید کار میکردیم نیروی زندانی به زودی به انتها میرسید و او به درک واصل میشد. ما را از کشتی بیرون آوردند سگبانان با سگهایشان و سربازان با مسلسلها ما را احاطه کرده بودند. باز شمارش زندانیان شروع شد.
اما این بار بخت با ما یار بود که با کامیونهای نعش کش صدها کیلومتر این طرف و آن هم جدا نشوید به این طرف و آن طرف نگاه نکنید خم نشوید! حرف نزنید طرف نبردندمان قبل از فرمان حرکت محافظان با صدای بلند فرمان دادند و از اگر از صف جدا شوید بدون اخطار تیراندازی خواهد شد سپس با صدای بلند پرسیدند: فهمیدید؟ باید همگی میگفتیم بله، فهمیدیم! سپس فرمان حرکت به پیش داده شد. زندانیان در ردیفهای پنج نفری و صفی که ابتدا و انتهایش پیدا نبود مثل گله گوسفند به راه افتادند. حالا نرو، کی بروا به هنگام راه پیمایی متوجه شدم که یکی از زندانیان مرتب به صورت من نگاه میکند. آخر سر یواشکی به من حالی کرد که گوش و بینی من یخزده است و اشاره کرد که بمالمشان.
من حس کرده بودم که صورتم حالت عادی ندارد و علامت یخ زدگی را هم نمیدانستم سر و صورتم را مالش دادم و در واقع صورتم از یخ زدگی نجات یافت تقریباً پس از پانزده کیلومتر راه پیمایی به ما فرمان ایست دادند. معلوم شد که به مقصد رسیده. ایم پس از چند ساعت انتظار در سرما نوبت به صف ما رسید ما را مثل گوسفند شمردند، از دروازه بزرگی عبور دادند و درون محوطه بزرگی بردند که ابتدا و انتها نداشت. سپس ما را داخل باراک کردند پس از چند ساعت ۲۰ نفر از ما را جدا کردند و به ساختمان دیگری که خیلی گرم بود هدایت کردند. معلوم شد که ما را به حمام آوردهاند.
همه ما را لخت مادر زاد کردند و لباسهایی را که با خود داشتیم از ما گرفتند. لباسهای ما که از ایران آورده بودیم کهنه بود، کهنهتر شده بود. داخل محوطه حمّام شدیم و بنا به فرمان، بر روی نیمکتهای بزرگی لخت مادرزاد ایستادیم یک مرتبه دیدیم چند زن، جوان تیغ به دست به طرف نیمکتهای ما می. آیند حال ما را در نظر بیاور که چگونه چند جوان ایرانی پیش این همه زن و مرد دوام بیاورند تمام زندانیان مسیحی و مسلمان معتقد، و حتی روحانیون و کشیشها باید اطاعت میکردند کسی جرأت مخالفت نداشت. جرات نداشتیم تکان بخوریم مردم شوروی راحتتر از ما بودند، اما برای ما که این صحنهها را ندیده بودیم و بدون لنگ به حمام نرفته بودیم خیلی سخت بود حالا بیا با خیال راحت مثل بچه آدم تکان نخور و از خجالت به خود نپیچ یک دفعه شنیدم صدای شادروان مهدی قائمی بلند شد. عطاء بیا! من که کارم تمام شده بود نزد وی رفتم متوجه شدم که تیغ یک جای او را بریده است.
رو به خانم کردم و سعی کردم به وی حالی کنم که آیا برای شما امکان ندارد که آهسته تیغ بزنی؟ خانم در جواب بدون معطلی چند ناسزای آبدار روسی نثار من کرد منظورش این بود که این آدم احمق دیگر از کجا تشریف آورده؟ من باید کار کنم چرا وقت مرا میگیری؟؟ روسها از همان دوران تزار ما شرقیها را به تحقیر از وه ره (Zver) یعنی حیوان وحشی و یا چورنا یا روپ (Chomaya hope) یعنی باسن سیاه مینامند. آن خانم پس از ناسزاگویی نگهبان گردن کلفتی را به سراغم فرستاد که از او کتکی نوش جان کردم قائمی روان شاد از درد و خونریزی گریه میکرد خلاصه این خانمهای دلاک موی سر و هر جای پُر موی بدنمان را با بی رحمی تراشیدند. البته این زنان بدبخت خودشان هم مثل زندانی بودند و تقصیری نداشتند. موظف بودند کار محوله را هر چه سریعتر تمام بکنند. پس از گذشت زمان متوجه شدم یکی از شگردهای اولیای زندانهای استالینی این بود که زندانی را با دست زندانی دیگر شکنجه دهند.
وقتی نان به کف بسیار کثیف واگن خالی میشد زندانیان مثل سگی گرسنه که به سوی استخوان هجوم برد به سوی نان حمله میکردند. وقتی به شهر بزرگی میرسیدیم ما را به اتومبیلهای نعش کش بار میکردند و به زندان عمومی آن شهر میبردند. اولیای امور آگاه بودند که زندانی نباید مفت و مجانی تلف بشود. در واقع برای این که در آن واگنهای جهنمی نمیریم چند روز به ما به اصطلاح استراحت میدادند، که بهر روی بهتر از واگن بود و باز ما را در اتومبیلهای معروف میچپاندند و به ایستگاه راه آهن میبردند تا با واگنهای مرگبار به طرف شمال روسیه و سیبری ببرند.